دانی که چرا بر دهنم راز آمد
مرغ دلم از درون به پرواز آمد
***
سال ۶۶ که تازه وارد عراق شده بودم یکی از فامیلهایم بنام اصغر هاشمیان چند سال قبل از من به تشکیلات رفته بود و از خانواده اش هیچ خبری نداشت.
یک روز که من را برای کارهای پشتیبانی به قرارگاه سعید محسن برده بودند، بطور اتفاقی من اصغر هاشمیان را در سالن غذا خوری پایگاه سعید محسن برای اولین بار دیدم وی جویای خانواده اش در ایران شد و به درخواست او من تصمیم گرفتم بعد از ناهار با او صحبت کنم از مسئولم نیز اجازه گرفتم که گفت وقتی کار تمام شد باشه بروید همدیگر را ببینید، او از من درمورد پدرش سوآل کرد و من گفتم که پدرت سکته کرد بعد در مورد همسرم و اینکه چگونه با هم آشنا شدیم و به عراق آمدیم داشتیم صحبت می کردیم که فرمانده مقر اونجا آمد و رو به هر دوی ما با چهره ای بسیار عصبانی گوئی که جنایتی اتفاق افتاده است با تشر گفت: شما چه غلطی دارید اینجا می کنید، برای خودتان خلوت کردید، شما اجازه ندارید با هم حرف بزنید مرز سرخ رد کردید و باید از قبل درخواست می دادید تا با حضور مسئولی این ملاقات انجام شود بعد او را بسرعت از اونجا بردند و من از آن پس هرگز او را ندیدم و از هر کس از دوستانش هم پرسیدم گفتند نمی دانیم کجاست.
تا اینکه یکسال بعد در نشست توجیهی قبل از عملیات مرگبار فروغ جاویدان رجوی گفت کسانی که اینجا فامیل هستند می توانند امشب همینجا در همین سالن خداحافظی کنند چون که می خواهیم برای سرنگونی برویم.
من ۵ دقیقه اصغر هاشمیان و اکبرمعینی یعنی پسر عمویم و همسرش بنام آفاق صمدی و همسرم محمد حسن بهشتی را دیدیم و بعد آمدند گفتند که زود باید برویم و هر کس به محلهای آماده شدن برای عملیات رفتیم.
بعد از عملیات در بیمارستان بغداد بودم چهار هفته از مجروح شدن من می گذشت اما خبری از همسرم نبود، تا اینکه یکروز به ملاقات من آمد و برایم گفت که خبری از من نداشته و از طرفی هراس آن داشته که برود سوآل کند و من کشته شده باشم برای همین با هرسختی که شده یک روز می رود تیپ ما و سراغ من را از خانم زرین به نام فاطمه طهوری که مسئول آن موقع تیپ ما بوده است، می گیرد و او به همسرم می گوید: فرمانده تیپ اینجا اصغر زمان وزیری شهید شده و همسرت نیز در آستانه شهادت است که همسرم نزدیک بوده سکته کند. و گفت که می ترسیدم بیایم دیدنت، او به من نگاه نمی کرد خجالت می کشید با من چشم در چشم شود.
این موضوع گذشت تا اینکه من به امداد طباطبائی وابسته به تشکیلات رجوی در همان بغداد منتقل شدم، من در حالکیه مجروح سخت بودم و وضعیت دستم همچنان بدون مداوای اساسی و مکفی باقیمانده بود از من خواستند که بهمراه نفرات تیپمان به کربلا و برای زیارت برویم، در ابتدا من تعجب کردم که این زیارت برای چیست تا اینکه یکی از مسئولین گفت که برای عوض شدن روحیه می باشد. در اتوبوسی که سوار شدم به من گفته شد که اول به سمت قبر امام حسین ع و مزار کربلا می رویم و سپس به زیارت وقتی به مزار کربلا رسیدیم اتوبوس در نقطه ای ایستاد، به محض اینکه من از اتوبوس پیاده شدم درست روبروی عکس و سنگ قبر آقای اصغر هاشمیان قرار گرفتم و تا آن روز اصلا من خبر نداشتم و این صحنه برایم شوک شدید داشت و من بشدت گریه می کردم و زرین فرمانده مان به من گفت: اینجا خواستیم ببینی و بگوئیم که این هم شهید شد و حداقل از خون شهدا شرم کنید حق گریه نداری.
خانم معینی با توجه به گذشت اینهمه سال فکر می کنید هدف آنها از این برخوردها چه بود؟ و چرا شما را اینگونه شوک دادند؟
تشکیلات رجوی می خواست هر گونه عاطفه و رابطه ای را از بین ببرد و همه را با این شوکها مواجه کند تا حداقل آنها خواسته بیشتری برای مداوا نداشته باشند و تازه بدهکار هم بشوند که چرا خوب نجنگیده و کشته نشده اند. آنها می خواستند با دیدن قبر او این عاطفه و احساس را تبدیل به خشم و طغیان بیشتر برای انجام سایر اهداف تشکیلاتی بکنند
در اون لحظه البته آنها این حس را هم به من تلقین کردند که فراموش کنم دستم احتیاج به درمان و رفتن به خارج دارد
وضعیت درب و داغونی پیدا کردم از یکطرف شوک عصبی و از طرف دیگر بعلت وضعیت غیر بهداشتی و نامناسب و جراحت دست در مسیر کربلا و مسافرت و جمعیت دست من مجددا عفونت کرد و من به بیمارستان برگشتم ومدت سه ماه و نیم روزهای سخت بستری بودن در بیمارستان را تجربه کردم
بعد از حدود چهارماه من به یگان خودمان برگشتم و در پشتیبانی من را سازماندهی کردند
خانم معینی بلاخره چه موقع شما را برای درمان به خارج از عراق فرستادند؟
هیچوقت چون من تا سال ۷۲ با همان وضعیت دست از من کار کشیدند که جزئیات خاطراتش را خواهم گفت.
بعدا تصمیم گرفتند که من را برای مالی و جمع آوری پول به خارج بفرستند نه برای مداوای دست.
ادامه دارد…