بی هویت کردن افراد در سازمان فرقه ای رجوی

نکته: این مطلب با هماهنگی‌ خانم سنجابی در کانون صلح و آزادی دنا انتشار می‌یابد.هدف از انتشار این مطلب واکاوی ریشه‌های شکل‌گیری شکنجه در فرقه رجوی می‌باشد.

بی هویت کردن افراد در سازمان فرقه ای

یکی از اموزش های پایه ای که از بدو ورود هر فرد به سازمان داده میشد این بود که تو آلوده به زنگار های جامعه بیرون هستی و از این بابت بایستی خودت را پاک کنی.

در درجه اول و بالاتر از هر چیزی به افراد در ظاهر تحت عنوان صداقت و در باطن تفتیش عقاید این آموزش داده میشد که هر چه درونت می گذرد و هر کاری اعم از گناه و …. بایستی اعتراف کرده و بگویی و مکتوب از فرد میخواستند که بنویسد و البته توصیه میکردند که احسن این است که همه مطالب را در جمع بگویی و به همین مناسبت جلساتی گاه تا ۱۰۰نفر تشکیل میشد و از فرد میخواستند که تمام خطا و گناهان خود را در گذشته بیان کنند.

ناگفته نماند که اعترافات افراد نیز هیچگاه درامان نمانده و در سلسله مراتب تشکیلات منتشر شده و هیچ حریم و حرمتی برای کسی قائل نبودند.

حال این موضوع نیز را بر روی یک اصل فرقه ای سازمانی نیز بنا میکردند که در سالهای ۷۰ شمسی به بعد و پس از بحث انقلاب ایدئولوژیک در درون سازمان آموزش داده شده بود و محتوای ان این بود: وقتی کسی رهبری عقیدتی انتخاب میکند ازخودش دیگر هیچ هویتی نبایستی داشته باشد.

چه مرد و چه زن با هر سابقه و با هر توانمندی و در هر سطح هوش و سواد و تحصیلات و خانواده و….. دیگر هیچ هویتی از خود ندارند و همه چیزشان متعلق به رهبری است که انتخاب کرده

می گفتند خوبی های شما دیگر مال خودتان نیست – نکات مثبت و توانمندی هایتان دیگر مال خودتان نیست و به شما ربطی ندارد ایضا بدی هایی هم که داشتید وقتی بیان کردید دیگر مال خودتان نیست!

یعنی افراد هیچ هویت و هیچ شخصیتی از خود نباید داشته باشد وبه این ترتیب رجوی با ایجاد فاصله بین خودش و اعضا شخصیتی خداگونه از خودش میخواست ترسیم کند که به راحتی به همه مقاصد دیکتاتوری و خودخواهانه اش برسد.

یادم است در ان دوران تعدادی از افراد با تحصیلات بالا در کشورهای خارجی بودند که ادامه تحصیل و زندگی خود را رها کرده و به سازمان پیوسته و از صبح تا شب برای کارهای محول شده در کشورهای خارجی تلاش میکردند و خیلی از کارها را به یمن سابقه تحصیلاتی و توانمندی های خود و امکانات حرفه ای خودشان پیش میبردند و این بحث اولین بار در حضور انها انجام شد و در عین اینکه شخصیت همه این افراد را درجمع چند صدنفره خرد میکردند به انها گفته میشد که فکر نکنند هنری کرده اند که اگر فکر کنند انها نماینده سازمان در این کشورها هستند و کاری را خودشان پیش میبرند سخت در اشتباهند و از مسئولیت ساقط هستند بلکه همه این کارها را مسعود رجوی دارد انجام میدهد و انها ابزاری بیش نیستند.

و سپس این بحث را عمومی کرده و مریم رجوی شخصا آموزش میداد که هیچکس هیچ هویتی از خود ندارد و نباید چیزی برای خودش داشته باشد.

بعدها این بحث مفصل تر شده و هر روز ابعاد تازه تر و در واقع مستبدانه تری از ان نمود پیدا میکرد.

در بحث های بعدی گفته میشد: هر فرد در سازمان طبق کسر انقلاب که صورت ان خون و مخرج ان نفس است – خون و نفسش متعلق به رهبری سازمان است خون همه افراد متعلق به مسعود رجوی است و نفس انان متعلق به مریم رجوی است یعنی هر لحظه و هر زمان انها تصمیم بگیرند بایستی جانشان را فدا کنند و هم چنین افراد هیچ اندیشه و فکری از خود ندارند و حتی نفس کشیدن انها متعلق به مریم رجوی است.

بر پایه این معیار از آن پس تشکیلات اجازه داشت هرکاری که میخواهد با افراد انجام بدهد بعنوان نمونه: تقریبا هر وقت مسئولین دلشان میخواست افراد را از شغلی که داشتند جابجا میکردند هر وقت تصمیم میگرفتند هر فردی را میخواستند از محلی به محل دیگر جابجا میکردند از عراق به کشورهای اروپایی یا از دل اروپا و امریکا به عراق – از اشرف به بغداد و یا غیره – ازقسمت نظامی سازمان به سیاسی و یا بالعکس … و هیچ کس هم حق هیچ اعتراضی که نداشت هیچ حتی سوال و توضیح هم به وی نمیدادند و سوال کردن جرمی بزرگ بود.

هروقت تصمیم میگرفتند فردی را از کار برکنار میکردند – هر وقت میخواستند امکانات کاری یک فرد را از وی گرفته و یا اضافه میکردند – برای هر کسی تصمیم میگرفتند که به کدام کلاس اموزشی برود یا نرود – در چه سطح تشکیلاتی باشد – چه افرادی تحت مسئولیت اش باشند و چه افرادی مسئولش و همه بدون چون و چرا بایستی اطاعت میکردند اینها البته جز امور ساده و پیش افتاده ای در سازمان شده بود که در طی سالیان افراد با ان خو گرفته و تقریبا به ان تن میدادند ولی انچه که روز به روز وحشتناک تر میشد درخواست و در واقع اجبارات تشکیلات بود که پایانی بر ان نبود.

تقریبا پس از همان سال های ۷۰ تا ۷۴ که بحث های به اصطلاح انقلاب ایدئولوژیک در سازمان شد سیل تناقضات و ناباوری های افراد نیز شروع شده و از آن پس علاوه بر اینکه سازمان با افت جذب نیرو مواجه شد در درون نیز افراد خیلی بصورت جدی اعتقادی به این بحث انقلاب درونی نداشتند و مستمرا برسر آن باصطلاح سازمانی تناقض و باصطلاح رایج حرف داشنند بطوریکه دیگر یکی از کارهای جدی سازمان و مسئولین آن برگزاری نشست هایی بصورت فشرده بود که برای تثبیت این ایدئولوژی تلاش میکردند.

بطور خلاصه بخواهم شرح دهم شاید صدها هزار ساعت وقت مسئولین و کادرها در نشست های شبانه روزی می گذشت و حال دیگر شرکت در این نشست ها نیز یکی از پایه های این سازمان شده و کسی را از آن گریزی نبود.

ساعت ها و ساعت وقت صرف این می شد که کاری کنند افراد به انچه سازمان اسمش را انقلاب گذاشته بود ایمان بیاورند و بگویند این کار سازمان حق بوده – در سازمان نباید خانواده باشد – نباید کسی فرزندی داشته باشد – همه باید فقط رهبری را دوست داشته و همه چیز همه رهبری باید باشد – کسی از خودش نباید هویتی داشته باشد و به این ترتیب هر روز فاصله افراد را با رجوی بیشتر و بیشتر میکردند.

در طی این سالیان اخیر مسعود رجوی به صراحت به همه افراد میگفت در بحث هایی که من میکنم شما درکتان ماکزیمم ۵/۲ درصد است و این اصطلاحی عام در بین نفرات شده بود که هر بار صحبت میکردند میگفتند که ما بیش از ۵/۲ درصد فهم نمیکنیم و هر روز که میگذشت خودرا بیشتر به عرش برده ونفرات را به زمین هل میداد.

کسی را حق سوال و اعتراضی نبود – حتی در تشکیلات شورای رهبری وضع از این بدتر بود و زنان نیز حق هیچ اظهار نظری نیز نداشته و در ان نشست ها با صراحت بیشتری به اعضای شورا توهین میشد.

بعنوان نمونه یکبار در یکی از نشستها در سالنی که اطراف ان درخت هایی کاشته شده بود – رجوی خطاب به بیرون سالن گفت من به جای شما با درخت ها صحبت میکنم و زیاد فرقی نمیکند که خطابم به شما یا انها باشد – همچنین در جلسات دیگر بارها و بارها تکرار میکرد که شما مغز های گنجشکی دارید (یعنی قادر به درک حرف های من نیستید) و خیلی وقت ها هنگامی یکسری نفرات صحبت میکردند علیرغم اینکه حتی اگر پاسخ سوالی را هم درست میدادند میگفت نمره شما صفر ۴گوش است و هیچ نفهمیده اید و گاه خطاب به مریم رجوی میگفت این زن ها چه میگویند و چرا مرا به این نشست اورده ای و وقت خود را در بحث با زنان تلف شده می دید.

از اینها که بگذرم – همچنین در سال های اخیر که خانواده ها به جلوی درب اشرف امدند کم کم حکم قتل همه انها نیز توسط مسعود رجوی حتی در نشست های عمومی ابلاغ شده و ریاکارانه با یاد کردن از حضرت علی میگفت حق انان این است که همه کشته و در چاه ریخته شوند.

و خطاب به نفراتی که خانواده هایشان به درب اشرف امده بودند میگفت هیچکس هیچ خانواده ای ندارد و همه این خانواده ها متعلق به من هستند خوب یا بد شما هیچکدام هیچ خانواده ای ندارید و نباید به فکر انها باشید و نه تنها اجازه دیدار که نداشتند بلکه تصمیم گیر مطلق تشکیلات و سازمان بود از کشاندن نفرات به موضعگیری های تلویزیونی و تا تظاهرات در مقابل خانواده ها ایستادن و قطع ارتباط خانواده ها با فرزندان!

راستی مگر خانواده ها چه درخواستی جز دیداری حتی چندساعته با عزیزانشان را داشته ولی تشکیلات از همین نیز وحشت داشت.

در راستای همین بی هویت کردن افراد دیگر هیچ کار و هیچ برنامه ای در اختیار کسی نبود و افراد مهره ای بیش در دستان تشکیلات نبودند که اینها فقط شرح نمونه های مختصری بود.

و انچه که مشخص است چنین تشکیلات مخوفی هیچگاه راه به جلو نخواهد داشت و تاریخ در آینده نشان خواهد داد که هیچگاه نمیتوان با دروغ و نیرنگ یک ایدئولوژی را تبلیغ کرد و انسان های بیگناه را برای مدت های طولانی فریب داد و اون روز دور نیست و طلایه های روشن ان از هم اکنون هویدا ست.

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا