ابر فرقه – قسمت دهم

High cult
نگاهی اجمالی به تاریخچۀ سازمان مجاهدین خلق ایران
(در پادگانهایش در عراق و قلعۀ اشرف)
با نگاهی به کتاب "فرقه ها در میان ما"
نوشتۀ: خانم مارگارت تالر سینگر استاد دانشگاه برکلی آمریکا
ترجمه: مهندس ابراهیم خدابنده
نگارش: مهندس محمّدرضا مبیّن – (با تجربه 10 سال حضور در فرقۀ مخرب رجوی)
دانشجوی کارشناسی ارشد مهندسی عمران
در حال حاضر مهندس یک پروژه ساختمانی است  
عضو انجمن نجات استان آذربایجان شرقی

اغلب برای همه این سؤال پیش می آید که: چگونه رهبر فرقه قادر می شد پیروان خود را مجبور کند کارهای شگفت آور بکنند؟  خود را حتی آتش بزنند، یا زن خود را به رهبر تقدیم کنند! یا تمام دارائی خود را به فرقه ببخشند، صبح تا شب خود را وقف کار برای رهبر کنند، چندین ماه شب ها فقط 3-2 ساعت بخوابند، به میدان مین رفته، جلوی آتش دشمن دست به حمله بی مهابا بزنند و هیچ چشم داشت مادی و حتی معنوی هم نداشته باشند.
همه این ها را اگر اززاویه ترفندهای بسیار زیاد و متعدد بازسازی فکری و مغز شویی بررسی کنیم، می بینیم که شدنی است و ما این کارها را انجام می دادیم و از نزدیک لمس کردیم که رهبر فرقه قادر به انجام هر کاری است.!
پس یکبار دیگر باید بدانیم، اگر یک نفر می خواهد واقعا دیگری را تحت تأثیر قرار دهد و عوض کند، برنامه های متعدد هماهنگ شده با زبان خوش، خیلی کم هزینه تر، بدون نمود بالا و بسیار مؤثرتر خواهد بود.
همیشه به یاد داشته باشید که " عسل بیش تر از سرکه مگس جمع می کند.    "
ما اغلب در مناسبات درونی فرقه به نقطه ای می رسیدیم که به خویشتن خویش حمله می کردیم من خود اغلب پس از پروسه نویسی و نوشتن زندگی نامه قبل خود و برجسته کردن روسیاهی های خود در آن، از خودم بدم می آمد و بسیار شده بود که مثل بقیه، در جمع به خودم حمله می کردم و این که مثلا من قبلا کارهای گناه زیادی کردم و روسیاهم و…، و دیگر بر اثر این حملات مکرر به خودم، ظرفیت درست ارزیابی از خودم را از دست میدادم.
و در این نقطه بود که شروع می کردم به کسب و جایگزین کردن ارزش های درون فرقه!. پس اول باید خالی می شدم و بعدا شروع به جذب ارزش های فرقه ای می کردم. این روندی بود که پله ای دیگر از بازسازی فکری به حساب می آمد.
البته طبق اصول روانشناسی و تحقیقات به عمل آمده، خوشبختانه این برنامه ها، افراد را بطور دائم، تغییر نمی دهند و صد در صد هم مؤثر نیستند چون در ضمیر ناخودآگاه هر فردی اطلاعات،  پاک شدنی نیست و به مرور زمان و در محیط های جدید و خارج فرقه می توانند به فرد برای رهایی از فرقه کمک کنند. عکس این قضیه هم وجود دارد، فرد روزی که از فرقه جدا شده فکر می کند دیگر همه چیز تمام شد و با فرقه و ارزش های فرقه ای خداحافظی کرده است، اما واقعیت این است که ما از فرقه جدا شدیم ولی هنوز فرقه از ما جدا نشده است! و این نیاز به زمان و مراقبت های ویژه و حمایتی، از جداشدگان از فرقه را دارد.
در روند بازسازی فکری همه چیز متفاوت با بازسازی های فیزیکی است، تجربۀ مغز شویی مثل تجربه تب یا درد نیست، این پدیده یک انطباق اجتماعی غیر قابل رؤیت و مجازی است. از تغییراتی که در درون شما شکل می گیرد آگاه نیستند و بدون آگاهی از اتفاقاتی که در درون شما رخ می دهد به فرد متفاوتی مبدل می شوید.
اغلب ما و بقیه بچه های جدید الورود به مسئولین مان می گفتیم که " اگر  پدر و مادرم الأن مرا ببینند باور نمی کنند که من چقدر سر به راه و قابل اعتماد شدم و دیگر آن فرد سابق نیستم" (این حرف درست بود)!
