دوست مجاهد خلقی که خودش کمتر فکر میکند و بیشتر حرفها و فکرها و اطلاعیه های سازمان مجاهدین را تکرار می کند برایم نامه ای پست کرده و بعد از مقدار زیادی فحش های تکراری نسخه رنگی و اصل اطلاعیه به اصطلاح شورای ملی مقاومت را هم درباره بیماران اشرف برایم ارسال کرده است. در پاسخ این نامه خاطرات سالهای دور برایم تداعی شد که این خاطرات و نیز اطلاعیه شورای مجاهدین را میتوانید اینجا بخوانید: آن سالها کمیته سرکوب اشرف که مجاهدین امروزه مدام جارش را میزنند و در بوق و کرنایش میکنند و مدعی هستند که برای آزار و اذیت مجاهدین تشکیل شده و دائم فشار روحی و جسمی به مجاهدین میاورد وجود خارجی نداشت ؛ نه تنها کمیته سرکوب اشرف نبود بلکه هیچ مقام دولتی هم در عراق نبود که با مجاهدین مخالف باشد ؛ صدام بود و حزب بعث ؛ گارد ریاست جمهوری بود که از مجاهدین محافظت میکرد و پزشک و دارو و دکترهم به حد وفور در دسترس بود.خلاصه همه نوع رسیدگی حاصل بود وخانواده ها هم جلوی اشرف متحصن نبودند که سازمان را شکنجه روانی و روحی بدهند ؛اصلا کسی از خانواده اش خبری نداشت و نه تنها تحصنی در کار نبود بلکه تلفن و نامه و قاصدکی هم نبود که نبود و خلاصه سازمان هیچ دغدغه و آشفتگی خاطری نداشت جز سرنگونی جمهوری اسلامی.
آن سالها سازمان و شورا مجبور نبود هر بار اطلاعیه صادر کنند که جان بیماران در خطر است و در عوض دم به دم اطلاعیه های پیروزی سازمان و سرنگونی قریب الوقوع جمهوری اسلامی را صادر میکردند؛ بله در آن شرایط رویایی برای سازمان؛ من بیمار شدم آنهم بیماری عفونت سرخرگ آئورت قلب. دکترخودمان که بعدها در نشست های عملیات جاری معلوم شد که فقط سه ترم دانشجوی پزشکی بوده و با تدبیر سازمان دکتر خطاب میشده و میشود. بله همین دکتر خودمان تا مدتها که مشکلم را میگفتم تجویز میکرد که با غذا نمک بخورم که قریب به احتمال این مشکل ازتعریق زیاد و کمبود نمک حادث شده ولی درد قفسه سینه و گرفتگی نفس و دو مورد بیهوش شدن حین کار به دکتر ما اثبات کرد که مشکل من نمیتواند از کمبود نمک باشد واینبار با درایت تشکیلاتی تشخیص داد که مبتلا به تمارض شده ام و برای فرار از کار و نشست و ….. به درد نداشته اذعان میکنم وهمین شد منشاء نشست و فحش و بد و بیراه به این حقیر که تصمیم گرفتم که برای خلاصی از این همه بپذیرم که مشکلی در کار نبوده و همان طور که سازمان میگوید باید با تمارض مقابله کنم ؛گذشت و بیماری چون واقعی بود رنجم میداد. بازهم بیهوشی و تپش قلب و ….. که دکتر اینبار حدس زد که ممکن است واقعا مشکلی باشد که در حد تخصص او نیست و تجویز کرد که به دکتر متخصص در بغداد مراجعه کنم. بعد از دوماه و نیم قرار شد که یک روز مثل همیشه آفتابی با اکیپی بروم بغداد. بعد از سه ساعت معطلی جلوی درب خروجی معلوم شد امضای خواهر افسانه پیچگاه برای خروج اکیپ کافی نیست و همین باعث شد که قرار به یک روز آفتابی دیگر در یک ماه بعد موکول شود و بالاخره با همان اندازه معطلی رفتیم