من و علی امانی روزگار سختی را پشت سر گذاشتیم، تجارب تلخ و گاها شیرینی هم داشتیم، اما شیرینی آزادی بعد از آن اسارت تلخ، کاممان را آنقدر شیرین کرده که برای دیگران توصیه میکنیم که از آن گذشته عبرت انگیز ما، پندآموزی کنند.
در ادامه دیدارم با علی، به پیشنهاد او و برای دلداری به خواهر یک اسیر به دیدار خانواده خیراله محمد علیان رفتیم که نسبت فامیلی هم با علی دارند، خیراله یار روزگار سربازی و اسارت علی هم هست، علی زودتر از خیراله اسیر شده بود، اما در بعد از اسارت توسط نیروهای سازمان، با هم دیدار کرده اند، علی و خیراله هر دو در عملیات های موسوم به آفتاب و چلچراغ سازمان، اسیرشده بودند.
علی می گفت در دوران سربازی، خواهر خیراله، خانم راضیه محمدعلیان، برای من زحمات زیادی کشیده است، وقتی در سربازی دسترسی تلفنی به مادرم نداشتم، به راضیه خانم زنگ می زدم و او قبول زحمت کرده و به منزل ما که مسافت نسبتا زیادی هم داشت، مراجعه و مادرم را برای صحبت با من به منزلشان می آورد، در سازمان هم یک روز مرا برای دیداری صدا کردند و پیش خیراله بردند که درخواست ملاقات با من را داده بود. برای همین با خیراله هم که فامیلمان بود در سازمان ملاقات مکرر داشتیم، اما حیف که در اسارت ماند و تا به امروز هم سازمان اجازه نداده که با خانواده اش تماس باید وشایدی برقرار کند.
به منزل خواهر خیراله رسیدیم، خیلی گرم از ما استقبال کرد، گوئی از من و علی، عطر برادر اسیرش را می گرفت.
در دیوار یک عکس قدیمی از خیراله دیده می شد که مربوط به بیش از 30 سال پیش بود، 30 سال!
اما هنوز خواهرش، آن عکس را در بهترین جای منزل در بالاترین نقطه نصب کرده بود.
همیشه وقتی این سرنوشت های تلخ را می بینم، به عمق دشمنی و دجالیت سازمان با خانواده ها، بیشتر پی می برم، راستی چرا خواهر خیراله باید برادر خود را در یک عکس قدیمی تصور کند؟ چرا سازمان خانواده ها را بی خبر نگه می دارد؟ چرا سازمان از ایجاد این رابطه بین خواهر و برادر خونی، وحشت دارد؟
وقتی ما از خاطراتمان با خیراله می گفتیم، خانم راضیه محمد علیان بارها اشک در چشمانش حلقه می زد، آه جانسوزی از ته دل می کشید و آرزوی دیدار با خیراله را بر زبان می آورد، حسرت دیدار برادر، بر چهره این خواهر که شوهرش را هم از دست داده است، داغی است که رجوی بر دامان این خانواده گذاشته است و دست روزگار بر چین و چروک هایش، افزوده است.
هر بار که راضیه خانم، به عکس خیراله می نگریست، لبخندی از روی رضایت و خوشحالی بر چهره اش نقش می بست و به امید دیدار برادر اسیرش در چنگال رجوی، آرزوی آزادی برادرش از فرقه رجوی را می کرد.
آنروز، راضیه مادر علی را پای تلفن می آورد و دل آن مادر نگران را شاد می کرد، ما هم امروز سعی می کردیم با حضورمان در کنار این خانواده و این خواهر، اندکی از تنهائی جانکاه این خواهر، بکاهیم و با گفتن خاطرتمان از خیراله، دل این خواهر را شاد کنیم و این امید را در دلش زنده نگه داریم که روزی خیراله هم، چون ما آزاد شده و با خیالی آسوده، با خواهرش صحبت کرده و مرهمی بر زخمهای دل این خواهر غم دیده خواهد شد.
در حالی از این خانواده رنج دیده، خداحافظی کرده و آنها را تنها گذاشتیم که آرزو می کردیم روزی برسد که خبر آزادی خیراله از چنگال رجوی را به این خانواده برسانیم…
سیروس غضنفری