سلام مصطفای عزیزم، برادر نازنینم، قربانت بروم که فقط خدا می داند تو این سال ها به تو چه گذشته از غم دوری از رنج و اسارت. نازنینم، یگانه برادرم سال هاست با غم دوریت داریم می سوزیم، هر بار زنگ تلفن به صدا در می آید می گویم برادرم است مصطفای عزیزم است، وقتی می بینم نیستی غم عالم مرا در برمی گیرد ولی باز هم ناامید نمی شوم.
نامه ات را خواندم. به جرأت قسم می خورم این حرف های تو نیست ولی عکست را دیدم هزاران هزار بار تا به الآن بوسیدمت، به تو احتیاج دارم، داداشم دلتنگت هستم. برادرم یاد روزهای بچگیمان بیفت، یادت بیاید چه شب ها و چه روزها با هم گذراندیم. یگانه برادرم آرزوی در آغوش گرفتنت را دارم، آرزو دارم صدایت را بشنوم، نه تنها همه ی زندگی ام بلکه جانم را هم نثارت می کنم.
داداشم، تو را به غربت حسین قسم می دهم خودت را از این اسارت رها کن، از دوستانت که از چنگال آن دیوصفت ها رها شده اند شنیدم که چه بلاها به سرت آوردند، چه تهمت ها که به تو زدند، داداشم بنشین و با خودت خوب فکر کن ببین تو این سال ها با تو چه کردند.
به خدا قسم دیگر پاهایم نمی کشد توی کوچه های محله مان راه بروم، چرا که قدم به قدمش غم نبودنت پیرم می کند. داداش مصطفای عزیزم، نور چشمم بیا و دوباره خانه مان را روشنایی بده، بیا و این دوری و عذاب را پایان بده، به لحظه لحظه عذابی که این از خدا بی خبرها به تو دادند قسم می خورم که تا آخرین نفسم برای آزادی تو ایستادگی می کنم و از پای نخواهم نشست.
جانم فدای تو، نرگس
خداوند همه ی اسیران این دیو سیرتان را از چنگال اهریمنی آنها نجات بدهد از جمله برادر من که چهل سال است مادرم چشم براه دیدارش است