یک روند تدریجی برنامه بازسازی فکری روند تدریجی شکستن فرد و تغییر اوست.
من خودم اوایل، خیلی به فکر خانواده و  فرار از فرقه می افتادم، ولی باید اعتراف کنم که بعدا فکر فرار از دست آنها و خاطرات شیرین خانواده کمتر یا هرگز به ذهنم خطور نکرده و در واقع من متقاعد شده بودم که هیچ امکانی برای فرار وجود ندارد! خیلی ساده دیگر بعدها چنین چیزی اصلاً به ذهنم نمی زد، و آن را خیانت به رهبری می دانستم!
* * *
اغلب در طول روند بازسازی فکری خیلی بالا و پایین می شدیم و پیچ می خوردیم، ولی الأن که نگاه می کنم، می بینم با یک پیچاندن در این جا و یک تاباندن در آنجا، نهایتا موضوع اتفاق افتاده است و من تغییر کردم.
روند  بازسازی فکری خیلی ساده در محورهای زیر قابل بیان است:
1- ورود به فرقه و نا متعادل کردن حس خویشتن فرد،
2- وادار کردن فرد به بازخوانی تاریخ زندگی اش،
3- تغییر جهان بینی و قبول صدور جدید واقعیت ها و انگیزه ها،
4- بوجود آوردن وابستگی به فرقه در فرد،
5- تبدیل شدن فرد به مأمور صف اول و جبهه پیشروی فرقه!
در مورد محور 4،" وابستگی" باید بگویم روی من خیلی تأثیر کرد، قبلا من خیلی آدم قوی و تکرو و دارای احساس رهبری کنندگی در هر جمعی بودم، ولی در فرقه رجوی کم کم دیدم دچار یک حس ناتوانی شد، حتی حرفهایی را که داشتم، نمی گفتم وبا انطباق کار می کردم، یک ترس پنهان از زندان مجدد و تنهایی های آن و توهین و تحقیرهای آن به ذهنم می آمد. و باید اعتراف کنم که یک وابستگی به فرقه و جمع پیدا کرده بودم و حس می کردم اگر از جمع جدا شوم مثل ماهی ای می شدم که از آب بیرون افتاده است. کم کم نوع حرف زدن و فکر کردنم عوض شد حتی بعضی وقت ها خواب رهبر فرقه و این که مرا بطور خصوصی به حضور پذیرفته است را می دیدم.!
" وابستگی به جمع " در اکثر بچه های ما در درون فرقه موج می زد، این تبدیل به یک ارزش شده بود، بچه هایی که برای انجام مأموریت به مرز برده می شدند، یا کسانی که مجروح شده روانه بیمارستان می شدند و…
بعد از برگشت به قرارگاه، در جمع می گفتند، سخت ترین چیزی که ما را آزار می داد، دوری از بچه ها و جمع بود. و این طور طی سالیان به ما القاء شد، که اولا بطور مرتب به این واقعیت به عنوان یک ارزش در فرقه، موقع صحبت کردن در هر جمعی، اعتراف کنیم.! ثانیا این تفکر در درون مان خلق می شد که بدون جمع ما زنده نخواهیم بود!
بعد از مدتی و تقریبا عبور از پروسه بازسازی فکری، دیگر نوع حرف زدن و حتی فکر کردنمان تغییر کرده بود با ادبیات خاص فرقه صحبت می کردیم. همچنین استفاده از زبان جدید، جدا شدن ما را از سیستم احساسی و اعتقادی قدیمی گواهی می داد، زبان جدید، به ما اجازه می داد، عملکردهایی که آشکارا به نفع ما نبود، یا شاید اصلاً به نفع بشریت هم نبود، را توجیه می کردیم!.
مثلا وقتی خارج از اشل غذای روزانه سیر نمی شدیم و می خواستیم کمی غذای دیگر به ما بدهند باید می رفتیم جلو پیش خوان غذا خوری و می گفتیم من کمی " ملی " می خواهم.
یا وقتی می خواستیم بگوییم دیشب در نشست انتقادی به من زیاد انتقاد شد، باید می گفتیم: تیغ های دیشب روی من خیلی اثر کرد! یا مثلا به همه مردها پیشوند" برادر" و سپس اسمش و به همه زن ها پیشوند "خواهر" و اسمش و یا خواهر خالی استفاده می کردیم. به رهبر فرقه معمولا " برادر" بدون پیش وند و پس وند می گفتیم.

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا