بیست و هفت سال قبل، یکی از شب های سوت و کور، شب های سرد و سیاه کویر، زنی آتش به دلم افکند. با این وجود، هنوز آن داستان سوختن را از یاد نبردم تا این سخن را مجدداً با آتش افروزان در کویر، در میان بگذارم و بگویم که با آتش بازی کردن، عاقبت خوشی ندارد و چه بسا این که شما زودتر از حریف دل سوخته، بسوزید که سوختید.
زمستان سال ۱۳۷۰ بود. مجاهدین پس از انقلاب ایدئولوژیک سال ۱۳۶۸ و استمرار آن که قریب به ۹۰% اعضاء را تحمقیق و فریفته و با وعده و وعیدهای پوشالی سر کار گذاشته بودند و رهبران سازمان در اوج قدرت و مکنت و حمایت و ثروت، به سر می بردند و نفس کش که چه عرض کنم نفس نکش ها را هم به چالش فرا می خواندند و رهبری سازمان همچون دیو مست ز خون قربانیان، تنوره می کشید و غره از پیروزی جهل و خرافه بر عقل و مبارزه، بود و می رفت تا با حرمسرای نوینش مبارزات خلق ها را تحقیر و لوث کرده و همه را به لوث حرمسرای آلوده به گناهش، بیالوید و از هیچکس هیچ چیز باقی نگذارد و تنها زور و دجالیت و فریب، میدان دار باشد، حرمسرایی که مانند همه راه های بسته، بدون قربانی باز نمی شد.
در این حین، دو زن صیغه ای رهبر و مقبول انقلاب جهل و تباهی، مسئول برخورد با من بودند که یکی از آنان، نیکو و دیگری فرشته نام داشت. منظورم از زنان صیغه ای، توهین به زن نیست بلکه تمسخر جهل و فریب است که قرار بود با این گونه زنان حرم، بر مبارزه و مقاومت انسانی، پیروز گردد.
یکی از آن شب های بی رمق صحرا، فرشته به نیابت از فرمانده ارکان که نیکو نام داشت از آسایشگاه صدایم زد تا به محل کارش که در ارکان قرارگاه قرار داشت بروم تا او در مورد انقلاب ایدئولوژیک و عدم مقبولیت در آن انقلاب، عتاب و خطابم قرار دهد. ساعت از نصفه شب گذشته بود و خسته و کوفته بودم بس که کار کرده و در عوض حقارت و شماتت شنیده بودم. دعوا بر سر این بود که همه از برکات انقلاب مریم، به درجات رفیع و توانمندی ده به توان بیست و هفت، رسیدند و تنها من ناتوان و شکست خورده ام. اشک از چشمانم سرازیر بود ولی انگار آن زن بدش نمی آمد مردی را به زانو در آورده و اشکش را در آورده باشد. پس از انبوه حقارت و ملامت، سکوتی مابین ما حاکم شد و سپس آن زن رو به من کرد و گفت، برادر مهدی! تو روزی که وارد سازمان شدی با چه کسانی همدوره بودی، یادت میاد؟ کمی فکر کردم ولی از میان ۱۰۰ تن از هم دوره ای ها کسی یادم نمی آمد. آن زن صبر کرد تا فکر کنم و یادم بیاید. پس از اندکی تفکر، بالاخره یادم آمد و گفتم، با این احمد فروغی هم دوره بودم. همین که فرشته اسم احمد را شنید، تبسم رضایتمندانه ای کرد و با تمسخر ادامه داد، خوب، احمد فروغی حالا کجاست؟ سرم را پایین انداختم و از شرم حرفی نزدم. او مجدداً ادامه داد، بگو ببینم احمد فروغی حالا کجاست، ها؟ از آنجا که می دانستم احمد فروغی کجاست، سازمان او را حسابی پمپاژ کرده و یک زن از رده بالا و یک کیلو رده داده و در ناز و نعمت به سر می برد و مثل من زار و پریشان نبود، همچنان به سکوتم ادامه دادم ولی فرشته که آتو دستش آمده بود ول کن معامله نبود تا این که بالاخره عصبانی شدم و برای اولین بار رو به نماینده رهبری سازمان، با اعتراض گفتم، ولی من برای رده اینجا نیامدم، من برای مبارزه آمدم!
فرشته با شنیدن این جملاتم که من برای مبارزه اینجا آمدم، صورتش سرخ شد و تا بن استخوان سوخت و همه چیز را بهم زد و من نیز نفس راحتی کشیدم چون می دانستم بهتر از این نمی توانستم آتش درونم را بیرون بریزم. به خاطر همین گفتار و همین روحیه، آن ها نیز بیکار ننشسته و هر آنچه داشت و نداشتم را از من گرفتند اما متقابلا در خفاء و خلوتم، مصمم و امیدوار بودم به این که در جنگ نابرابر یاس و داس، این داس غره و حریص است که النهایه بازی را خواهد باخت.
سال ها گذشت. سال هایی بس طولانی و دراز، سال هایی که شب و روزش بدون مبارزه و تلاش نگذشت تا این که رسیدیم به روزی که امروز است. روزی که من هنوز هستم و اتفاقاً در جایی که باید باشم، اما آنان که در عرش بودند و قرار بود بالاتر بروند، به فرش رسیدند. منظورم از نقل این داستان، تلافی جویی نیست بلکه یادآوری حقایقی است از آنچه که در مرور زمان طبیعت و کیهان تلاش می کنند تا ثابت کنند و یا به عبارتی دیگر، جوجه را اول پاییز می شمارند و این پاییز است که فصل درو کردن است.
با میلیاردها دلار پول خون و نان حرام و رهبری مفقود و بی خاصیت و رهبرانی شکست خورده و نیروهایی زهوار در رفته و روحیه باخته و اربابانی مشکوک و پیمان شکن و سیل انبوهی از مسایل و مشکلات گریبانگیر، آن هم در زمانه ای بیرحم که زمان و مکان دشمن است و هر گاه که ارباب میل مذاکره کند، دل در سینه شان باقی نمی ماند که آیا در آن مذاکره، چه با حکومت و یا با اپوزسیون، اولین و آخرین قربانی، مرغان عزا و عروسی خواهند بود.
این عاقبت جور و جفا، پیمانشکنی، ناشکری و پشت پا زدن به اقبال و موهبت های بیشماری است که از جانب مردم دریافت کردند، اما با روحیه طلبکاری، ناشکری کرده و چیزی پس ندادند بلکه به زعم و نیت و آرزو و آمال خود همه را پس از استفاده به فضولات خود بدل کردند اما هیهات که ندانستند، حتی در عالم خودشان، ندانستند که یک فضله موش هم یک آش بزرگ را آلوده و تباه می کند. وقتی می گویم، جهل و تباهی، یعنی این که جهل آنان را تباه کرد. این جهل شان بود که آنان را تباه کرد و بیرون، بهانه است. آنچه که آنان را به این روز سیاه نشاند و به روز سیاهتر هم خواهد نشاند، لاجرم از دل سیاه شان نشئت می گیرد و دشمن، بهانه است.
آنان در کشور آلبانی که هزاران کیلومتر از ایران فاصله دارد، همچون طعمه ای را می مانند که در باتلاق گیر کرده و از ترس سر رسیدن شغالان، زوزه سر می دهند اما این بار شغالانی که بخواهند جان طعمه در گل مانده را بدرند، چون خاصیت دیگری ندارند و تاریخ مصرف شان گذشته است، شغالانی از نوع ارباب هستند که هر گاه بوی کباب به مشام شان برسد، ابتدا، طعمه در گل فرومانده شان را که نیم قرن خود از مردم قربانی گرفته بودند، را قربانی خواهند کرد. با این وجود اما، ما هنوز هستیم و همواره در دل تاریخ به عنوان نیرویی ضد تروریسم، باقی خواهیم ماند.
مهدی خوشحال