از بین بردن عشق به خانواده و وابستگی های عاطفی در فرقه رجوی

بعد از عملیات نظامی منافقین در ایران تحت نام «فروغ جاویدان» یا «مرصاد»، و شکست آنان و از دست دادن بیش از دو سوم افرادشان، سازمان ناگهان با یک افسردگی جمعی به خصوص در میان مسئولین و اعضای رده بالا رو به رو شد.


تمام کسانی که امیدوار بودند به زودی پیروزمندانه وارد تهران شوند، خود را شکست خورده در نزدیکی بغداد می دیدند، بدون هیچ چشم انداز روشنی نسبت به آینده و این که چه چیزی در انتظار آن هاست. خیلی از آنان همسران خود را از دست داده و امید خود را برای این که روزی به ایران برگردند را هم از دست داده بودند، چرا که به نظر می رسید به زودی پیمان صلح بین ایران و عراق به امضا خواهد رسید و این به معنی پایان همکاری سازمان با عراقی ها، گرفتن کمک از آن ها و اجازه عبور از مرز ایران و عراق و انجام عملیات تروریستی در خاک ایران بود و همه این ها به معنی این بود که آن ها برای همیشه در عراق محبوس خواهند شد.
جهت رویارویی با این حالت ناامیدی و افسردگی، به تمام فرماندهان دستور داده شد که یک فضای شادی و سرور و پیروزی در پایگاه ها به وجود آورند. خود رجوی در اولین سخنرانی خویش با اعضا پس از آن عملیات، اعلام کرد که ما برنده آن نبرد بوده و نه بازنده آن، چرا که ما بیش از پنجاه هزار نفر از مردم ایران را کشته ایم و حکومت ایران را بی آینده کرده ایم و آن ها به زودی سرنگون خواهند شد.
اگرچه بعضی از خبرنگاران خارجی همراه سازمان و شاید بعضی از نمایندگان پارلمان های اروپا و آمریکا ممکن بود این ادعا را قبول نمایند، اما اعضا خوب می دانستند به چه منظور به ایران رفتند و قرار بود ظرف دو هفته در تهران باشند و اکنون در عراق نیازمند بخشش و رحمت صدام حسین دیکتاتور آن کشور هستند، به سختی می توانستند ادعای برنده بودن آن نبرد را قبول نمایند.
بسیاری از اعضا عزادار همسران، فرزندان، اولیا یا برادران، خواهران و دوستان خود بودند. چرا که در آن نبرد از جوانان زیر هجده سال تا پدربزرگ ها و مادربزرگ های شصت ساله شرکت کرده و بسیاری بدون داشتن کوچک ترین آمادگی های نظامی در همان روزهای اول کشته شده بودند. بنا به این دلایل، شاید برای اولین بار رجوی احساس کرد که اعضا به حرف او اعتقادی ندارند و او باید برای رفع این مشکل کاری کند. در مرحله اول او دستور داد که تمام مسئولین رده بالا که مجرد هستند با فوریت ازدواج نمایند. این دستوری بود که می بایست بلافاصله اجرا شود. ناگهان افراد از بیمارستان ها و شهرهای مختلف به اینجا و آنجا فرستاده شدند که با مجروح دیگری یا فرد سالم همسر از دست داده ای ازدواج نمایند. در تمام پایگاه ها مراسم ازدواج بر پا شد.
عضو جداشده از سازمان اذعان می کند:”من که هنوز از همسرم جدا نشده بودم، اما به دلیل شرایط موجود همدیگر را نمی دیدیم. او از سازمان جدا شده بود و من به کشوری دیگر منتقل شده بودم. دستوری گرفتم که هر چه زودتر یا همسرم را پیش خود بیاورم یا از او جدا شده و با یکی از خواهران سازمانی ازدواج نمایم.”
این ازدواج های اجباری، نه تنها به سازمان کمکی نکرد بلکه مشکلات جدیدی را ایجاد نمود. چرا که تعداد زنان مجاهدین یک سوم مردان بود و در نتیجه در برابر هر مرد متأهل، سازمان می بایست با مشکل دو مرد مجرد رو به رو گردد. به خصوص که در این دوران مجردها هر هفته می بایست شاهد جمع شدن مسئولین خویش با خانواده هایشان و شادی هر چند ظاهری و مصنوعی آن ها باشند.
رجوی برای رها کردن خود از تمام این مشکلات و به خصوص این احساس که وی مسئول شکست و کشته شدن این همه افراد بوده است می بایست کار ضرب الأجلی انجام می داد و وی همین کار را با اعلام آغاز مرحله نوینی از انقلاب ایدئولوژیک انجام داد.
او تمام تقصیر شکست را از روی دوش خود برداشته و به دوش اعضا و به خصوص فرماندهان انداخت و به دنبال آن دستور داد که همه ی اعضا از زوج های خود جدا شوند و نقطه پایانی برای عشق، ازدواج و روابط جنسی در سازمان گذاشت. به این ترتیب همه مجرد شدند و مسأله افراد مجرد حل شد.
به دنبال آن برای از بین بردن کانون های خانوادگی، به بهانه جنگ عراق و کویت، از تمام اعضا خواست که فرزندان خود را به ایران، اروپا و آمریکا بفرستد که یا نزد اقوامشان زندگی کنند یا به هواداران در اروپا و آمریکا سپرده شوند. به این ترتیب حتی جمع شدن های آخر هفته برای دیدن فرزندان هم منتفی شد و تمام اعضا موظف شدند که تمام عشق و وفاداری خود را تنها به رجوی و همسرش بدهند.
تمام این کارها را رجوی با استفاده از به وجود آوردن احساس گناه در اعضا انجام داد. او اعضا را وادار کرد که بپذیرند که دلیل شکست مجاهدین در عملیات فروغ جاویدان این بوده که وابستگی آن ها به همسرانشان (و در مورد مجردها عشق های تخیلی و مجازی شان) اجازه نداده است که با رهبری سازمان یگانه شده و فرامین او را به دقت انجام دهند و در نتیجه عشق به همسران تبدیل به احساس گناه به خاطر شکست و کشته شدن جمع بسیاری از اعضا ی سازمان شد که رجوی از آن استفاده کرده و کنترل کامل احساسات و عواطف و حتی غرایز جنسی اعضا را هم در دست خود گیرد.”
… در فرقه های مخرب، جایی که رهبران فرقه ها خواهان تغییرهمیشگی و اساسی شخصیتی افراد هستند، جدا از ایجاد شوک های هیجانی به عنوان یک جریان قوی شستشو کننده برای برداشتن موانع تغییر، آن ها محتاج به یک جریان مستمر ضعیف تر هیجانی برای ممانعت از بازگشت علائم «خودِ گذشته» و «شخصیت قبلی» فرد هستند. این جریان ضعیف تر و مستمر هیجانی به عبارت دیگر همان «اعتراف گیری»، «انتقاد از خود» و «گزارش نویسی های» قربانی درباره «رفتار»، «علائم»، «افکار» و حتی خواب و خیال هایش درباره خواسته هایی است که از شخصیت گذشته اش سرچشمه گرفته اند.
نباید به هیچ عنوان هیجاناتی که در هنگام «انتقاد از خود» و «اعتراف به خطاها و گناهان» ایجاد می شوند، هر چقدر هم که «ظاهری»، «سطحی»، «کوچک» و دروغین باشند را دست کم گرفت. نباید فراموش کرد که «گفتن» و بیشتر از آن «نوشتن» به معنی «فکر کردن» است که نهایتاً ره به «معتقد شدن» می برد… هر اعتقادی «احساس» متصل به خود و هر احساسی «هیجانی» وصل به خویش را به وجود می آورد. هیجانات هر چقدر هم که کوچک باشند می توانند مانعی برای بازگشت اعتقادات گذشته و عاملی برای تقویت اعتقادات ایجاد شده باشند.
فرقه «خود گناهکاربینی»
فرقه های مارکسیست لنینیستی افراد را مجبور می کنند که دائماً از خود انتقاد نمایند، آن ها چنین کاری را در چارچوب به اصطلاح علمی و سازماندهی «مرکزیت دموکراتیک» انجام می دهند. در زندان ها، شکنجه گران همین کار را با شکنجه و به کارگیری حربه های اجباری انجام می دهند و افراد را وادار می کنند که به خطاهای گذشته خود اقرار نموده و از رفتار گذشته خود انتقاد نمایند.
فرقه های دیگر چه به اصطلاح مذهبی باشند یا غیرمذهبی، تحت عناوین مختلف مثل «زدودن علائم شیطانی از خود»، «اعتراف برای پاک کردن روح خود و زدودن نفوذ شیطانی در روح و روان خویش» یا اقرار برای رهایی خود از تناقضات درونی، پیروان را رفته رفته به سمتی می کشاند که به طور مستمر خود را مقصر هر اشکالی دیده و دائم به «خطاهای» خود اقرار کرده و از خود انتقاد نمایند.
به عبارتی، مستقل از این که طبیعت یک فرقه چیست و دلیل آن ها برای شستشوی مغزی افرادشان چه چیزی می تواند باشد، وقتی که در آن فرقه افراد مجبورند دائماً برای تمام کارهای کرده و نکرده خویش، تمام رفتارشان در گذشته، تمام آرزوها، خواست ها، افکار و احساسات و حتی خواب و خیال هایشان دائماً از خود انتقاد نمایند و حتی به طور روزانه گزارش انتقادی از خود بنویسند، کمک به این عادت می کنند که خود را مقصر هر چیزی ببینند. در واقع این بخشی از شخصیت نوین آن ها می شود که به فوریت و در مقابل هر برخوردی از خود انتقاد نمایند.
در واقع قربانی بخت برگشته به این ترتیب یاد می گیرد که آسان ترین و کم دردترین و بی تناقض ترین راه رو به رو شدن با هر سؤال و مشکلی، به گردن گرفتن خطا، خود را گناهکار دیدن و انتقاد از خود است. وی همچنین برای رهایی از تضادها، تضاد بین خواست ها و آرزوهای فردی اش و آنچه که فرقه به او دیکته می کند، تضاد بین اعتقادات و درست و غلط خود و فرقه و سرانجام تضاد بین منطق خود و منطق فرقه، یاد می گیرد که اشکال را از خود دیده و تضاد را به نفع فرقه حل نماید.
نتیجتاً در حالی که هر یک از این تضادها می تواند منجر به جدایی یک نفر از فرقه شود، در مورد قربانیان شستشوی مغزی پروسه کاملاً روند معکوس طی می کند و فرد بعد از رو به رو شدن با هریک از این تضادها به مراتب خود را بیش از پیش گناهکار و مقصر دیده و بیشتر از قبل در باتلاق فرقه فرو می رود. وی که برای بودن با فرقه بهای سنگینی پرداخته، عقایدش در پروسه های تأثیرپذیری و کنترل فکر و مراحلی از شستشوی مغزی دچار تغییرات جدی ای شده اند. دیگر به سادگی نمی تواند به گذشته خود بازگردد.
در چنین شرایطی هیچ فردی آن قدر قوی نیست که یک تنه در مقابل فرقه و رهبرش ایستاده و مدعی شود که همه آن ها اشتباه می کنند و وی درست می اندیشد. در نتیجه تنها راه فرار برای وی و رهایی از تناقضات درونی، اعتراف به خطاهاست و این که رهبر عزیز درست می گفته و وی به کلی در اشتباه بوده است.
برداشت از کتاب: فریب در فرقه ها
نوشته: مجتبی تمدنی
صفحه های: 199 الی 205
تهیه و تنظیم: عاطفه نادعلیان

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا