مادران،‌ قربانیان فراموش شده فرقه رجوی – قسمت بیست

رابعه شاهرخی (مادر رضوان) – سوئد
داوود احمدی، در 8 آذرماه سال 1338، در یک خانواده مذهبی و از پدری نظامی و مادری خانه دار، چشم به جهان گشود. داوود، همراه با 4 برادر و 3 خواهرش، به سن بلوغ و به مرز جوانی رسید و این در حالی بود که بعضی از افراد خانواده و برادران بزرگترش، به سوی سیاست و مبارزه گرایش داشتند تا این که اولین برادر داوود یعنی عباس، در سن 22 سالگی و در تاریخ 23 تیرماه سال 1356، در درگیری با عوامل حکومت شاه، کشته شد و مرگ برادر بزرگ، در روحیه و سیاسی شدن مابقی اعضای خانواده تاثیر گذاشت. داوود از اوایل انقلاب سال 1357، همراه با برادران و خواهران دیگرش، به سمت سازمان مجاهدین خلق گرایش پیدا کرده و هر یک به همکاری حرفه ای و نیمه حرفه ای با مجاهدین خلق پرداختند.
در تاریخ 30 خرداد سال 1360 پس از صدور فرمان مبارزه مسلحانه رهبری مجاهدین خلق علیه حکومت نوپای جمهوری اسلامی، داوود در درگیری ها شرکت کرد و زخم شدید برداشت و برای مداوای زخم های شدیدش، 4 روز را در بیمارستان فیروزگر تهران سپری کرد و در آن جا توسط سپاه پاسداران دستگیر شد و به مدت 3 ماه زندانی شد. خانواده اش مدت 9 روز در جست و جوی داوود بودند تا او را یافتند. در این ایام، برادرِ دیگر داوود که رضا نام داشت، در مبارزه علیه حکومت جمهوری اسلامی، دستگیر شد و به زندان افتاد. داوود، پس از آزادی از زندان، مدت ها ارتباطش با سازمان قطع و در شهرهای مختلف ایران متواری بود تا این که برادرش رضا، که در زندان به سر می برد، در تاریخ 3 شهریور سال 1361 اعدام گردید.
در این دوران، مادر داوود که رابعه شاهرخی نام دارد و در اثر مبارزات فرزندانش، جسور و سیاسی شده بود، پس از یافتن فرزندش داوود، وی را توسط رابط سازمان به نام مادر رضوان، ابتدا به سازمان کومله، وصل و روانه کردستان کرد تا در آن جا نزد مجاهدین خلق، به مبارزه حرفه ای خود ادامه دهد.
رابعه شاهرخی که بعدها نام "مادر رضوان" را بر خود نهاد، یعنی نام همان زنی که در مبارزه با حکومت جمهوری اسلامی کشته شده بود، برای سازمان مجاهدین خلق ماموریت های خطرناکی را به پیش می برد، یعنی افراد هوادار را که به طور علنی و یا مخفی در ایران به سر می بردند، ابتدا به سازمان وصل و سپس روانه عراق می کرد تا آن هواداران نزد مجاهدین خلق به کار و رزم مشغول شوند. رابعه، پس از سال ها همکاری با مجاهدین خلق در قسمت سرنخ یابی و بارها رفت و آمد غیرقانونی مابین ایران و عراق در شرایط جنگی، در سال 1364 بنا بر اصرار سازمان، در خاک عراق و نزد مجاهدین خلق ماند و در این سال بود که برای اولین بار در عراق فرزندش داوود را در سازمان ملاقات کرد.
رابعه همچنین قبل از عزیمت به عراق و در سال 1363 زمانی که در ایران به سر می برد، شاهد توطئه و چک امنیتی از جانب مجاهدین خلق در ارتباط با پسرش داوود بود. توطئه و چک امنیتی بدین صورت بود که عوامل اطلاعاتی مجاهدین خلق از کشور عراق به رابعه در ایران تلفن زدند و خود را از کارمندان اداره آموزش و پرورش اهواز معرفی کردند و از رابعه در مورد فرزندش داوود، سئوال کردند که ما دوستش هستیم و حال نمی دانیم داوود کجاست؟! رابعه چون فکر می کرد شاید آنان عوامل حکومت جمهوری اسلامی باشند، جواب داد، مگر شما داوود را دستگیر و به زندان نبرده اید؟ من که 6 ماه است با وی قهرم و هیچ خبری از او ندارم.
رابعه شاهرخی همچنین نقل می کند، زمانی که وی در سلیمانیه عراق جهت سرنخ یابی به پایگاه مصباح واقع در مجموعه پایگاه های ابراری وارد شد، با حیرت به زندان مخوفی برخورد کرد که تمام تنش لرزید و او هیچ گاه باور نمی کرد سازمانی که سال ها با جان و دل برایش کار کرده بود، زندان هم داشته باشد. سپس چندی بعد وقتی با خودروی پیک به کرکوک می رفت، راننده پیک از وی سئوال کرد، مادر بگو ببینم وقتی از زیر زمین پایگاه مصباح پایین رفتی چه حالی به تو دست داد؟ مادر جواب داد که با دیدن آن زیرزمین، تمام تنم لرزید. او دوباره گفت، پسرتان داوود، همراه با 53 مجاهد دیگر حدود 50 روز در آن جا زندانی بودند.
blankدر اثر مشاهده چنین صحنه های باورنکردنی بود که مادر رضوان یا رابعه شاهرخی، به اطرافش به دیده شک نگریست و به جست و جوهای بیشترش در روابط و مناسبات مجاهدین خلق ادامه داد. وی سپس در اواسط سال 1364، زمانی که به طور تصادفی با فرزندش داوود، از شهر سلیمانیه به سمت کرکوک حرکت می کرد، در میانه راه رو به فرزندش کرد و گفت، پسرم! بگو ببینم مگر سازمان زندان دارد؟ پسرش داوود جواب داد، چطور مگر؟ آره سازمان زندان دارد و آن ها زمانی که من در ایران و قطع با سازمان بودم، به من شک بردند و با زندانی کردنم و با تحقیقاتی که از ایران در رابطه با من به عمل آوردند، دانستند که من مورد امنیتی نداشته و سفید هستم، اینچنین بود که بعد از چک امنیتی، مرا از زندان آزاد کردند، اما من از زندانی شدنم اصلاَ ناراحت نیستم چون آن چک امنیتی لازم بود، اما ناسزا گفتن و این که من مزدور جمهوری اسلامی هستم، بسیار رنجم می داد و هنوز خاطرم ناراحت است.
داوود احمدی، پس از طی یک دهه همکاری حرفه ای با سازمان مجاهدین خلق در ایران و عراق، در سال 1366 برای یک ماموریت خطرناک و شبهه برانگیز از جانب سازمان، خود را آماده کرد. ماموریت فوق العاده خطرناک و مشکوک داوود احمدی، این بود که در اوایل سال 1366 وی پس از ازدواج با دختری در تشکیلات، روانه بغداد و پایگاه سعادتی شد. پایگاه سعادتی در بغداد یکی از محل اقامتی مسعود رجوی رهبر مجاهدین خلق بود. حدود یک ماه، تعداد 50 تن در آن پایگاه، به سرپرستی یک افسر عراقی به نام سروان خالد و عباس داوری از اعضای بلندپایه و معتمد سازمان، به آماده سازی برای ماموریت خارج از عراق، مشغول به کار شدند. ماموریت، کشور عربستان، شهر مکه و مراسم حج آن سال بود. اعضای سازمان، همراه با گروهی از افسران عراقی، آموزش لازم را دیده بودند تا در مراسم حج آن سال، با ظاهرسازی و ریش بلند به مکه رفته و با در دست داشتن عکس هایی از رهبران جمهوری اسلامی، خود را از حجاج طرفدار جمهوری اسلامی جا زده و درگیری مابین حجاج معتقد به برائت از مشرکین و پلیس عربستان به وجود آورده و جو درگیری را دامن بزنند. در آن درگیری که چاشنی انفجارش اعضای مجاهدین خلق بودند، دولت عراق با ارسال نیروهای مجاهد خلق به این ماموریت، ضمن چک وفاداری آنان در خاک عراق، سعی بر آن داشت تا در ایام جنگ مابین ایران و عراق، دولت عربستان را از ایران دور و به سمت عراق بکشاند که النهایه نیز موفق شد و بعد از آن واقعه اسفناک بود که آیت الله خمینی رهبر انقلاب ایران، خطاب به رهبران عربستان گفت که اگر او صدام حسین عراقی را ببخشد، حکام وهابی در عربستان را نخواهد بخشید.
در درگیری مکه که بانی و مبتکرش اعضای مجاهدین خلق بودند، 1450 تن از حجاج کشته شدند که از آن تعداد، 450 زوار ایرانی و مابقی اتباع کشورهای اسلامی دیگر بودند.
در تابستان سال1367، همسر اول داوود در عملیات نافرجام فروغ جاویدان (مرصاد) کشته شد و از آن جا که داوود در سازمان دارای مسئولیت های حساسی چون فرماندهی گردان، مسئولیت تعمیرگاه و مدتی هم محافظ شخص مسعود رجوی بود، دوباره در سال 1367 در سازمان ازدواج کرد و در حالی که همسر دوم داوود، آبستن بود، در سال 1368، یکی از روزها خبر آوردند که داوود احمدی، خودکشی کرده است!  این خبر برای مادرِ داوود باورکردنی نبود. مادری که خود نیز دوران تنبیهی اش را در آشپزخانه سازمان سپری می کرد.
سرانجام با مرگ داوود احمدی در سال 1368 در سازمان، رابعه شاهرخی مادر، خواهر، برادر، همسر و دیگر اعضای خانواده اش به مرور، در فعالیت با سازمان تأمل دیگری کردند، سپس جملگی کناره گرفته و جدا شدند و هم اکنون مادر، همسر و فرزند 14 ساله داوود احمدی، در کشورِ سوئد زندگی می کنند.
blankرابعه شاهرخی هم اکنون مقیم سوئد است. او پس از این که در اواخر دهه 1360، سازمان را ترک کرد و خود را به جای امنی رساند، فی الفور به افشاگری علیه سیاست های خطرناک سازمان پرداخت و در این رابطه دچار تلفات جانی و خانوادگی زیادی گردید. رابعه شاهرخی یا مادر رضوان، با دلی پر از محبت و سری پرشور، این راه پر خطر و پر دست انداز را طی کرد و در مقابل ترور و ارعاب، مقاومت و ایستادگی نمود. این تلاش ها باعث شد تا بسیاری از مبارزین منفعل، جانی تازه گرفته و احساسات ستم ستیزی شان در مقابل تروریسم، تحریک به نقطه بالفعل برسد. مادر رضوان با آن که سال هایی از عمر پر بارش گذشته است، با این وجود، طی دهه های 1370 و 1380 همواره و در هر آکسیون اعتراضی علیه تروریسم، شرکت فعال داشته است.
مادر رضوان این مادر قهرمان و با صلابت مثل خیلی از کسانی که گول شعارهای رجوی را خورده بودند، شعارهای این مرد ضد ایرانی را باور کرده، خود و خانواده اش به فرقه می پیوندند. مادر رضوان که هنوز به هویت رهبری این فرقه پی نبرده بود نه تنها خود بلکه بچه های خود را داخل این فرقه آورد و برای فرقه کار و تلاش می کرد، اما از آنجا که ظلم پایدار نیست و دست جانیان و جنایت کاران برای عموم رو می شود، به تدریج هویت رهبر قاتل و جنایت کار فرقه برای مادر رضوان رو شد.
او در ابتدا زندانی کردن مادران و بچه هایشان را متوجه می شود و بعد هم دادگاهی کردن افرادی که قصد رفتن از فرقه را داشتند و بعد هم حکم مرگ این افراد و … تا این که پسر خودش ” داوود” را که قصد خروج از فرقه را داشت سر به نیست می کنند. این بار به قطعیت، هویت این مرد ضد ایرانی برای مادر رضوان روشن می شود، او از فرقه خارج می گردد و بعد هم تا به امروز در تلاش و کوشش است که دست فرقه و رهبرش را برای همگان رو کند و افراد اسیر را از بند فرقه نجات دهد. از آنجا که رهبری فرقه از تمامی جدا شده ها و کسانی که به او انتقاد دارند یا دستش را رو کرده اند، کینه خاصی دارد، دستور می دهد تا به مادر رضوان در کشور سوئد حمله کرده و او را کتک بزنند و دندانهایش را بشکنند تا از افشاگری دست بردارد، ولی مادر رضوان قهرمان هرگز تسلیم نشده و نخواهد شد و به گفته خودش بیش از پیش انگیزه می گیرد که به افشاگری علیه این فرقه جنایتکار ادامه دهد.
 مادر رضوان می گوید: با سلام خدمت هموطنان عزیزم، واقعا همیشه در قلبم هستند، من خاک ایران را دوست دارم، سلام به پدر و مادرهایی که حسرت دیدن بچه هایشان را داشتند و آرزو به دل از این دنیا رفتند و سلام به بچه هایی که با خلوص نیت از همه چیزشان گذشتند. زمانی که انقلاب شد، چون به آقای رجوی قدرت ندادند، یعنی رأی نیاورد، خلق ایران را فدای مطامع پلیدش کرد، من دوست ندارم مثل خودشان از کلمات زشت برایشان استفاده کنم. ما عقایدی داشتیم و برای این که دردی از مردم دوا کنیم و قدمی مثبت برای مردم برداریم، به این راه رفتیم که به اصطلاح کار خوبی  انجام دهیم، ولی آخر عاقبت ما به کجا رسید.عقیده داشتم تا زنده هستم در خدمت مردم باشم نه این که به خاطر مطامع پلید آقای رجوی، بمب های صدام را روی سر مردم ایران بریزیم. الان در سوئد با صلیب سرخ کار می کنم تا به مردم و بینوایان کمکی کرده باشم، تا به امروز جز پول ناچیزی که دولت سوئد برای پناهندگی به من پرداخت می کند از کسی پولی دریافت نکرده ام. با این کمک ها و کارهای ناچیزی که برای مردم انجام می دهیم امیدوارم هموطنان از ما راضی باشند.
