امسال می رویم به تهران…
عید نوروز 1377 ، بعد از پروسه طولانی زندان انفرادی ، در سالن اجتماعات قرارگاه باقرزاده ، در نشست رهبری ، حاضر بودم. مسعود و مریم هم همه را به شور و شوق وادار می کردند.
صحبت های مسعود ، همه از سرنگونی بود. نشست دو سه روز طول کشید و مسئولین و فرماندهان ، از عملیات فروغ و علل ناتوانی در سرنگونی و ضعف های خود می گفتند.
مسعود هم بحث ها را روی ضعف های فردی برده و ابدا از خودش انتقاد نمی کرد که چرا هزاران نفر را در عملیات های مختلف سازمان به کشتن داده است! یک جای بحث هم از موارد امنیتی اخیر صحبت کرد که در نشریه 380 خلاصه شد. خیلی گذرا به کسانی اشاره کرد که فرستاده وزارت اطلاعات ایران بودند و در جریان چک امنیتی اواخر سال گذشته دستگیر شدند. اما هیچ اشاره ای نکرد که عده زیادی را هم ماهها در انفرادی نگه داشته که اکنون در این نشست حضور دارند و نفوذی هم نبودند.
در یک جای بحث به فرمان مسعود ، تابلوئی را روی سن قرار دادند ، مسعود رجوی سررشته کلام را بدست گرفت و با شیادی خاص خودش ، چنین توضیح داد که من دیگر بیش از این وارد ضعف های فردی تان نمی شوم ، آنها را البته در یگان های خودتان و با مسئولینتان حل و فصل کنید و اضافه کرد که دنیای بیرون فارغ از ضعف های فردی شما ، رو به جلو در حرکت است و اتفاقاتی در جهان افتاده است. رجوی همه ی این اتفاقات را به رسم معمول به نفع خود مصادره کرد. به جنگ های بین جناحی هم در ایران اشاره کرده و توضیح داد که همه کارها ازامروز در یک مدار جدید ودر یک دوران جدید انجام خواهد گرفت.
مسعود اضافه کرد که اکنون وارد دوران سرنگونی شدیم و رژیم بزودی توسط ارتش آزادیبخش ملی ، باید سرنگون شده و شما خواهر مریم را به تهران ببرید. طوری صحبت می کرد که انگار قرار است خودش در عراق بماند و مریم به تهران خواهد رفت! بچه ها هم شعار می دادند :
” مریم مهر تابان ، رو دوش قهرمانان ، می بریمش به تهران”…
” می توان و باید ، می توان و باید ، می توان وباید…”
اسم این دوران را هم ، دوران آمادگی برای سرنگونی و آ- 77 ، اعلام نمود. در همین حین موزیک شادی پخش شد و همه وادار به ابراز شور و شادی شدند.
مسعود گفت : اگر تا امروز 10 ساعت کار می کردید ، از این به بعد باید خیلی بیشتر کار کنید ، تمام زرهی ها را سرویس کرده و آماده نبرد آخر کنید! نبرد نهائی و نبرد سرنگونی در راه است و شما باید امانت بزرگ مردم ایران ، یعنی خواهر مریم را به تهران ببرید!
مسئول من هم که کناردستم نشسته بود ، گفت : محمدرضا ، عجب شانسی آوردی ، درست زمانی به ارتش آمدی که دیگر قرار است برویم ایران و مردم را آزاد کنیم.
به قدری مسعود زیرکانه و شیادانه بحث را پیش می برد که من دیگر بکلی زندان انفرادی و کل جریانات کثیفی که به سرم آورده بودند را نزدیک بود فراموش کنم.
ولوله عجیبی تمام یگان ها و نفرات را فرا گرفته بود. مسئولین به همدیگر تبریک می گفتند! همه می گفتند بالاخره برادر سوت سرنگونی و عملیات آخر را به صدا در خواهد آورد.
تعدادی هم پشت میکروفن رفته و صحبت های برادر مسعود را تایید کرده و حسابی به آن روغن داغ اضافه می کردند. کم کم من هم باورم شد که یک اتفاقاتی افتاده و بزودی به نبرد آخر اعزام خواهیم شد.
مسئولین می گفتند این مهم ترین سرفصلی است که برادر تا کنون اعلام کرده و دیگر سرنگونی حتمی است. مسعود هم از همه قول گرفت که در برگشت از این نشست ، ضمن ادامه دادن این بحث در یگان ها ، باید همه زرهی ها و ادوات سرنگونی ، مهیای عملیات نهائی شوند. یک چیزهائی هم از قول” صاحبخانه” می گفت که من منظورش را زیاد نمی فهمیدم ، اما مسئولم توضیح داد که منظوراز صاحبخانه ، سیدالرئیس صدام حسین رئیس جمهور عراق است که ادوات زرهی به ما می دهد و برخی پشتیبانی ها را از ما انجام می دهد.
نشست تمام شد و قرار شد به قرارگاههایمان برگردیم. من در سازماندهی ها جزو ارتش ششم شدم که باید در قرارگاه جدید در نزدیکی شهر العماره در جنوب عراق ، اسکان پیدا کرده و مستقر می شدیم.
ادامه دارد…
محمدرضا مبین ، کارشناس ارشد عمران ، سازه