بغداد. وقتی به سرپل سازمان رسیدیم ناهار تمام شده بود و ما گرسنه منتظر ماندیم تا ساعت 6 عصر موقع قرار؛ البته برای انتظار ما سازمان فکرهایی کرده بود و ما نشستیم به برنج پاک کردن تا از وقتمان به خوبی استفاده کرده باشیم و ساعت شش با مترجم و مراقب به پزشک متخصص مراجعه کردیم ؛ طبق توجیه و رهنمودهای تشکیلاتی قرار شد نگویم دیرسالی است به این بیماری گرفتارم و بگویم هیمن هفته قبل دچار شده ام و همچنین از شرایط اشرف چیزی نگویم و دهها توجیه دیگر که البته نیاز نبود چون مترجم خودش بجای من جواب میداد وخودش هم گفت که همین چند روز پیش دچار این درد شده ام و البته مشکلی ندارم ولی مسئولین سازمان اصرار کردند که به دکتر مراجعه کنم ؛ بله اینها رامترجم خودش بافت و گفت و دکتر هم گفت نه مشکلی نیست و ما برگشتیم به اشرف البته گرسنه و تشنه و خسته طوری که دیگر هوس مریض شدن به سرمان نزند و بازهم مشکل حل نشد تا یکسال بعد که اینبار مترجم که کمتر تشکیلاتی بود حرفهای مرا برای دکتر ترجمه کرد و دکتر و عکس رادیولوژی تائید و تاکید کردند که بیماری خطرناک و باید مداوا شود و من البته خوش شانس بودم که بیماری ام در عکس خودش را نشان داد وگرنه دوستان دیگرم سالها زجر کشیدند و با درد ساختند و درمان نشدند. همین مرحوم محمد حیدریان که آن سالها به پارکینسون دچار شده بود و دست و دلش میلرزید را بگویم که در نشست ستاد تبلیغات صدایش زدند و به او با بی ادبی و فحاشی و داد و بیداد گفتند که الکی دستت را میلرزانی که به این بهانه دستت به دست خواهران بخورد و این پیرمرد خدابیامرز گفت که من که در سن شما نیستم که این هوسها را داشته باشم من همه هوس و امید و آرزویم دیدن دوباره پسرم فرهنگ است که این حرف فحشها را تند تر کرد که داد ها را بلند تر که هنوز وابستگی را قطع نکرده ای و وای بر تو. من البته مشکل گوش هم داشتم از بین رفتن مایع گوش داخلی در اثر انفجار که دکتر تجویز کرده بود که در سکوت باشم و با هدفون موزیک ملایم گوش کنم. اما اینها همه در سازمان جرم محسوب میشد و اصرار روی این شیوه درمان کار مزدوران و نفوذی ها بود و من با درد گوش و سرگیجه و صدای زنگ توی گوش و عدم تعادل در تحرک های چرخش وار و حرکت های تند ساختم و دم نزدم و به عادل قرص ندادند و فوت کرد چون او را آدمی طلبکار ارزیابی کرده بودند.دوست دیگرم که هم اکنون شاهد و حاضر است سالها با درد شدید کمر ساخت و عجب اینکه مجبور بود کار هم بکند و وزن سنگین هم بلند کند چرا که فرد انقلاب کرده مشکل جسمی اش بعد از انقلاب باید خودبخودی حل میشد و اگر نمیشد یعنی انقلاب انجام نشده بود, البته این فقط برای ما بود وگرنه مدام از قول یک نویسنده عرب میگفتند که انقلاب انسان را زیبا میکند ؛ ما هر روز خیلی ها را میدیدیم که زشت تر میشدند و انقلابشان هم پذیرفته میشد و مسئولیتهای مهمی بعهده میگرفتند. از این دست زیاد است ولی چیزی که نوبر است مظلوم نمایی و اطلاعیه سازمان و شورایش در باره بیماران است.