از سالی که انقلاب شد ما با این فرقه بودیم، رجوی زندان بود. کسانی که که با رجوی زندان بودند اعدام شدند ولی ایشان اعدام نشد، رجوی زیرآب همرزمانش را زد و خودش تواب شد و جان سالم به در برد و اعدام نشد. آن زمان ما اطلاعی از این برنامه ها نداشتیم، تمام اطلاعیه ها را به اسم ایشان می دادیم، رأی نیاورد و به ریاست نرسید. رجوی تلافی به ریاست نرسیدن را سر خلق قهرمان در آورد. آن زمان ما با رجوی بودیم، بچه های کوچک را به خودش جذب کرد، بچه هایی که پشت میز مدرسه بودند توی خیابان آورد. ۳۰ خرداد 60 اعلام مبارزه مسلحانه کرد. پسرم داوود در درگیری های ۳۰ خرداد مجروح شده بود، در بیمارستان بستری بود و عملش کردند بعد خوب شد. ۳ شهریور 1361 پسرم رضا اعدام شد، پسر بزرگترم عباس که ۲۳ سال بیشتر نداشت در رژیم شاه قربانی شد، عروسم زری که ۲۵ سالش بود در فروغ جاویدان کشته شد. من، بچه هایم را بعد از اعدام رضا متواری کردم. پسرم داوود را توسط کومله فرستادم تا ببیند دار و دسته رجوی کجا هستند، جزء کردهای کردستان بودند و هیچ امکاناتی نداشتند. پسر کوچکم جعفر را توسط حزب دمکرات فرستادم که برود. حزب دمکرات دخترهای کوچکم را نزد فرقه در کوه های کردستان برد. بعد از ۲ یا ۳ سال که می خواستم ببینم بچه هایم کجا هستند، خودم هم تصمیم گرفتم بروم و ببینم که بچه هایم در چه وضعی هستند.
زمانی که فرقه هنوز در کوه های کردستان مستقر بود، ما را می فرستادند تا از داخل ایران نیرو بیاوریم. گاهی به دنبال هدف کور می فرستادند، برای این که دستگیر و اعدام شویم، حتی می خواستند کسانی را که برای عملیات می فرستند دستگیر و کشته شوند. رجوی یک دکان دو نبش سر خون این بچه ها باز کرده بود، جوانان کشته شوند رجوی نانش را بخورد. دفتری زیر بغلش بگیرد و بگوید: این ها به خاطر من از جانشان گذشتند.
بعد از مدتی به مسئولین گفتم: دلم برای بچه هایم تنگ شده می خواهم آن ها راببینم. گفتند بچه ها که مال تو نیستند، هی بگویی بچه هام بچه هام، این ها مال سازمان هستند، سازمان همیشه می گوید ما کارگر، کارمند، رئیس و … نداریم همه با هم برابریم. ولی این طور نبود، مثلا آنجا خانمی بود که زن یک دکتر بود و خودش هم مسئول بود، قرار شد دختر او و بچه های من را بیاورند که آن ها را ببینیم. وقتی دختر او را آوردند کلی به او رسیده بودند و لباس های آنچنانی بر تن داشت و وقتی بچه های من را آوردند دست های ترک خورده و لباس های پاره پاره داشتند. چندین شبانه روز فقط دست و پاهایشان را وازلین می زدم و توی پلاستیک می گذاشتم که خوب شوند، این ها امانت های سازمان بود. فرقه به اعضا می گوید امانت های سازمان. هیج کس حق ندارد دلسوزی فرد دیگری را بکند یا مادری خود را مادر بچه اش در سازمان بداند و … چرا که همه این ها امانت های سازمان هستند.
دختر بزرگم را با دو بچه اش به پایگاه آورده بودم. دخترم شب و روز نداشت، مدام کار می کرد که او را سریعتر به منطقه بفرستند. یک روز برای صرف ناهار رفته بودیم متوجه شدم دخترم مریم نیامده است، پرسیدم: چرا مریم نیست؟ کسی نمی دانست. بعد از ناهار مریم با چشم های قرمز و گریه کرده آمد و گفت: به من گفته اند تو نیروی خیلی خوبی هستی باید به ایران بروی. این در حالی بود که شوهرش خبر نداشت ما کجا هستیم و کارمان چیست؟ خودم سراغ مسئولین رفتم و گفتم: شما به مریم گفتید برای کار و جذب نیرو به ایران برود؟ گفتند: بله مریم نیروی خیلی خوب و فعالی است و باید به ایران برود. به آن ها گفتم: می دانید اگر مریم داخل ایران برود و دستگیر شود چه می شود؟ آن ها به من گفتند: بله، ما هم همین را می خواهیم. گفتم: شما این را می خواهید ولی من این را نمی خواهم. من کارت ملل متحد داشتم، به آن ها دادم و گفتم: مال خودتان باشد.من می روم و دیگر به ایران و عراق بازنمی گردم. خلاصه جلوی دخترم را گرفتم و نگذاشتم برود. همین دخترم اینک در سوئد است.
در کرکوک، بچه ۷ ساله ای به نام منصور را از پانسیون آوردند، او را دو هفته در طبقه چهار زندانی کردند و مادرش حق نداشت او را ببیند، نمی دانم بچه چه کار کرده بود، یا مادری با بچه کوچکش در طبقه بالا زندانی بود که من دلیلش را نفهمیدم، رفتم طبقه بالا لباس پهن کنم دیدم یک نفر در آنجا قدم می زند، گفتم: شما تازه تشریف آورده اید؟ گفت: نه، شما خبر ندارید من هشت ماه است که در این طبقه زندانی هستم، بیرون بیایم پدرشان را در می آورم. یک نفر به نام الهه بود که ساعت یک نصف شب با بچه اش فرار کرد ولی پلیس عراق او را گرفته بود، حتی یک نفر به او تیراندازی کرد که تیر کمانه کرد و به خودش اصابت کرد.
یک روز به من گفتند مسئولین با تو کار دارند. به خودم گفتم چی شده؟ شاید برای دخترم که باردار بود اتفاقی افتاده باشد، رفتم و دیدم مهدی ابریشمچی و محبوبه جمشیدی و … آنجا هستند. مهدی ابریشمچی به من گفت: بفرما و جلوی در آمد،هیچ وقت این مدل حرف زدن در کلام این آدم نیست. من از بفرما بفرمای او تعجب کرده بودم و می گفتم این ها چرا اینطوری می کنند؟ دیدم مهدی ابریشمچی حاشیه می رفت. گفتم: من که می دانم اتفاقی افتاده، حاشیه نروید و بگویید چه شده است؟ مهدی ابریشمچی گفت: می دانستی پسرت بریده بود و می خواست برود؟ گفتم: داوود؟ نه او هیچ وقت نخواسته از اینجا برود. مهدی ابریشمچی گفت: امروز صبح خودش را حلق آویز کرده و الان هم پزشک قانونی است.
بعد به آسایشگاه برگشتم، پتو را روی سرم انداختم و به داوود می گفتم: داوود چرا فکر هیچ کس را نکردی؟ فکر آن همه بدبختی که کشیدی نکردی؟ به بچه سه ماهه ای که در شکم همسرت است، فکر نکردی؟ همین طور که داوود را زیر علامت سوال برده بودم و می گفتم چرا این کار را کردی؟ یک دفعه بلند شدم و به اتاق کار یکی از مسئولین رفتم و گفتم: من برای تشییع نمی آیم. خودتان هر کاری می کنید بکنید. ولی خدا توی سرشان زد، آمدند، مرا خواستند و گفتند مسعود خان با تو کار دارد. بعد رفتم. مسعود شروع کرد به گفتن این که تو مادر قهرمانی، به عنوان مادر نرو ولی به عنوان نماینده سازمان برو. تو کادر سازمانی و از این حرف ها و این که فردا ساعت نه دنبالت می آیند و برو. معمولا شهید که بود من را همراهشان می بردند، این گونه بود که در صحن امام حسین می بردند، می چرخاندند و بعد خاک می کردند.
به هر حال ما رفتیم و چند افسر عراقی هم بود، فرمانده لشکر و معاونش هم بودند، با خود من سیزده نفر بودیم. می دانید که در سازمان نوار و موسیقی ممنوع بود، ولی ما که داشتیم تشییع می رفتیم چه نواری گذاشته بودند و چه بگو بخندی، آجیل و میوه می خوردند، و من هم در دلم داوود را زیر علامت سوال برده بودم که تو چرا این کار را کردی؟ نمی دانم کجا رفتند و در یک وانت گذاشتند و داود را آوردند و گفتند: ما او را در صحن کربلا نمی بریم! من گفتم: نبرید نیازی ندارد. بعد هم در یک جای کوچک و تاریک، هیچ کس را هم همراهم نفرستادند، خودم را تنها فرستادند و گفتند برو او را ببین، چشمم نمی دید، یک نور خیلی کم می آمد ولی نمی شد دید. من داخل رفتم و داد زدم داوود با این کارت رهبری را ناراحت کردی و خمینی را خوشحال! یک لحظه سر بالا کردم دیدم دارند ازمن فیلمبرداری می کنند! در قبرستان وادی السلام روی او یک پارچه انداخته بودند ولی سرش پیدا بود. داوود را دیدم. او مثل بچه ای که تازه از مادر متولد شده خوابیده بود. خدایا حق این خون ها را از رجوی بگیر که تا اندازه ای گرفته ای. از خون بچه های ما استفاده می کنند! هیچکدام شان جلو نمی آمدند، عرب ها می آمدند من را می گرفتند، بغل می کردند و گریه می کردند. بعد به من گفتند: بیا سوار شو که به آن ها گفتم: من چیزی از شما خواستم ولی از من دریغ کردید. من آرم سازمان تان را نخواستم که بگویید خون به پایش رفته است، من یک ایرانی هستم، پرچم ایران را می خواهم که روی داوود بیاندازم. گفتند: یادمان رفت بیاوریم. گفتم: چطور همه چیزهای دیگر یادتان نرفت، آجیل خوردن و موزیک، انگار برای عروسی می رفتیم، حتی فکر من را نکردید، بالاخره هر چه بود بچه ام بود، می گفتید این یک مادر است و به خاطر این مادر حداقل این کارها را نکنیم، دوباره گفتم: من پرچم ایران را می خواهم. گفتند: سوار شو به تو جواب می دهیم. فردا از من پرسیدند به چه کسانی بگوییم برای تشییع بیایند. گفتم: به زنش و دخترم که حامله هستند نگویید، ولی به دامادم بگویید بیاید. به هر حال پرچم ایران را ندادند.
بعدا مهدی ابریشمچی من را خواسته بود. رفتم. به من گفت: مادر رضوان حالت خوب است؟ گفتم: بله من خوبم. گفت: نه حالت خوب نیست. گفتم: کی می گوید؟ یعنی من از حال خودم خبر ندارم؟ من حالم خیلی خوب است. بعد گفت: نه چون پریروز به من کارت سفید داده بودی اما دیروز کارت قرمز دادی. سرو صدا کردی، پرچم خواستی، فرض کن اگر پرچم را به تو می دادند روی او می انداختی؟ من گفتم: کاری که نشده جواب ندارد. آیا شما پرچم دادید که حالا من جواب دهم؟ من یک ایرانی هستم، پرچمم را دوست دارم. من پرچم ایران را می خواستم. آرم سازمان تان را نخواستم که بگویید خون به پایش رفته است. بعد به من گفت: فردا ساعت نه باید بروی چون دادگاه نظامی عراق ترا خواسته است! گفتم: دادگاه برای چی؟
ابریشمچی به من گفت: پسرت بریده بود می خواست برود، ما نگذاشتیم! اگر این ها می فهمیدند من تصمیم دارم بعدا از آنجا بروم، سر مرا هم زیر آب می کردند. وقتی خواستم از آنجا بروم تا لحظه آخر حرفی نمی زدم، این ها مرا زیر ذره بین گرفته بودند، کارم را می کردم و چیزی نمی گفتم تا از آن پایگاه خراب شده بیرون آمدم. بیرون آمدم باز چیزی نگفتم به خاطر کسانی که آنجا داشتم، بعد از این که آن ها را بیرون کشیدم حرف زدم.
فردا دنبالم آمدند و به دادگاه رفتیم. من، عروسم، ابریشمچی، صفر (مترجم) و چند تا افسر عراقی بودیم. به من گفتند: دستت را روی قرآن بگذار، قسم بخور و حقیقت را بگو! من که چیزی نمی دانستم، چه حقیقتی را بگویم. انگار یک تکه سنگ بودم. بعد از من پرسیدند: پسر شما با چه کسی دعوا داشته؟ گفتم: ما مناسباتمان طوری نیست که با هم دعوا و کتک کاری کنیم.
از من پرسید: آیا شما را به محل حادثه بردند؟ گفتم: نه. بعد خودکارش را پرت کرد و سرش را برای چند دقیقه محکم گرفت. من نمی دانم شریف به صفر چه گفت که صفر هم به افسر عراقی گفت. افسر عراقی رفت با رییس دادگاه صحبت کرد. نمی دانم یکدفعه چه شد که همه چیز عوض شد و شریف کلاهش را برداشت و آستینش را بالا زد و شروع به تشکر کرد و از برادر صدام و … تشکر کرد. چی شد؟ چه اتفاقی افتاد؟ این دادگاه برای چه بود؟ سوار ماشین شدیم که بیایم، من خیلی اعصابم خراب بود، سرفه عجیبی مرا گرفته بود. شریف گفت: چی شده؟ گفتم: من حالم خوب نیست و اعصابم ناراحت است. گفت: برای چه؟ گفتم: برای چه ندارد، شما خبر دارید دخترم سوئد است لطفا مدتی مرا پیش دخترم بفرستید تا کمی اعصابم آرام و وضع روحی ام بهتر شود و بعد برگردم چون با این حالم نمی توانم کار کنم و پولی که برای بلیط دادید به شما برمی گردانم، آنجا گدایی می کنم که به سازمان فشار نیاید. گفت: یک فکری برایت می کنم. حالا می خواستم با دخترم صحبت کنم که حامله بود و نمی دانستم حرفهایم را قبول می کند یا نه و … بعد گفتم از چه می ترسی، فوقش می رود و گزارش می کند یا اصلا  مرا بکشند مگر از کسانی که سر به نیست شدند خونم رنگین تر است؟
پیش دخترم رفتم و گفتم: پروانه می خواهم موضوعی را به تو بگویم. اول برایت توجیه می کنم البته از همه سوال کردم، حالا از تو می پرسم، می دانی چرا کسانی که حلق آویز می شوند سر و صورتشان را می پوشانند؟ به خاطر این است که این طناب به حدی فشار می آورد که یا گردن می برد، یا صورت کبود می شود، یا چشم بیرون می زند و یا … , من به خاطر این که مطمئن شوم که اشتباه نمی کنم سه نفر که خودشان را حلق آویز کرده بودند را دیدم، یا گلوشان بریده شده بود یا ….
