خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت سی و هفتم
در پیام منسوب به مسعود رجوی به همه تاکید شده بود که هیچ کس حق شلیک حتی یک گلوله به سمت نیروهای مهاجم آمریکائی را ندارد! برای همین هم آن شب ما حتی یک گلوله به سمت هواپیماهای مهاجم شلیک نکردیم ، اما آنها بی وقفه ما را بمباران می کردند! حوالی ساعت 4 صبح بود که به ضلع شرق قرارگاه اشرف رسیدیم ، با نور ضعیف یک چراغ قوه به سمت درب هدایت شدیم ، یکی دو نفر از بچه ها را شناختم ، اولین سئوالم در مورد حمله به اشرف توسط کردها بود! یک نفر که برادر مسئول بود ، جواب داد : حمله ای زمینی صورت نگرفته است! هواپیماهای ائتلاف آمریکائی – انگلیسی ، زاغه های مهمات شمال اشرف را 3 ساعت است که بمباران می کنند! ارتش عراق از چند سال قبل ، حدود یکصد زاغه که بصورت سوله بود را در قسمت شمال اشرف ، به سازمان داده بود و مسعود رجوی تا می توانست در داخل آنها مهمات اهدائی صدام حسین را انبار کرده بود.
پرسیدم پس صدای رگبار سلاح های سبک از کجاست ؟ که گفت : در همان زاغه ها ، مهمات سبک هم داشتیم که در حال انفجار و شلیک شدن به اطراف هستند! دوباره سئوال کردم که : یعنی کردها حمله نکردند ؟ پاسخ شنیدم که : نه کردها حمله نکردند.
علت تصادف ماشین را هم سئوال کردند که گفتم : یکی از زرهی های خودمان در مسیر برگشت از پشت سر به خودروی ما کوبیده است.
خودرو را به محل هدایت شده توسط آن نفرات منتقل کردم و در فاصله کمی از خودرو ، کنار یک سنگر سلاح انفرادی و دو طاقمه فلسطینی مهمات سبک را بغل کرده و بصورت دمر خوابیدم! چند نفر دیگر هم ، مثل نفرات باقی مانده از یک لشگر شکست خورده روی زمین افتاده بودند. 48 ساعت بود که نخوابیده بودم و غذای مناسبی هم نخورده بودم. حال غذاخوردن نداشتم و بیهوش روی زمین افتادم.
نمی دانم دقیقا چند ساعت خوابیدم ، اما هواتاریک بود که بیدار شده بودم. لندکروز خودم را وقتی دیدم ، اصلا باورم نشد که به این شدت تصادف کردم ماشین تا نصف از قسمت عقب له شده بود. سراغ سالن غذاخوری آن مقر را گرفتم و یک راست سراغ آرشیو غذاهای باقی مانده رفتم. بعد از شام با راهنمائی جهانگیر و توسط یک ماشین به قرارگاه خودمان که 6 بود منتقل و به فرمانده خودم محسن صدیقی از بچه های شمال ، وصل شدم.
صبح فردا بود که محسن گفت ، چند نفر از تو سئوال دارند ، با نگرانی به سالن غذاخوری رفتم و با تعجب دیدم که از بچه های ضد اطلاعات هستند که قبلا در پروسه زندان آنها را دیده بودم!
سلام کرده و نشستم ، مهدی از مسئولین پرونده من در زندان ، صحبت را شروع کرد. از علت مرگ یا مفقودی کاک اسد ( صادق سیدی ) ، سئوال کردند و اینکه چگونه فوت کرد ؟
من که حسابی غافلگیر شده بودم ، پرسیدم مگر کاک اسد فوت شده است ؟ با دیده شک به من نگاه می کردند ، گوئی من کاک اسد را کشته ام! دقیقا برای این آمده بودند که من را به جرم قتل کاک اسد ، به زندان منتقل کنند! با خود فکر می کردند من در شلوغی های جنگ دو سه روز گذشته ، سر کاک اسد را زیر آب کردم!
خیلی به من برخورد که در مورد من ، چنین خیالاتی را کردند. دوباره شب ها وروزهای تنهائی در زندان انفرادی در آن 6 ماه از جلوی چشمانم گذشت ! با خود گفتم حتما مثل قبل ، هر جوابی بدهم این ها ، باور نخواهند کرد و دوباره من رابه زندان خواهند انداخت!
سعی کردم خونسردی خودم را حفظ کنم. سعی کردم قضیه را به خوبی و با آرامش توضیح دهم. گفتم موقع ابلاغ فرمان برگشت به اشرف توسط سعید ، به دستور کاک اسد من و دکتر علی قرار شد به سر ستون ها ، فرمان را ابلاغ کنیم و سعید به جای من حفاظت و رانندگی کاک اسد رابه عهده گرفت و حتی ماشین هایمان را هم عوض کردیم!
وقتی قضیه سعید را به آنها گفتم ، به وضوح در چهره شان دیدم که از تمامی افکاری که در مورد من کرده بودند ، شرمنده شدند ، به من هم خیلی برخورد که با این همه صداقت و تلاشی که از خود در چند روز گذشته نشان داده بودم ، باز سازمان به من به دید یک زندانی آزاد شده از زندان هایش ویک مخالف نگاه می کرد. البته من جز این انتظاری نداشتم.
اما مهمترین خبر برای من مرگ کاک اسد بود. نمی دانم چه شده بود اما کاک اسد بعد از جدائی از من ، فوت شده بود. بعد ها شنیدم که در حین بمباران یکی از تانک ها ، کاک اسد دقیقا در محل اصابت بمب بوده است و حتی جنازه اش هم پیدا نشده بود. مسعود رجوی ، چند روز بعد در یک پیام کتبی از کاک اسد تقدیر کرد و مرگ او را رسما تایید کرد.
آن روز ها در قرارگاهها و سالن غذاخوری ، گوئی گرد مرگ پاشیده بودند ، هیچ کس از آمار دقیق کشته شده ها در بمباران ها ، اطلاع نداشت و در این زمینه هم ، ابدا اطلاع رسانی نمی شد. همه افسرده شده بودیم و در اصطلاع فرقه این وضعیت را”واو شدگی” می نامیدند ، بله همه ما” واو” شده بودیم …
ادامه دارد…
محمدرضا مبین ، کارشناس ارشد عمران ، سازه