خاطرات شهرام بهادری – قسمت هفت
رده های سازمانی و عضویت
در سازمان بعد از اینکه وارد پذیرش می شدی اولین رده k2 بود. که بعد دو سال فکر کنم رده ها عوض می شد و رده جدیدی می دادند.در 12 سالی که در اشرف بودیم و 2 سالی که در لیبرتی بودیم هیچ رده ای ندادند و همان k2 مانده بودیم. رده ها در سازمان اینطوری بود و رده های بالا دقیق یادم نیست. ق F – FG – قدیم m – جدید m- o – k1- k2. وقتی می خواستند رده عضویت بدهند دیدیم انگار همه چیز از قبل آماده شده و برنامه ها چیده شده است.
همه کاغذها پر بود که باید نفرات فقط امضا می کردند و اثر انگشت می زدند و کسی هم اگر وقتی کاغذ می آوردند امضا نمی کرد باید در انتظار سر به نیست شدن یا شکنجه های روحی و جسمی قرار می گرفت. و یا می دیدیم کسی اگر امضا نمی کرد بعد از چند روز مفقود شده است و همه نگران می شدیم. مسئولین سازمان اینطور وحشیانه از همه سند و مدرک می گرفتند که بگویند جلوی دوربینها که بله همه نفرات آزادانه و به میل خود و با انتخاب خودشان تعهد دادند و امضا کردند که همه کارهای آنها دروغ بود. نیرنگ بود. فریب بود. حتی به ما که در مناسبات خودشان بودیم که هیچ به مردم جهان هم این مجاهدین دروغ می گفتند. و همه را بازیچه خودشان قرار می دادند.
دعوا با نصرت علیمرادی
در لیبرتی نصرت علیمرادی FG ما بود و مسئول بالای سازمان بود. من خودم را با ورزش مشغول می کردم که از این مسئولین دور باشم و برای مدتی هم که شده آنها را نبینم. یک روز بعد از ظهر مشغول ورزش بودم که نصرت علیمرادی آمد و به من گیر داد که ورزش را تعطیل کن و برای کار برو که گفتم من به کار نمی روم و ورزش خواهم کرد. چندین بار رفت و آمد تا نگذارد من ورزش کنم و داد می زد که بیا برو کار. آنقدر گیر داد که داشتم بارفیکس می رفتم اومدم پایین بهش گفتم اخرین بارت باشد که داد می زنی و به من میگی برو کار. گفت من هر کاری می کنم و تو باید گوش کنی که در این موقع با او دعوا کردم و به کانکس تکیه دادمش و یک چک بهش زدم و مشتم را بردم بالا که … با داد و فریاد او بچه ها آمدند که دستم را بگیرند و او فحش گویان رفت و بچه های هم محفلی ام بهم گفتند شهرام امشب تو را سر به نیست می کنند. مواظب باش و امشب را نخواب. گفتم هیچ کاری نمی توانند بکنند حواسم هست و دیدم این شخص رفت و با سید رحیم موسوی آمد و سر من داد می زدند که با چه جراتی دست روی F بلند کرده ای؟ گفتم به من توهین می کرد و فحش می داد و نمی گذاشت ورزش کنم. که من هم هیچ کاریش نکردم که این دو یعنی سید رحیم موسوی که F قرارگاه بود و نصرت علیمرادی که F بود فحش گویان گفتند حواست به خودت باشد و گرنه کاری می کنیم که پشیمان شوی. گفتم هیچ غلطی نمی توانید بکنید. آن شب دوستان هم محفلی ام شب را نخوابیدند. من و جمشید و محمود کنار کانکس که محل خوابمان بود نشسته بودیم و صحبت می کردیم و تا بعد از خاموشی آنها بیدار بودند که اگر شب آمدند بلایی سر من بیاورند هوشیار باشند.
فراری دادن مجید در لیبرتی
یک روز در لیبرتی کنار سالن نشسته بودم که دیدم مجید آمد کنارم نشست. چون خیلی ساکت و پاسیو بود و اصلا حرف نمی زد. طبق معمول بدون هیچ حرفی پیش من نشست. من هم داشتم چایی می خوردم که بدون مقدمه بهش گفتم آیا می خواهی از اینجا فرار کنی که انگار مجید منتظر شنیدن این سوال از طرف من بود. با لبخند برگشت به سمتم و نگاهم کرد و گفت آره. گفتم پاشو الان برو نبینند کنار من نشسته ای. آن موقع بهت شک می کنند. وقتی می رفت گفتم خیالت راحت باشد یک فکری برات می کنم. بعد در فکرم این بود که چگونه او را فراری بدهم. چون خودم می خواستم فرار کنم اما نمی شد. برادرم هم آنجا بود و باید دوتایی باهم از اونجا خارج می شدیم و برادرم را دور از من و جدای از من در یک مقر دیگر نگه می داشتند که شب به مجید گفتم تو را فراری می دهم اما خودم نمی توانم بیایم ولی بهت قول می دهم تا 2 روز دیگر من هم بهت ملحق خواهم شد.
مجید گفت نه من می خواهم تو باشی و گرنه من می ترسم نمی توانم. بهش توضیح دادم که خودت که می دانی برادر من هم اینجاست و من ندیدمش و باید او را هم در جریان بگذارم که برای فرار آماده باشد و ما نمی توانیم تکی اقدام به فرار کنیم. چون آن اگر یکی از ما فرار کند آن دیگری را سر به نیست خواهند کرد. مجید گفت من باید با تو باشم و گرنه تکی می ترسم. گفتم هیچ موقع حرف از ترس نگو. چون همین که از مناسبات کنده بشی ، ترسها پیش تو هیچ هست. گفتم برو وسایلت را جمع کن بگذار داخل یک کیف بیاور پیش من بگذار و آمادگی لازم را داشته باش و هیچ اضطرابی نداشته باش. چون می خواستم همه چیزش پیش من باشد که اگر بویی بردند از فرار مجید به دردسر نیافتد. او هم رفت کیف و وسایل مورد نیازش را آورد پیش من و من بردم کیفش را نگه داشتم زیر تختم و ملحفه را تا پایین تخت کشیدم.بهش گفتم الان برو و با کسی هم حرف نزن. تو را با ماشین های یونامی خواهم فرستاد و کیفت را هم داخل ماشین می گذارم که راحت بتونی بدون دغدغه فرار کنی. چون کانکس ما کنار خیابون بود و ماشین های یونامی از نزدیکی کانکس ما رد می شدند. اما کانکس او ته مقر بود و اگر با کیف می آمد تا به محوطه ای که ماشین ها هستند او را می دیدند و گیر می افتاد.
به مجید گفتم باید سوار این ماشین ها شوی و این یونامی تو را از مقر خارج خواهند کرد و اگر تو را هم تا قبل از سوار شدن به ماشین نبینند خیالت دیگه راحت باشه. چون بعد سوار شدن اگر بینند هم هیچ کاری نمی توانند بکنند. تو باید بروی و من هم با برادرم هر طور هم که شده باشد و به هر طریقی هم باشه تماس گرفته و با او از اینجا خارج خواهیم شد. 2 روز از طرح نقشه فرار مجید می گذشت که من در این 2 روز همش کنارش بودم. با هم می رفتیم ورزش. با هم برای غذا می رفتیم تا ترس مجید از فرار بریزد که فردای آن روز ظهر بود که من داشتم از سالن غذاخوری می آمدم که هم محفلی ام فکر کنم محمود بود که بهم گفت مجید سوار ماشین یونامی شد و رفت. گفتم جدی تو دیدیش؟ گفت آره. گفتم پس حرفشم نزن تا بعد از ظهر بشه.
جریان از این قرار بود که ظهر که ما در سالن برای ناهار بودیم مجید زودتر از من ناهار را خورده بود و چند دقیقه زودتر از من به سمت آسایشگاه حرکت کرده بود. در این موقع انگار ماشین های یونامی را دیده بود و فرصت را هدر نداده بود و رفته بود سوار ماشین شده بود و وقتی من مطمئن شدم مجید موفق شده دیگه خیالم راحت شد و بعد از ظهر بود که دیدیم نشست گذاشتند و لایه ما را صدا زدند و مهناز شهنازی گفت مجید فرار کرده و او مزدور و خائن هست و خیانت کرده و هر چی فحش و ناسزا بود بهش گفت. آخه مسئولین وقتی کسی فرار می کرد یا از آنجا خارج می شد همیشه این حرفها را می زدند و پشت سر او آنقدر فحش و ناسزا می گفتن و او را مزدور و یا خائن خطاب می کردند.
من در این موقع بلند شدم و گفتم چرا تا دیروز که اینجا بود بهش مزدور و یا خائن نمی گفتید الان که رفته این حرفها را می زنید؟ جوابی نداشت بگه و می خواستطوری فضا سازی کند که بچه را بر علیه او بشوراند. مسئولین استاد بازی کردن با احساسات بچه ها بودند.
بچه های هم محفلی مان همگی خوشحال بودند از نقشه فرار و بهشان گفتم این خوشحالی ادامه دار خواهد بود و من هم خواهم رفت. به جمشید گفتم تو هم می آیی. گفت من دوست دارم بروم خارج. گفتم بیا از اینجا خارج شو بعد می تونی بری خارج که گفت می خواهم بروم آلبانی. از آنجا خارج می شوم. گفتم باشه. به یک بلوچ گفتم تو هم آماده فرار باش. گفت من هم دوست دارم بروم خارج. گفتم پس معطل نکن که گفت من در آلبانی خارج خواهم شد و به حمید جعفری گفتم تو هم آماده فرار باش. گفت من وقتی برویم آلبانی داخل هواپیما اعلام جدایی خواهم کرد و به سیروس خداداد گفتم دیگر باید فرار کرد. گفت من هم منتظرم بروند آلبانی و در آنجا جدا می شوم. من گفتم به مجید قول داده ام تا 2 روز در آنجا باشم. من هر طور شده تا 2 روز فرار می کنم همراه برادرم که تا 2 روز هم مقدمات خارج شدنمان را دوتایی با هم انجام دادیم و سر موقع یعنی همان 2 روز از مناسبات خارج شدیم.