گفتم: پروانه نخی را به انگشت من ببند، ببین چه می شود؟ سیاه و کبود می شود. گفتم: پروانه این ها داوود را کشتند. گفت: چه می گویی؟ چطوری؟ مبهوت ماند. بعد گفت: من دیگر اینجا نمی مانم.
آن زمان بحثی بود به نام چرا مریم؟ و جنگ با مریم. یعنی این که چرا مریم  مدام رشد می کند، ارتقا پیدا می کند؟ چرا بقیه رشد نمی کنند؟ و از همه می خواستند هر کسی حلقه اش را در بیاورد و روی میز مسئولش بگذارد و طلاق نامه اش را بنویسد که مثلا این طوری آدم ها رشد کنند و مثل مریم ارتقا پیدا کنند، دختر من هم این کار را کرده بود. وقتی موضوع داوود را به او گفتم برای شوهرش پیغام داد که باید به حیاط طباطبایی برویم و او را ببینیم.
اگر نمی رفتم و داود را نمی دیدم از سازمان سر درنمی آوردم و نمی دانستم که بچه ام را سر به نیست کردند، خدا کاری کرد بروم و داوود را ببینم تا به من بگوید: تو پسرت را زیر علامت سوال نبر. داود می خواسته جدا شود، نگذاشتند و سرش را زیر آب کردند.
یادم است در قرارگاه سعید محسن، فامیلی داشتم که خانم و بچه اش هم آنجا بودند. اسم خانمش ژیلا بود. این ها درخواست جدایی از سازمان کرده بودند و این که نمی خواستند دیگر با سازمان کار کنند. روی من خیلی حساب می کردند، فرمانده لشکر آن زمان سوسن (عذرا طالقانی) بود، پیش سوسن رفتم و گفتم: خواهرسوسن می توانم با ستار و فامیل خودم که می خواهند از سازمان جدا شوند صحبت کنم که نروند؟ گفت: ما از خدا می خواهیم، خودمان می خواستیم به تو بگوییم که با آن ها صحبت کنید ولی حالا خودت گفتی، برو و با آن ها صحبت کن.
 فامیل من، ستار و همسسرش در کلاهدوز بودند، من رفتم که با آن ها صحبت کنم. آن ها را توی جمع نمی آوردند. حق نداشتند از اتاق بیرون بیایند. غذایشان را جلوی در اتاقشان می گذاشتند. من این نحوه برخورد را دیدم. رفتم و با آن ها صحبت کردم. گفتند: ما برای شما خیلی احترام قائل هستیم ولی متأسفیم، نمی توانیم قبول کنیم. گفتم: چرا؟ ستار گفت برای این که خدا را شکر، هنوز یک وجب خاک ایران دست این آقا نیافتاده که این کارها را می کند وای به روزی که این یک وجب خاک ایران دستش بیافتد.
بعد آن ها را از کلاهدوز بردند. فامیل ما را که خبر ندارم چه کارش کردند ولی ستار و زنش را کنار اتاق سیاووش (محمد حیاتی) زندانی کردند. اتاق کنار دفتر سیاووش پنجره داشت که پنجره هایش را با پتوی سیاه پوشاندند و جلوی در که خروجی بود دو نگهبان ایستاده بود. می خواستند قرارگاه سعید محسن را تخلیه کنند و به اشرف بروند. قرار شد ستار و همسرش را دادگاهی کنند، دادگاه صحرایی، من به خاطر این که شوهرم نظامی بوده از همه این رده ها و کارشان و این که دادگاه صحرایی برای چه کسانی است و چطوری است سر درمی آورم. دادگاه صحرایی برای نظامی است که کار خیلی بدی انجام داده و سلب مسئولیتش می کنند. به هر حال برای ستار و زنش دادگاه صحرایی تشکیل داده بودند. سیاووش و چهار نفر دیگر بودند، که سیاووش سر دسته بود. همه ما به ردیف نشسته بودیم و بعد آن ها را آوردند، دستبند نداشتند. یک نگهبان جلو می رفت و یک نگهبان پشت آن ها راه می رفت. ژیلا هم برای این که آزارشان بدهد دست ستار را گرفته بود. به ستار گفته بودند هر چه سوال پرسیده شد ژیلا جواب ندهد و فقط خود ستار جواب بدهد. این دو توی اشرف ازدواج کرده بودند. قبلا در شورای مرکزی بود ولی بعد رده اش را گرفتند و زیر دست زنش گذاشتند. یک صندلی گذاشته شده بود برای رئیس دادگاه که سیاووش بود و یک صندلی هم کنار ما برای ژیلا گذاشته بودند. وقتی آمدند ژیلا صندلی را از کنار ما برداشت، کنار ستار گذاشت، نشست و دست ستار را گرفت.
شروع کردند به سوال کردن، به ستار گفتند تو اعدامی هستی و اعدامت می کنیم. به ژیلا گفتند ما تو را برای این عقد کردیم، حالا چرا این را ول نمی کنی؟ ژیلا گفت آن موقع که شما عقد کردید اجازه داشتید که عقد کنید ولی حالا اجازه ندارید شوهرم را از من جدا کنید. من شوهرم را دوست دارم.هر چه به او گفتند مثل بلبل جواب داد.
بعد آن ها را محکوم به اعدام کردند. یکی بلند شد و گفت مگر ما علیه ظلم، ستم، اعدام، شکنجه و … بلند نشدیم؟ یکی بلند شد و گفت این ها را بسوزانیم. این افراد که چنین سخن می گفتند مسئولین وادارشان کرده بودند که این حرف ها را بزنند. بعد کسی که می گفت مگر ما علیه ظلم، ستم، اعدام و … گفت حالا چگونه است که خودمان مرتکب چنین اعمالی می شویم؟ یکی از مسئولین سرش داد زد، خفه شو! بیچاره همان جا نشست و معلوم نشد بعدا چه بلایی سرش آوردند. من هر وقت یک کوپه خاک می دیدم می رفتم، نگاه می کردم و می گفتم: خدایا این افراد که نیستند اینجا خاک شده اند؟ (افرادی که سر به نیست می شدند)
یک نفر به نام علی رضوانی بود که الآن آلمان است. گفته بود می خواهد برود و با سازمان کار نمی کند. آن زمان طلاق های اجباری شروع شده بود. زنش را زندانی کرده بودند. خود رضوانی هم گفته بود که دیگر نمی خواهد با سازمان بماند و می خواهد برود. یک روز ۳۰۰ نفر از مردها را سالن جلسه می برند و آقای رجوی با لباس درویشی سفید، با کلاهی بر سر و عصایی در دست وارد سالن می شود. بعد یک آیه قرآن می خواند و بعد به همه می گوید دست های چپ تان را روی میز بگذارید. علی رضوانی می گفت من دست چپم را روی میز نگذاشتم و دست راستم را گذاشتم. بعد رجوی با عصا روی دستم زد و گفت خبیث من این دستت را نمی خواهم آن یکی دستت را می خواهم. بعد گفت همگی حلقه هایتان را درآورید. کلید درب اتاق خواب تان مال من است!
مسعود رجوی بارها گفته بود فیروزه نمی خواسته از او طلاق بگیرد و هفت ماه کارشان رفتن به دادگاه بود ولی مریم خانم زیر پای فیروزه آب می کند که خودش جایش را بگیرد. فیروزه گفته بود پدر من به من ربطی ندارد و من نمی خواهم جدا شوم. مریم رجوی تلاش کرد که فیروزه برود و خودش جایش را بگیرد. مریم رجوی در مورد ازدواجش با مسعود گفته بود چون ما در یک دفتر کار می کنیم باید با هم محرم باشیم! بعد برای لاپوشانی این داستان خیلی حرف ها می زد که مثلا من می خواهم سنت شکنی کنم، زن کالا نیست و … بعد مسعود رجوی گفت این ازدواج و طلاق در سطح رهبری است و پایین نمی رود.
اگر مریم رجوی برای خودش ارزش قائل بود، از این جهت که زن و مثلا مادر است، بعد می توانست برای زنان فرقه ارزش قائل شود. در فرقه به زنان هر دستوری داده می شد باید انجام می دادند. مریم رجوی و مسعود رجوی بدترین ضربه را به زنان زدند، خانواده را بی ارزش کردند. خانواده حرمت دارد و کسی نمی تواند بدون اجازه به حریم آن تجاوز کند اما آقای رجوی فکر هیچ چیز را نکرد، فقط خودش و خانمش حساب بودند، مریم رجوی گفت زن کالا نیست ولی از کالا کالاترش کردند!
بچه هایی که از پدر و مادر جدا کردند و به اروپا فرستادند. من مادری را می شناسم که خانم با ارزشی است، این خانم الان در سوئد است وقتی در اشرف بود چهار تا بچه داشت فرقه شوهرش را سمت خودشان برده بود. در ساختمان هایی که اطرفشان خاکریز بود این خانم با چهار تا بچه اش زندانی بودند. زمانی که بچه ها را به اروپا می فرستادند و از پدر و مادرها جدا می کردند این مادر به تنهایی ایستادگی کرد و بچه هایش را نداد. به او تهمت زدند، فحش دادند، کتکش زدند و…. ولی ایستادگی کرد تا آخر شوهرش را هم بیرون آورد.
رجوی به خانواده ها بی احترامی کرد، حرمت خانواده را شکست، زن و شوهرها را از هم جدا کرد و خانم ها را به اسم شورای رهبری نگاه داشت و بچه های معصوم از شیرخواره تا ۷ یا ۸ ساله را به اروپا فرستاد. من چندین مورد را می دانم که چه بر سر بچه ها آمد، به بچه ۴ ساله تجاوز شد! بر سر دختر ۸ ساله می زدند که مثل کلفت کار، بچه داری و خانه داری کند و فحش بشنود! جواب این ها را کی می دهد؟ تا حالا چند تا از این بچه ها خودکشی کرده اند؟ مسئول این خون ها کیست؟ چه کسی پاسخگوست؟ خون هایی که ریخته شده، داغ هایی که به دل پدر و مادرها مانده، اشک یتیم ها، سوز دل مادرها و… دامن رجوی را خواهد گرفت و هیچ وقت پایش به ایران نخواهد رسید.
یکی از بچه هایی که مادرش عضو فرقه است وقتی خیلی کوچک بود، او را از مادر جدا کردند و به اروپا فرستادند. حالا این بچه مریض است، بنده خدا روانی شده است. وقتی کوچک بود عشق می کردی این بچه را نگاه کنی، او می دید که بچه های دیگر دست مادرشان را می گیرند و همه جا می روند. این بچه می گفت: مادرش کجاست؟ حسرت همه چیز به دلش ماند، از بس توی خودش ریخت روانی شده است حالا این بچه توی بیمارستان است. پدر برای چه باید بچه اش را بگذاره زیر پا و له کند. پدری که عاطفه به بچه اش ندارد چطور برای مردم و خلق قهرمان دلسوزی می کند؟ همه شعارهایشان دروغ و ریاست.
کسانی که در فرقه ماندند شستشوی مغزی شده اند. فرقه به گونه ای اعضا را شستشوی مغزی می دهد که راه برگشتی برای خود تصور نمی کنند. فکر می کنند در این دنیا هیچ جایی ندارند، فقط و فقط باید در فرقه بمانند. رجوی در نشست هایش می گفت: "آهای شماهایی که سازمان را ول می کنید و می روید، کجا می روید؟ از سازمان پایتان را بیرون بگذارید توی لجنزار می روید! سازمان می دهد بخورید تا از حلقومتان بیرون بیاید! (یعنی خارج از فرقه هیچی نیست و از گرسنگی می میرید) این بنده های خدا یا بچه بودند که وارد فرقه شدند یا هدف و خواسته ای داشتند. حالا آن هایی که بچه بودند، بزرگ شدند و آن هایی که بزرگ بودند الآن پیر شدند. من برای این بنده های خدا واقعا متاسفم که در زندان رجوی این اختاپوست هزار چهره گیر کرده اند. این بچه ها فکرنکنند که اگر بیرون بیایند جایگاهی بین مردم ندارند، آن ها طرد شده نیستند، من آرزو می کنم اعضای فرقه هرچه سریعتر به آغوش خانواده هایشان و به آغوش ملت بازگردند، همه چشم به راه هستیم.
نباید این بچه ها فکر کنند جایی ندارند، مگر ما بیرون آمدیم مردیم؟ داریم زندگی می کنیم، هر چند رجوی زندگی مان را خراب کرد، هر کس با این فرقه رفت زندگی حرامش شده چه پیر و چه جوان.
امیدوارم صدایم به گوش این بچه ها برسد، فکر نکنند اگر از فرقه بیرون بیایند از گرسنگی می میرند، ما آرزوی قلبی مان این است که انشاالله روزی از قید فرقه رهایی یابند و در دنیای آزاد به تلقینات فرقه توجه نکنند، همه دروغ است، خودتان فکر کنید تا حالا این راه را رفته و باخته اید نگذارید بیشتر از این ببازید. التزام به فرقه رجوی آب در هاون کوبیدن است چون هر بار مسعود رجوی فیلی هوا می کند که زمان به زمان اعضا را نگاه دارد.

من در شبکه بی بی سی خانواده هایی را دیدم که برای دیدن بچه هایشان اطراف اشرف رفته بودند. بچه هایی که داخل اشرف بودند تیر و کمان دستشان بود، پشت سیم خاردارها صف کشیده بودند و با تیر و کمان برای خانواده هایشان سنگ پرتاپ می کردند! و فحش می دادند. صدای ضبط شده مسعود رجوی شنیده می شد. رجوی می گفت این ها سگ های زنجیری هستند و این کلمات مستمر تکرار می شد مثل نواری که گیر کرده باشد، مستمر برگردد و تکرار کند. من گفتم ترا خدا تلویزیون را خاموش کنید من نمی توانم این صحنه ها را نگاه کنم و بشنوم.
مرا در فرقه به اسم مادر رضوان می شناختند، شش سال در عراق بودم، همه چیزشان را می دانم. رجوی می گفت هر کس از سازمان بیرون برود در لجنزار خواهد رفت و از گرسنگی می میرد و دوباره به اینجا بازمی گردد، شما مطمئن باشید هر کجای دنیا باشید روزیتان پیش از خودتان می رود، نترسید، ترس را از خودتان دور کنید، نگذارید خدای نکرده از این بدتر شود، نگذارید که قربانی اهداف فرقه شوید، آن وقت نه شما خانواده تان را می بینید و نه خانواده تان شما را. شما سال هاست آرزوی دیدار خانواده هایتان را دارید، به عنوان یک مادر از شما خواهش می کنم هر چه سریعتر از این سازمان فرقه ای و از این اختاپوست هزار چهره و ضد بشر جدا شوید. بدانید که قلبمان با هم است و از هم جدا نیستیم. وقتی وارد دنیای آزاد شوید می فهمید که هرچه در فرقه به شما گفتند دروغ بوده و سرابی بیش نبوده است. سران فرقه عشق های شما را کشتند، مغزهایتان را شستشو دادند، نگذارید بیش از این از شما سوء استفاده کنند.
از مارک و تهمت نترسید، تهمت های زیادی به  من زدند، دندان هایم را شکستند، خانه ام را داغان کردند و.. از این چیزها نترسیدم. از تهدید و تهمت نترسید و جا نزنید، خداوند حق تان را گرفته و می گیرد، نگاه کنید کجا بودند وحالا کجا هستند، حالا بروند التماس اروپایی ها را بکنند و کفش هایشان را دستمال بکشند شاید چیزی به آن ها بدهند.
من از کسی نمی ترسم، یک روزی به دنیا آمدم و یک روزی هم از دنیا می روم. خیلی ها به من می گفتند: چرا خودت را به خطر می اندازی و در مورد فرقه افشاگری می کنی؟ من می خواهم با افتخار بمیرم نه با خواری و بدبختی. اگر توی خیابان بمیرم برای من افتخار است زیرا که در مقابل این ها ایستادم. حق ملتم را از آن ها می خواهم و نه حق خودم را.
سازمانی که ادعا می کند برای خلق بلند شده است! خودش این کارها را می کند، این اعمال زشت را مرتکب می شود، این گونه جنایت می کند پس چگونه ادعا می کند که برای خلق است؟ کدام خلق؟
سخنرانی خانم رابعه شاهرخی (مادر رضوان) در جلسه قربانیان فرقه رجوی در پاریس
blankسلام عرض می کنم خدمت تمام بچه های عزیزم، چه آن هایی که در لیبرتی گرفتار هستند و چه بچه های من که شهید شدند، البته نه تنها بچه های من بلکه هزاران نفر شهید شدند. الان شما از سی خرداد گفتید من خودم یکی از مادران سی خرداد بودم. داوود احمدی پسر بزرگم بود که خودشان کشتند، در سی خرداد دستگیر شد و سه ماه زندان بود من در تمام بیمارستان ها دنبالش گشتم. در بیمارستان نامداران در چهارراه طالقانی پیدایش کردم. بعد که بیرون آمد یک مرده بود. بردیم عملش کردیم، درمان شد. من باید بتوانم حرف بزنم و صدای خودم را به تمام جهانیان برسانم این ها قربانیان چه کسی هستند؟ مسعود و مریم همیشه از ما طلبکار بودند و ما همیشه به آن ها بدهکار بودیم چرا این طوری بود؟
من تمام سی دی هایشان را دارم، برای بچه ها می فرستم که در سایت های شان بیاورند که رجوی چه تجهیزات و پول هایی از صدام گرفته و الآن دارد برای خودش کیف می کند و به ما می خندد. من از مریم خانم سوال دارم، الآن بیاید جواب ما را بدهد، ما این جا چه کار می کنیم و برای چه آمده ایم؟ اگر واقعا شهامت دارند که ندارند جواب بدهند. من اصلا خوشم نمی آید که مثل خودشان حرف مفت بزنم. من مادر را در همین اروپا که آزادیست کتک زدند و صورت مرا زخمی کردند. سال ۲۰۰۲ ریختند و زندگی مرا داغان کردند. وقتی پلیس آمد و دید، گفت شما دشمن دارید برای چه این کارها را با من کردید؟ برای این که من حقیقت را می گویم تا مردم ایران گول نخورند و این راه را نروند. این ها مثل اختاپوس هزار چهره هستند و خیلی زود چهره عوض می کنند. خود را مظلوم نشان می دهند و در جامعه مظلوم نمایی می کنند. آقای فیلابی که عضو شورای ملی مقاومت است، ایشان کسی بود که مدال قهرمانی خودش را به مریم خانم داد، من به ایشان می گویم شما قهرمان مردم ایران بودید نه این گروه فرقه گرا و تروریستی، اخیرا شنیدم بازو بندش را تحویل داده است. من از این افراد به اصطلاح شورای ملی مقاومت می خواهم بیایند با من صحبت کنند. خانم متین دفتری که عضو شورا بودند در آلمان جلویش را گرفتم و به او گفتم وقتی شما به اشرف آمدید من در امداد بودم و مریم هم با شما بود، به من گفت می رود و بر می گردد که دیگر برنگشت. شما (مسعود رجوی و مریم رجوی) به آن اتاق هایی که نوشته بودند ایزوله، سر زدید و فهمیدید آن ها چه بودند؟ آن ها زندان بودند، به من نوعی می گفتند آن جا نرو، ولی مسئولش می رفت و اجازه نمی دادند من بروم و روی دربش می نوشتند ایزوله.
من در مصاحبه هایم بارها درخواست کردم و دوباره می گویم مریم خانم از شما خواهش می کنم بیایید یک دادگاه تشکیل دهید، همه ما آن جا می آییم تا معلوم شود آیا خلق قهرمان بدهکار است که تمام بمب های صدام را روی سرشان می ریختند؟ سازمان تیم های شناسایی می فرستاد و شناسایی می کردند، بعد رجوی می گفت با صدام برادر است، تحویلش می داد تا ارتش صدام سر آدم های بی گناه در شهرهای ایران بمب بریزد. مگر خلق ایران چه گناهی کرده اند که اسیر دست شما شوند. مریم خانم بیا پاسخگوی این ها باش، پدر و مادرهایی که آرزوی دیدن فرزندانشان را داشتند. مگر هر پدر و مادری از بچه اش چه می خواهد و چه آرزویی برای بچه اش دارد مثل باغبانی که یک نهال می کارد و می خواهد این نهال بزرگ بشود تا زیر سایه اش خستگی تمام این سالیانش را بیرون کند. ما می خواستیم بچه ها عصای پیری ما باشند نه این که اقای رجوی مفت جانشان را بگیرد. من در ایران فعالیت داشتم، مرا می فرستادند نیرو بیاورم، اصلا نمی فهمیدند که این نیرو زن است، مرد است، کجا است، هدف شان این بود که من گیر بیافتم، من پیک سازمان بودم، می رفتم در منطقه جنگی زیر بمب و موشک و برایشان نیرو می آوردم. به من می گفتند به امکانات تکیه نکن فقط نیرو بیاور، بزرگ و کوچک هر که هست، تو فقط بیاور، بعد که از مرز پاکستان می رفتیم و نیرو می آوردیم آقای ابراهیم ذاکری به آن ها می گفت: تا حالا کجا بودید چرا دیر آمدید و امکانات شما کجاست؟ طرف می گفت من کارگر بودم و فقط می توانستم خرج خانواده ام را بدهم. بعد گفتند این مزدور است، بیرونش کردند و گفتند این پاسدار است که اینجا آمده است. برای هر نیرو مشخص می کردند که باید چقدر پول با خودش بیاورد، بالاخره در مرز گیر می افتادند، من خودم چند بار در مرز پاکستان گیر افتادم و خیلی پول از من گرفتند چون خودم کارت سازمان ملل را داشتم و کارتم دست سازمان بود. یک بار دستگیر شدیم گفتند یا باید کارت بدهید یا شما را به زندان می بریم ده نفر نیرو همراهم بود، گفتم این ها بچه های من هستند، زنگ زدم به سازمان تا کارتم را آوردند تا مسئله حل شد. آقای رجوی تیم های عملیاتی که به مرز می فرستاد، گیر می افتادند. آن مرزبانی که آنجاست پدر و مادر دارد، دارد از کشور و ناموسش دفاع می کند تو نیرو می فرستی بروند با آن ها بجنگند، رجوی فقط آرزو داشت این تیم ها بروند دستگیر و اعدام شوند تا آقا نانش را بخورد و دفترش را زیر بغل بگذارد از کشور های اروپایی گدایی کند و نان بچه های ما را بخورد. جواب این ها را چه کسی می خواهد بدهد؟
من از تک تک سوال می کنم، جواب ما را چه کسی باید بدهد؟ اگر واقعا اعضای شورای ملی مقاومت جرات و شهامت دارند و مسعود رجوی که اگر تشریف دارند و زنده هستند، من که اصلا فکر نمی کنم زنده باشند، اگر واقعا شرافت دارند و انسان هستند و بویی از انسانیت برده اند بیایند یک دادگاهی تشکیل دهند و ما جدا شده ها را بخواهند تا معلوم شود کی حرفش درست است و ما از آقای رجوی چه خواستیم؟ ما که هر چه داشتیم در طبق اخلاص گذاشته، اول تقدیم خدا و بعد مردم مان کردیم، تو خیانت کردی، ما باید تاوان گناهان ترا پس بدهیم.
 دیگر مزاحم نمی شوم و از همه عذر می خواهم، امیدوارم روزی اسرای لیبرتی از این فرقه بیرون بیایند. من به عنوان مادرشان می دانم که مغزشان شستشو شده ولی از آن ها در خواست و تمنا می کنم خود را نجات دهند.
فرزندان عزیزم می دانم جرأت خروج از فرقه را ندارید، چون آقای مسعود در نشست ها می گفت "اگر شما از سازمان بیرون بروید از گرسنگی می میرید، ما اینجا داریم به شما می دهیم بخورید تا بعد از حلقوم تان بیرون بکشیم."
 مگر کسی برای خوردن به سازمان آمده بود؟ هر کدام برای خود شخصیت و جایگاهی داشتند. از بچه هایم، اگر مرا به عنوان مادرشان قبول دارند، خواهش می کنم و دست و پایشان را می بوسم که به آغوش خانواده و به آغوش ما بازگردند. امیدوارم روزی در اینجا آزادیشان را جشن بگیریم. من امیدوارم، عقیده دارم و از خدا می خواهم. عرض دیگر ندارم، ببخشید که مرا تحمل کردید.
 پیام خانم رابعه شاهرخی (مادر رضوان) به افراد حاضر در کمپ تیرانا- آلبانی سی و یکم ژوئیه ۲۰۱۴
سلام به پسران، دختران و عزیزانم در کمپ آلبانی
blankبسیار بسیار خوشحالم از این که تعدادی از شماها توانستید از عراق و از زندان فکری و جسمی رجوی خارج شوید، البته اگر مسعود رجوی بود حاضر نبود، حتی یک نفر پایش را از عراق بیرون بگذارد، ولی فشارهای بین المللی و تلاشی که دوستان سابقتان برایتان کردند باعث شد که رجوی مجبور شود به تعدادی اجازه خروج دهد.
عزیزانم بارها و بارها گفته ام که رجوی دست از سر شما بر نمی دارد، با آن که الآن شما در کشوری آزاد هستید ولی اخباری می شنوید که گویای این است که رجوی باز به دنبال سوء استفاده از شما می باشد و به دنبال اسیر کردن مجدد شما!
شما دیگر در عراق نیستید، شما در کشوری هستید که کاملا مستقل هستید و حق و حقوقی دارید که هیچ کسی نمی تواند آن را از شما بگیرد، برای همین نمی بایست به رجوی ها و چماقدارانشان اجازه دهید که به حریم خصوصی شما نزدیک شوند. نگذارید شما را اسیر مالی خودشان کنند، این ها شیوه هایی است که رجوی ها برای نگه داشتن شما استفاده می کنند، اولا پول های رجوی بوی خون می دهد، رجوی این پول ها را بابت فروش ملت ایران و خیانت به ملت ایران به دست آورده است، بگذارید که این پول ها را خودش و بازنشسته های جنگ طلب ضد ایرانی استفاده کنند، شما خودتان را به آن پول ها آلوده نکنید، دولت آلبانی به اندازه کافی امکانات در اختیار شما قرار می دهد، شما می بایست قبل از هر چیزی روحیه خود را حفظ کنید و شروع به تلاش و کوشش کنید و زندگی خودتان را بسازید، این همان چیزی است که رجوی از آن بیزار است که شماها بتوانید مستقل و روی پای خود باشید، یادتان هست که رجوی می گفت که هرکسی پایش را از سازمان بیرون بگذارد در منجلاب فرو می رود؟! حال با استقلال خودتان و با ساختن زندگی تان به او بگویید تو بودی که در منجلاب بودی و هستی. به عنوان یک مادر که مثل خودتان زجرهای زیادی را در فرقه رجوی متحمل شدم و سه فرزندم را از دست داده ام از شما می خواهم که بعد از استقلال خودتان به فکر عزیزانی که در عراق گیر افتاده اند باشید، هم زندگی خودتان را داشته باشید و هم به آن ها کمک کنید. دوستان جداشده که خیلی قبل از شماها جدا شده اند سالیان است که برای نجات جان تک تک شماها در تلاش هستند و این را وظیفه خودشان می دانند، این وظیفه بر گردن تمام کسانی است که مسیر رهایی و آزادی از فرقه را پیدا می کنند و خود آزاد می شوند و می بایست دوستان سابقشان را هم نجات دهند چرا که انسانی ترین کار همین است.
می دانید که یک گروه جنایت کار در عراق با حمایت رجوی دست به کشتار مردم عراق زده و رجوی به خیال خودش دولت عراق سقوط می کند و باز بند و بساطش را در عراق پهن می کند، ولی این غیر ممکن است، اولا باید از رجوی پرسید این همه اعضاء را در عراق نگاه داشتی چه کار کردی؟ اعضا را زجر دادی، از آن ها بیگاری کشیدی و… در دوران حکومت برادرت صدام به جایی نرسیدی و حال می خواهی به جایی برسی؟ عزیزانم رجوی یک مشت مظلوم را گیر آورده و آن ها را سالیان سال است اسیر کرده و به خاطر اهداف کثیف و ننگین خودش هر مدلی که بخواهد با این افراد بازی می کند. ما وظیفه داریم برای آزادی تک تک این افراد از چنگال خونین رجوی با اهداف ننگین رجوی مقابله نماییم. به امید آزادی تک تک عزیرانم در عراق.
رابعه شاهرخی

میرزایی

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا