بعد از گذشت سه الی چهار ماه هر شب دعوا بود، یک شب در یکی از نشست ها گفتند فهیمه جانشین مسعود رجوی فردا برای همه نیروها در سالن اجتماعات جلسه دارد و باید همه برویم آنجا، فردای آن روز رفتیم. همه نیروها جمع شده بودیم و به نوبت مقرها جلسه می گذاشتند تا این که نوبت مقر ما شد و ما را با اتوبوس به آنجا بردند و وارد سالن شدیم، فهیمه آنجا بود و شروع کرد به صحبت کردن و گفت که با آمریکایی ها کنار آمدیم و قرار گذاشتیم که قرارگاه اشرف بمانیم اما تحت حفاظت آمریکایی ها، یعنی حفاظت نیروها با آمریکایی ها می باشد و قرار شده است تا چند روز دیگر آمریکایی ها به نوبت برای همه ما کارت صادر کنند، کارتی که آمریکایی ها صادر کردند عکس آن با لباس شخصی بود.
اول از ما عکس گرفتند بعد اثرانگشت و DEN کامل ما را و قد و وزن و بعد از این که این کارها را انجام دادند حدود دو هفته بعد فرمانده قرارگاه 4 که آنجا بودیم آمد و کارت ها را که با اسم اصلی ما بود به ما دادند، بعد از دریافت کارت هر روز به همدیگر می گفتیم سازمان تمام شد و با صادر شدن این کارت ها دیگر سازمان نمی تواند سر ما را زیر آب کند، ما دیگر شهروند آمریکایی هستیم.
وقتی فرمانده هان می گفتند بروید نشست، کارت ها را نشان می دادیم و می گفتیم شما دیگه کاری از دستتان بر نمی آید ما شهروند آمریکایی هستیم و شما دیگر نمی توانید ما را از بین ببرید.
هر شب در درون سازمان دعوا بود چون همه می دانستیم با رفتن صدام کار سازمان هم تمام شده است و دیگر باید رویای حمله به ایران فراموش کند. من هر روز می گفتم شما مرا فریب دادید و به اینجا آوردید می خواهم از اینجا بروم به همین خاطر هر روز برای من نشست می گذاشتند و بچه های همشهری من (بچه های ایلامی) را می آوردند و مجبور میکردند که به من بگویند برای ما ننگ است تو بروی و هر روز به ما طعنه می زدند که شما به سازمان خیانت کردید، خلاصه هر کاری کردند مرا نگه دارند فایده نداشت تا این که یک روز صبح چند نفر از اعضای سازمان ساعت 6 صبح ریختند سرم و با طناب دست و پاهایم را بستند مرا سوار یک ماشین کردند و به ورودی قرارگاه بردند و از من خواستند که از روزی که به دنیا آمدم تا روزی که جذب سازمان شدم را در مورد خودم بنویسم.
چند روزی مقاومت کردم ولی فایده نداشت بعد از چند روز مقاومتم در هم شکست و شروع به نوشتن کردم، به من گفتند دایی شما پاسدار است و حتماً دایی ات مقدمه آمدنت به سازمان برای جاسوسی را مهیا کرده است، تو از طرف وزارت اطلاعات فرستاده شدی و الآن تو یک کارت سوخته و یک بسیجی هستی، اگر برگردی ایران آن ها از تو حمایت نمی کنند تو را اعدام می کنند، به من گفتند ما همه چیز را می دانیم. تو نفوذی هستی! باید اعتراف کنی، تا این که به زور شکنجه یک برگه به من دادند و گفتند باید اعتراف کنی که جاسوس هستی و از طرف وزارت اطلاعات فرستاده شده ای!
ادامه دارد