سیده رویه رضایی – زنجان
خانم سیده رویه رضایی مادر اصغر محمدی کامیاب می گوید: فرزندم اصغر در سال ۱۳۶۷ به اسارت سازمان مجاهدین خلق درآمد. طی سال های طولانی هیچ گونه خبری از وی نداشتم تا این که در سال ۱۳۸۲ سران سازمان اجازه دادند در زمان خیلی محدود و تحت نظارت و کنترل شدید، یک بار با فرزندم ملاقات کنم، اما نتوانستم با بچه ام خلوت کرده و با او به راحتی و در کمال آرامش صحبت کنم. در این ملاقات احساس نگرانی، دلتنگی، ترس و دلهره را از چشمان فرزندم می خواندم. من مادرم، درد بچه ام را می فهمیدم ولی نمی توانستم کاری انجام دهم.
به علت سالخوردگی، پیری و این که سوی چشمان من و پدرش آنقدر که گریه کردیم کم شده بود، دیگر نتوانستیم خودمان به کشورعراق برویم. ناگزیر در تاریخ ۷/۵/۱۳۹۵ دو فرزندم را فرستادم تا از برادرشان نامه، عکس و یا خودش را بیاورند که متاسفانه سران ملعون رجوی این اجازه را ندادند و مانع دیدار فرزندانمان شدند.
نامه آقای محمدی کامیاب پدری پیر و چشم انتظار به نخست وزیران عراق و آلبانی
اول شهریور ماه ۱۳۹۵
سی سال است که چشم به در دوخته ام و رنج دیدار فرزندم را می کشم. فرزندی که از مهر و محبت اش هر چه بگویم کم است. پسرم اصغرمحمدی کامیاب، برای محافظت از خاک وطنش در جنگ ایران و عراق اسیر شد و به دام فرقه رجوی افتاد. من در این سال ها فقط توانستم دو بار به دیدار فرزند دلبندم در اشرف بروم، سرکرده های فرقه رجوی زمان اندکی اجازه دیدار دادند و ندانستم که با فرزندم چه بگویم و چگونه دیداری داشته باشم. تا این که در تاریخ ۷/۵/۱۳۹۵ برای دیدار پسر اسیرم، خواهر و برادرش را راهی لیبرتی کردم چون خودم از فرط پیری، بیماری و کم سویی چشمانم که آنقدر در این سال ها اشک ریختم، نتوانستم به لیبرتی بروم و به امید دیدن اصغر و آوردن عکسی از پسرم، دو فرزندم رفتند. متاسفانه سرکرده های فرقه رجوی به خانواده ها اجازه ندادند تا با عزیزانشان در لیبرتی ملاقات کنند و با سنگ از خانواده ها پذیرایی کردند!
آیا کسی هست صدای پدران و مادران پیر و درمانده را بشنود؟ چندین بار نامه به صلیب سرخ، مجامع حقوق بشری و دیگر ارگان ها نوشتیم ولی بی نتیجه بوده است. آن ها صدای درماندگانی چون ما را نمی شنوند!
آقایان نخست وزیران عراق و آلبانی، ما از شما خواهشمندیم، بچه های بی گناه ما را از دست فرقه رجوی نجات دهید. آن ها ندانسته به دام صیادی چون رجوی افتادند.
من دقایق پایانی زندگی ام را سپری می کنم، می خواهم قبل از مرگم فرزند عزیزم را یک بار دیگر در آغوش بگیرم تا قلبم آرام بگیرد.
پسرم اصغرجان تا آخرین لحظه زندگیمان، تمام خانواده چشم به راه دوخته ایم تا به آغوش گرم خانواده بازگردی.
با تشکر حنیف محمدی کامیاب
وا گویه های غمگینانه ی یک خواهر زنجانی
۳۰ مرداد ماه ۱۳۹۵
من زهرا محمدی کامیاب هستم، خواهری دل شکسته و چشم انتظار که عاشقانه برادرهایش را دوست دارد و سال هاست با چشم گریان، دیدار برادر عزیزش را می خواهد. سی سال است که از فراق برادرم می سوزم. راضی هستم جان بدهم و تمام زندگیم را فدای یک نگاه برادرم کنم.
برادرم اصغر کامیاب سی سال پیش در جنگ ایران و عراق به اسارت درآمد و سپس به دست رجوی ملعون گرفتار شد و سال های عمرش به فنا رفت.
در طول این مدت تنها در سال ۱۳۸۲ که به اتفاق پدر، مادر، برادر و خواهرم به اشرف رفتیم موفق شدیم اندک زمانی او را ببینیم. او را در شرایطی دیدیم که به شدت به وسیله نیروهای رجوی رصد می شد و آن ها نگذاشتند با برادرم تنها صحبت کنیم.
مادر پیرم به اصغر گفت: پسرم آرزو داشتم ببینمت و دور سرت بگردم.
پس از آن سفر و از زمانی که به ایران بازگشتیم مادرم دیگر روز خوش ندید، همیشه از فراق برادرم، مریض احوال و گریان است. برای دومین بار در تاریخ ۷/۵/۱۳۹۵ به اتفاق برادر کوچکم و دیگر خانواده های اسرای فرقه ی رجوی به عراق رفتیم تا شاید باز بتوانیم عزیزمان را ببینیم. سه روز با خانواده هایی که چشم به راه فرزندانشان بودند مقابل لیبرتی رفتیم ولی افسوس که نیروهای سنگدل رجوی اجازه دیدار ندادند.
من و برادر کوچکم، اصغر را صدا می زدیم، اشک می ریختیم و از خدا می خواستیم که یک لحظه برادرم را ببینیم ولی افسوس، او را ندیدیم. کمال برادر کوچکم، نذر کرده بود اگر اصغر را ببیند پس از بازگشت به ایران یکی از کلیه هایش را در راه خدا اهدا کند. ولی دیدار میسر نشد و من پس از بازگشت به ایران درماندم که به دیگر اعضای چشم انتظار خانواده ام و پدر پیرم چه جوابی بدهم و چه بگویم، آن ها با هزار امید برای آوردن خبری از عزیزشان، ما را راهی کردند اما به دلیل کارشکنی های فرقه رجوی نتوانستیم خبر تازه ای از عزیزمان برایشان بیاوریم. از خدا می خواهم همان گونه که پس از سال ها حضرت یوسف را به حضرت یعقوب رساند عزیرانمان را به ما برگرداند و به این چشم انتظاری پایان دهد.
میرزایی