گفتگو با آقای جابر مجدمیان عضو جدا شده ی مجاهدین – قسمت چهارم

آرش رضایی: بعد از اتمام نشست انتخابات همانگونه که مژگان پارسایی به افراد توصیه کرد تعهد نامه را نوشتید؟ آقای جابر مجدمیان: نخیر، زیر بار این تعهدنامه کذایی نرفتم. وقتی به آسایشگاه بازگشتیم فردی به اسم سیامک که معاون F قرارگاه بود، افراد را لایه لایه صدا زد و برگه های سفید را میان آنان تقسیم کرد و گفت نام، تاریخ و متن مورد اشاره مژگان را نوشته و امضاء کنید. ولی من از این کار سرباز زدم و برگه ی سفید را نگرفتم. سیامک گزارش سرپیچی مرا به مسئولین سازمان داد پس از دقایقی علیرضا کاظمی فرمانده یگان ام (که معاونش احمد فخر اهل شهرستان مسجد سلیمان و رده تشکیلاتی اش M قدیم بود). در آسایشگاه با من روبرو شد با خشم گفت: برگه ات کو؟ آیا برگه به شما نرسید؟ به او گفتم خودم نگرفتم بعد به گوشه ی دیگر آسایشگاه رفتم تا با خودم خلوت کنم. کاظمی چیزی نگفت مدتی به طرز عجیبی به من خیره شد و از آسایشگاه بیرون رفت.
فردای آن روز به آشپزخانه رفتم هنگام کار در آشپزخانه که تحت مسئولیت احمد فخر بودم (احمد فخر معاون فرمانده یگان و همزمان مسئولیت آشپزخانه قرارگاه ما را نیز برعهده داشت) او به من گفت: جابر ساکتی، درخودت فرورفتی! به احمد گفتم: بله من خیلی غمگین و ناراحتم. به هیچ وجه انگیزه و تمایلی برای ماندن در قرارگاه اشرف ندارم. خیلی دلم برای وطن و خانواده ام تنگ شده است. برای بازگشت به آغوش خانواده لحظه شماری می کنم. تصمیم گرفتم دنبال زندگی خودم بروم از این همه سال که در اینجا مانده ام واقعا خسته شدم هیچ تمایلی ندارم متن تعهد نامه را نوشته و امضاء کنم. احمد فخر با شنیدن سخنان من حرفی نزد و به کار خود مشغول شد. در آشپزخانه فردی به نام محمد رضا اصغری از اهالی رشت که رده تشکیلاتی اش M جدید بود نیز شاهد و نظاره گر گفتگوی من و احمد فخر بود.
حوالی غروب آفتاب احمد جهت گزارش از من به پیش سیامک میرود به او می گوید جابر برگه ی تعهد نامه را ننوشته و قصد دارد از قرارگاه اشرف خارج شود. صبح آن روز سیامک مرا به دفتر خود احضار کرد. پس از اینکه به اطاق او وارد شدم سیامک بی مقدمه با لحنی عصبانی و خشمگین گفت: چه خبر است؟ به او گفتم: من حرفم را به احمد فخر زدم. تعهدنامه را نمی نویسم تصمیم گرفتم دنبال زندگی خودم بروم. سیامک گفت: مگر سوگند نامه را امضاء نکردی؟ مگر حاضر نگفتی؟ مگر شانزده سال در سازمان نبودی؟ چرا می خواهی بروی؟ به سیامک گفتم: من حال و حوصله برای گزارش نوشتن و شرکت کردن در نشست های طولانی را ندارم دلم برای خانواده ام تنگ شده است. او گفت: جابر شما اشتباه می کنی. اینجا بمان، پیروزی مال خودمان است. ما سر قله هستیم و آینده نیز از آن ماست!! برای منصرف کردن من خیلی حرفهای امیدوارکننده زد. سپس گفت: اگر مشکل کار داری و کار آشپزخانه سخت است بیا تا کارت را عوض کنم و تو را به یگان دیگری انتقال دهم. به او گفتم: اصلا حال و حوصله شرکت در نشست ها را به مدت طولانی ندارم هنگام حضور در نشست ها از جمله عملیات جاری و… سردرد می گیرم و همین حالا به صراحت به تو می گویم علاقه ای به ماندن در قرارگاه اشرف ندارم. سیامک خیلی بر آشفته شد و گفت: از اطاق بیرون برو! و پس از اینکه تصمیم نهایی ات را گرفتی پیش من بیا. حوالی شب در محوطه قرارگاه به سیامک گفتم: من تصمیم خودم را گرفتم قصد دارم از اشرف خارج شوم. سیامک لحظاتی سکوت کرد و بعد گفت: غیر از این حرفی نداری، تمام حرف تو همین است؟! به وی گفتم: نه حرفی ندارم.
دو روز بعد افراد قرارگاه اشرف دوباره سازماندهی شدند قرارگاه ما به FM6 تغییر نام داد. فرماندهی قرارگاه به مهناز سپرده شد. (مهناز سیاه چهره و قدکوتاه معاون وی زنی به نام مهین رضایی است.). یک روز بعد از سازماندهی حدود ساعت یک بعداز ظهر سیامک مرا صدا کرد و به دفتر مهناز فرمانده ی قرارگاه برد. مهناز با عصبانیت گفت: چه خبر است؟! به وی گفتم: حرفهای خودم را به سیامک و احمد فخر زده ام حرف خاصی ندارم. او گفت: تو آدم خوبی هستی همه بچه های قرارگاه از تو تعریف می کنند. تو فاکت های خوبی می نویسی پس چرا از ما جدا می شوی؟! به مهناز در مورد دلایلم برای خروج از قرارگاه مطالبی گفتم همچنین در رابطه با پریشانی روحی ام و خستگی مفرط در طول سالیان دراز به دلیل اقامت اجباری در قرارگاه اشرف توضیحاتی دادم. مهناز پس از شنیدن حرفهایم گفت: هرکجا بروی برایت خوب نیست. اینجا راحتی!! اگر هم به سگدونی (کمپ آمریکا) رفتی آنجا برایت خوب نیست، در سگدونی آمریکایی ها شما را می زنند. سپس به سیامک اشاره کرد و گفت: جابر را از اینجا ببر. به همراه سیامک و با ماشین به سمت پارک رفتیم. سیامک مرا به محل خروجی برد و اجازه نداد وسایل شخصی خودم را از آسایشگاه قرارگاه بردارم. دقایقی بعد عادل مرا تحویل گرفت (عادل مسئول خروجی بود. خروجی در اسکان قدیم قرار دارد) مسئولین قرارگاه برای اینکه در مدت اقامتم در خروجی مرا تحت فشار روانی قرارداده و به نوعی بر عزم و اراده ام برای خروج از قرارگاه اشرف خللی وارد کنند فردی به نام شعبان (فرمانده یکی از یگان ها درFM 6 و اهل رشت) را به محل اقامتم در خروجی منتقل کردند. شعبان از هر فرصتی استفاده می کرد تا مرا از تصمیم به خروج از قرارگاه منصرف کند او نگهبان من در خروجی نیز بود و در واقع مامور مراقبت از من شده بود. در واکنش به سخنان او تاکید می کردم دست از سرم بردارد و با من صحبت نکند. به او با قاطعیت گفتم تصمیم نهایی ام را برای رهایی از جهنم قرارگاه اشرف گرفتم. تا اینکه سه روز بعد به کمپ آمریکا منتقل شدم.
پس از چند هفته استقرار در کمپ آمریکا با میل و اراده ی خویش به وطن بازگشتم. آرش رضایی: آقای مجدمیان با تشکر از شما که در این گفتگو شرکت کردید.
آقای جابر مجدمیان: متشکرم و امیدوارم همه افرادی که در اسارتگاه اشرف بسر میبرند بزودی به آغوش خانواده هایشان در ایران بازگردند.

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا