مالک بیت مشعل: خاطرات من در فرقه مجاهدین خلق

این بار میخواهم سرگذشت خودم و چگونگی پیوستن خود به فرقه ضد انسانی مجاهدین خلق را برای شما بازگو کنم.
من هیچ رابطه یا شناختی از سازمان مجاهدین نداشتم و حتی آشنایی حداقل هم با مناسبات و دیدگاه های سیاسی این سازمان نداشتم و در حال تلاش برای خودم و خانواده ام بودم و از اینکه در میهنم ایران زندگی می کردم بسیار راضی و خرسند بودم و اگر سختی هم بود با امید به خوشی ها آسان می شد.
این شرایط می گذشت تا یک روز با یک نفر در ایرانشهر آشنا شدم،درست ابتدای نورزو و اول فروردین 1380 بود. فرد مورد نظر رابط سازمان مجاهدین بود و بعدها متوجه شدم که نقش پیک را برای فرقه مجاهدین بازی می کند و افراد معرفی شده توسط این فرقه را به عراق می برد.
بعد از دو هفته آشنایی با این فرد او پی برد که من قصدرفتن به خارج از کشور از طریق پاکستان را دارم، او در این فاصله از فرقه مجاهدین هم صحبت می کرد و خوبی های آنها را بیان و ستایش می کرد و من گوش می دادم. تا اینکه یک روز گفت من یک راه حلی برای رفتن تو به اروپا دارم. پرسیدم چگونه؟
او گفت من ابتدا شما را به پاکستان می برم و به سازمان مجاهدین معرفی می کنم و آنها تو را به صورت قانونی از پاکستان به عراق می برند و بعد از سه ماه بگو می خواهم به فرانسه بورم و هوادار شما باشم و انها تو را به اروپا می فرستند، خیلی سریع و قانونی و نه اینکه قاچاقی باشد و به این ترتیب راحت به اروپا می روی.
من عمق ماجرا را نمی فهمیدم و حرف های فرد رابط سازمان مجاهدین را باور کردم، هر چند که او خود را کامل معرفی نکرده بود. ما با یکدیگر از ایرانشهر به پاکستان رفتیم. یک شب در هتل بودیم و روز بعد او من را به یک نفر دیگر تحویل داد که اسم مستعار او محسن بود. او هم بلوچ بود و به زبان انگلیسی،پاکستانی و بلوچی مسلط بود. با هم رفتیم به یک آپارتمان، فکر کنم طبقه سوم بود، وقتی وارد شدیم چند نفر دیگر هم آنجا بودند. با آنها سلام و احوالپرسی کردم به نظر می رسید که آنها زودتر از من به دام افتاده بودند، چرا که یک هفته بعد از آنجا رفتند. دیگر فقط من و یک نفر دیگر مانده بودیم. کم کم در آن تنهایی برای ما فیلم های سازمان و سخنرانی های مسعود رجوی و مریم رجوی را می گذاشتند تا بیشتر آشنا بشویم. خلاصه بعداز سه هفته گفتند که مدارکم آماده شده است و به عراق خواهیم رفت. ابتدا به اردن رفتیم و سپس به سمت بغداد.
دو نفر به استقبال ما آمدند. آنچنان از ما استقبال کردند و خودمانی گرم گرفتند مثل اینکه سال هاست ما را می شناسند. هرکس این استقبال آنها را می دید، می گفت حتما این دو نفر از اعضای خانواده آنها هستند. من ازاین استقبال خیلی صفا کردم و با خودم گفتم اینها همان آدم هایی هستند که من دنبالشون می گشتم.
ما آن شب به مقری در بغداد رفتیم و روز بعد به سوی محلی که آنها اشرف صدا می کردند، رفتیم. دوم اردیبهشت بود. یادم آمد که همین یک ماه قبل اول عید درایران بودم، یاد کوچه پس کوچه های خیابان های شهرم افتادم. کمی دلم گرفت ولی فکر آینده و سرنوشت و زندگی بهتر من را آرام می کرد. به سمت اشرف در حالحرکت بودیم، آن موقع اشرف هنوز برای من غار و یک قلعه تو در تو و بن بست نشده بود، دوست داشتم زودتر به آنجا برسم ببینم کجاست. تا اینکه به اشرف رسیدیم. دم درب آدم های مختلفی با لباس فرم های یکسان در حال نگهبانی بودند همه دست تکان می دادند و لبخند می زدند، آنها هم مثل اینکه من را سال های سال است می شناسند، من هم برای آنها دست تکان می دادم و لبخند می زدم. شاید لبخند آنها به دلیل حضور در فرقه معنی دار بود، ولی من از ته دل لبخند می زدم. ولی نه آنها می دانستند رجوی چه سرنوشتی را می خواهد برای ما رقم بزند و نه من. گفتند باید ابتدا برویم محلی که اسمش پذیرش و ورودی نام گرفته بود.

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا