قبل از اینکه من این خانواده را دیده باشم روی یک پله نشسته بودم، مردی را دیدم که در چهره او یک نگرانی برجسته دیده می شد، مثل اینکه همه چیز را از دست داده و نمی تواند آن چیزی را که از دست داده بیان کند. زیر لب یک اسم را تکرار می کند و می گوید پسرم 23 سال است از من دور شده و اسیر این سازمان می باشد. توکل به خدا گفته و سؤال کردم حاجی اسم پسر شما چیست؟ گفت علی بابا! گفتم، بچه تهران. گفت آری، مگر تو او را می شناسی؟ من آهی کشیدم و گفتم، یادش بخیر! من و او سال 67 که اسیر شدیم در کمپ موصل 3 با هم آشنا شدیم که 10 نفر باهم در یک گروه بودیم از آن گروه 7 نفرمان به سازمان پیوستیم که 4 نفرمان سازمان را زود شناختند و در همان ماههای اول ورود از سازمان خارج شدند اما 3 نفر از همان گروه در این سازمان ماندند که دو نفر آن سال 83 خارج شد ولی علی بابا هنوز هم گرفتار این سازمان است. گفتم خاطرات خوبمان همان یکسال اسارت بود که با هم همگروه بودیم، اساساً مال من و مال تو نداشتیم و همیشه در یک سفره غذا می خوردیم اما خاطرات بعدی، بیان کردنش خیلی سخت است، اگرچه همدیگر را می شناختیم و یک سال هم در کمپ موصل هم غذا بودیم ولی در سازمان فقط احوالپرسی داشتیم با نگاه پر از افسوسی که خودمان را درگیر هوس بازی این رهبران نمودیم. افسوس به آن روزها که فکر می کردیم ما زودتر از بقیه به ایران بر می گردیم غافل از اینکه گرفتار اسارت دیگری می شویم. پدر علی بابا گفت مادرش هم اینجاست می شود از شما یک تقاضا بکنم. گفتم اختیار دارید. گفت بعد از ظهر با مادرش پیش شما می آیم و خاطرات اسارت و زندان خود با علی بابا را برای او هم تعریف کنید. پدر دل سوخته و چشم انتظار گفت من سال 82 به ملاقات او رفتم و ایشان گفت بابا من از بابت شما راحت نیستم و گریه کرد و گفت من از این گروه جدا می شوم ولی نمی دانم به ایران برگردم یا جای دیگر بروم. پدر آهی کشید و گفت: آن موقع که با علی بابا در سالن نشسته بودیم، 3 نفر دور ما را گرفته بودند و نگذاشتند راحت حرف بزنیم ولی در خداحافظی آن چیزی را که من می خواستم بگویم، گفتم و آنچه را که او می خواست بگوید گفت. ولی نگران شدم که چرا از جدایی او خبری نیست به همین خاطر یک بار دیگر با مادرش آمدیم، شاید عمر من و مادرش دیگر اجازه ملاقات با او را ندهد به همین خاطر نگران هستم. این حرف تنها حرف پدر و مادر علی بابا نیست بلکه حرف تمام پدران و مادران پیری هست که نگرانند که دیگر فرزندشان را نبینند و نگران از وضعیت آنها که با بی خبری از وضع بچه هایشان از دنیا بروند.
بعد از ظهر در سالن غذا خوری که با این خانواده قرار داشتم دیدم از درب وارد شدند. من بلند شدم به سمت آنها رفتم، پدر علی بابا گفت: این آقا از زمان اسارت، علی بابا را می شناسد، مادر علی بابا گفتند خوش به حال مادر تو که دیگر چشم انتظار شما نیست و خیال پدر و مادرت را از نگرانی راحت کردی و بعد ازکمی صحبت، این جمله را گفت: خدا یا کاری کن که قبل از مرگم علی بابا را در کنار خودم ببینم و زندگی او را هم ببینم و بدون چشم انتظاری از این دنیا بروم.
اینجاست که باید به رجوی و رهبران این سازمان گفت: این پدر و مادر چه گناهی دارند که باید اینقدر چشم انتظار فرزندشان در نزد شما باشند. مگر فرزند او به شما و گروه شما چه کرده که حتی برای ملاقات اجازه نمی دهید. این کمترین خواسته را شما آقای رجوی، شما از این پدران و مادران سلب نمودید و می دانید که علی بابا و… اگر با خانواده ملاقات کند دیگر مال شما نیست و به همین خاطر به این پدران و مادران مارک مزدوری زدید و این مادر مزدور نیست بلکه چشم انتظار است و می خواهد وظیفه پدر و مادری خودش را نسبت به پسرش انجام دهد و او هم با تشکیل زندگی آن وظیفه را انجام شده می داند. چرا این حق را از این پدران و مادران سلب کرده و به آنها مارک می زنید؟!
غضنفری