امروز را با تفال بر دیوان خواجه ی اهل راز، حافظ شیراز، آغاز کردم، او حال من و خواهرانم را می داند:
درد عشقی کشیده ام که مپرس
زهر هجری چشیده ام که مپرس
گشته ام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیده ام که مپرس
امروز نیز چون روز پیشین، با دلی امیدوار و چشمی منتظر، کاظمین را به قصد لیبرتی ترک می کنیم. ساعت ده صبح از حصارهای بتنی می گذریم و خود را به زاویه ی دیگری از زندان سنگی لیبرتی می رسانیم. خانواده ها به سوی شکاف پرواز می کنند و شروع به فریاد زدن می کنند. هر کس عزیزی را فرا می خواند، محبوب من بیا، پسرم بیا، برادرم خواهرم بیا.
کاممان تلخ از غم و گلوگاهمان شرحه شرحه از فریاد است.
بر بالای بلندی می ایستم و یاران را به سکوت می خوانم، باز به ترتیب فهرست اسامی، نام هر اسیری را سه بار می خوانیم و باز مرثیه خوانی می کنیم و هماورد می طلبیم و به مناظره فرا می خوانیم: برادر مجاهدم، به مقابل من بیا، چهره مپوشان، با من سخن بگو، با من بگو پس از سی سال ماندن دربند مسعود شیطان صفت دستاورد تو چیست، نفرت و لعن را رها کن و به عاطفه و مهر سلامی دوباره کن.
خواهر مجاهدم، مهر خواهریت کجاست، آیین مادری چه شد، رسم همسری کجا رفت؟
باز آ و دلتنگ مرا مونس جان باش
وین سوخته را محرم اسرار نهان باش
مجاهدین در سکوت به مقابله می آیند و پلاکاردهای عریض خود را در مقابل دیدگانمان می کشند تا فاصله و جدایی با دلبندانمان به رسم آیین مسعود مار دوش و مریم ساحره، بر قرار بماند.
خداوندا پرده های غفلت و نادانی را تو با دستان توانمندت، که بالاتر از هر دستی است پاره کن. این چه هنگامه است که حتی اشک سرباز عراقی را جاری می کند ولی قلب برادر هم وطنم را جریحه دار نمی کند.
جای آن است که خون موج زند در دل لعل…
پس از سه ساعت تلاش و تکاپو، خسته اما امیدوار رهسپار هتل می شویم.
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوار است
نه!
هرگز شب را باور نکردم
چرا که در فراسوهای دهلیزش
به امید دریچه ای دل بسته بودم…
بی مهر رخت روز مرا نور نماندست
وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست
هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم
دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست
میرفت خیال تو ز چشم من و میگفت
هیهات از این گوشه که معمور نماندست
وصل تو اجل را ز سرم دور همیداشت
از دولت هجر تو کنون دور نماندست
نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید
دور از رخت این خسته رنجور نماندست
صبر است مرا چاره هجران تو لیکن
چون صبر توان کرد که مقدور نماندست
در هجر تو گر چشم مرا آب روان است
گو خون جگر ریز که معذور نماندست
حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده
ماتم زده را داعیه سور نماندست
راحله ایرانپور