درد دل دختری که سالها پدرش را ندیده بود – قسمت سوم

ناخواسته وارد رؤیاهای مادرشدم
بعد از آن دیدار آخری که با عموها و پدربزرگم داشتم دیگرتا مدت زیادی آنها را ندیدم. من هم هیچگاه سراغ آنان را از مادرم نگرفتم. مشغول بازیهای کودکانه ام بودم و اصلا از اینکه دوروبرم چه می گذرد خبرنداشتم. به همین منوال گذشت تا اینکه وارد سن هفت سالگی شدم. دراین سن مسئله اصلی خانواده ام ثبت نام من، در مدرسه بود. راستش من مدرسه را خیلی دوست داشتم.چون که درآنجا می توانستم با دوستان بسیاری آشنا شوم ومی توانستم نقاشی هایم را که درمهد یاد گرفته بودم به خانم معلم نشان دهم که چقدر نقاشی هایم قشنگ است واو هم مرا جلوی دانش آموزان دیگر تشویق کند. هرروز صبح که ازخواب بیدارمی شدم از مدرسه ای که درنزدیک خانه مان بود صدای قرآن خواندن دانش آموزان وصدای مدیر مدرسه و هیاهوی بچه ها را می شنیدم و هربار خودم را در آن مدرسه حس میکردم و تصور میکردم که دارم سرصف برای بچه ها قرآن میخوانم و مبصر کلاس شده ام. برای همین هرروز صبح بیدار می شدم تا با این خیالات مدتی را بگذرانم وازآنها لذت ببرم. بالاخره دریک صبح آفتابی درشهریورماه همان سال مادرم درتدارک تهیه مدارک ثبت نام من شد،برای همین ازاوپرسیدم مامان داریم می رویم مدرسه؟ مادرم پاسخ داد: آره دخترم، داریم می رویم مدرسه تا تو را ثبت نام کنم، تا توبتوانی درس بخوانی وسواد یاد بگیری،با دوستان جدیدت هم آشنا شوی وبازی کنی…. باخوشحالی به طرف مدرسه رفتم.کارثبت نامم تا ظهرطول کشید. وقتی به خانه برگشتیم، موضوع را با آب وتاب برای پدرم تعریف کردم. واو هم خود را شریک شادیهایم کرد وبه من قول داد که یک کیف قشنگ برایم بخرد.بالاخره سال تحصیلی من به خوبی وخوشی آغاز و سپس با اتمام امتحاناتم بپایان رسید، ومن توانستم با نمره های عالی کلاس اول را بگذرانم، وبه همه آرزوهایم هم رسیدم یعنی، هم سرصف جلو همه دانش آموزها، قرآن میخواندم،هم مبصرکلاس شدم وهم همبازیهای زیادی برای خودم پیدا کردم.
اما این دوران خوش من،زیاد طول نکشید. دراواخر سال تحصیلی بود که متوجه تغییراتی درخانه مان شدم.هرچه کنجکاوی میکردم که متوجه شوم دوروبرم چه می گذرد، با مخفی کاریهای اطرافیانم موفق به اینکار نمی شدم. خیلی برایم مشکل بود که از موضوع سردر بیاورم. اما اصل خبر را شنیده بودم و آنهم این بود که فردی به نام یوسف ازعراق با پدرم تماس گرفته و حتی با مادرم هم صحبت کرده است.!!! میخواستم ببینم این یوسف کیست؟ و از پدر و مادرم چه میخواهد؟ اصلا عراق کجاست که اواز آنجا تماس میگیرد؟ به تجربه دریافتم که باید سرزده وارد صحبتهای مادر و پدرم با یوسف بشوم چون آنها دیگرنمی توانند تماس را به خاطر حضور من قطع کنند. بنابراین با این بهانه متوجه چیزهای بیشتری ازآقای یوسف شدم.اما هرچه باشد وهرکه هست می بینم که تعادل سابق خانواده ام را برهم زده است؛ برای همین هم از او متنفر شدم.اوکیست که دایی ها وخاله هایم درباره اش صحبت میکنند؟ چرا به من چیزی نمی گویند؟ و سعی میکنند که من متوجه موضوع نشوم؟ برای همین ازمادرم پرسیدم که: ماما، دیروز با کی صحبت میکردی؟ بابایم چرا با او برخورد نمیکند که دیگر به توزنگ نزند؟ وچیزی به اونمی گوید؟! ماما درپاسخم گفت: تونگران این موضوع نباش.پرسیدم پس، یوسف کیست؟ اوکه انتظاراین سئوال را ازمن نداشت، گفت: او یکی از دوستان بابایت است که برای زیارت به عراق رفته بود والان هم میخواهد برگردد. گفتم:ماما من نمیخواهم او اینجا بیاید.ازوقتی که با این آقا تلفنی صحبت کرده ای خیلی ناراحتی و همه اش در فکر هستی. دیگربه من هم رسیدگی نمیکنی و از درسم نمی پرسی، حتی وقتی خانم معلم مان گفت باید والدین تان برای جلسه انجمن و اولیاء به مدرسه بیایند تونیامدی.میدانم همه اش بخاطر تماس این آقا با شما بوده که اینقدرناراحت شده ای. ماما من نمیخواهم اوبه اینجا بیاید چون ممکن است که بعدها بیشتر تو را ناراحت ببینم. مامانم گفت: نه عزیزم کی گفته من ناراحت شده ام؟ آنروز هم که برای جلسه انجمن اولیا ومربیان نیامدم مدرسه کمی خسته بودم واحساس کسالت میکردم.ضمنا دخترعزیزم درباره کسانی که نمی شناسی اینقدرسریع قضاوت نکن. و مرا با یک دنیا سئوال دراتاقش تنها گذاشت وبیرون رفت. روزها و شبها گذشت.تا اینکه دریک روز جمعه ای من به اتفاق خانواده ام راهی اهواز شدیم. به خانه پدربزرگم رفتیم. درآنجا متوجه شدم که بازهمه صحبتها ازهمان آقایی که میگویند درعراق است مطرح می کنند!! آنجا من راحت ترمی توانستم پاسخ کنجکاوی هایم را بگیرم.تا اینکه ازعمویم شنیدم که به من گفت: نرجس خانم، بابایت داره میاد عزیزم!!! و او را هم خیلی خوشحال دیدم. خیلی تعجب کردم.با صدای بلند با خودم گفتم: بابایم!! من بابا دارم. دوتا هم دارم!! این دیگه کیه؟ وبه سرعت به آغوش پدرم رفتم وآنجا آرام وقرار گرفتم.بعد مادرم را دیدم که به پدرم می گفت: دیگه کافیه. بهتراست که به خانه برویم، دیرشده و چادرش را به سرکرد. اما دیدم که پدربزرگم به مادرم گفت:صبرکنید.الان میخواهیم با یوسف تماس بگیریم.بعد ازتماسش بروید. مادروپدرم قبول کردند که بعد ازتماس به شوش برگردیم.بالاخره تماس برقرار شد. همه افراد خانواده مشتاقانه به صحبتهایی که ازآنطرف تلفن می آمد گوش فرا میدادند.بعد شنیدم که پدربزرگم با صدای نسبتا بلندی به یوسف که درعراق بود گفت که اتفاقا الان عمویت اینجاست.زن وبچه ات هم اینجا آمده اند.میخواهی با آنها صحبت کنی؟ من با شنیدن این حرف،خیلی تعجب کردم.زن و بچه ات؟؟؟داشت اشکم درمی آمد.احساس کردم که کسی میخواهد مادر و پدرم را ازمن بگیرد. مادرم که وضع مرا دید به من گفت: دخترم، این آقا ازدوستان بابایت است.بعد به او گفتم: پس چرا پدربزرگم به او گفت که زن و بچه ات اینجاهستند؟ بعد دیدم که مادرم با لحن عصبانی روبه همه جمع حاضردرآنجا کرد وگفت: چرا شما شرایط من و بچه ام را درنظرنمی گیرید؟ آخراین چه حرفی بود که به او زدید؟(بیا با زن و بچه ات صحبت کن) اصلا مگرمن جواب قطعی به او داده ام که حالا بخواهد ایران بیاید؟ فراموش نشود که من چند سال است ازاو رسما طلاق گرفته ام. الان هم تصمیم نگرفته ام که برگردم؟ لطفا به او بگویید که من دیگرهیچ اعتمادی به او ندارم. در حضور خودتان هم می گویم که به پسرشما هیچ اعتمادی ندارم.کسی که هفت سال مرا بایک بچه شیرخواره 40 روزه تک وتنها گذاشت و رفت، ازنظر من غیرقابل اعتماد است. به او بگویید درهمان قبرستانی که بوده بماند. من او را فراموش کرده ام و دیگرفریب او را نمی خورم، فریب شما را هم نمی خورم.!!!
دیدم که مادرم به شدت زیرگریه زد و از اتاق بیرون رفت. ومنهم که تابحال مادرم را اینچنین ندیده بودم، به طرفش دویدم.این بارمن سعی کردم به او دلداری بدهم.!! به او گفتم: ماما،خواهش میکنم گریه نکن. خودت را اذیت نکن. منهم این آقایی را که میگویند بابای حقیقی ام است، دوست ندارم.چون هردوی ما را تنها گذاشت و رفت.ولی خیالت راحت باشد من اصلا تو را تنها نمیگذارم. وهمیشه میخواهم با تو باشم. با این حرفها فضای شادی که درخانه عمویم، ازتماس با یوسف حاکم شده بود یهو بهم ریخت و جو سنگینی برهمه حاکم شد.با همین فضای سنگین وبغض الود، چند دقیقه بعد،همگی از خانواده پدربزرگ خداحافظی کرده و سوار ماشین شده و راهی خانه خود در شهرستان شوش دانیال شدیم.
ادامه دارد…
یوسف

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا