فیلمنامه «ردخون» را حسین ترابنژاد و ابراهیم امینی نوشتهاند. ترابنژاد فیلمنامه فیلمها و سریالهای مشهوری را نوشته و اینبار با ابراهیم امینی که فیلمنامه قسمت اول را نگارش کرده بود همکار شده است. این فیلم در سیوهفتمین دوره جشنواره فیلم فجر رونمایی شد و با نامزدی در 12رشته این جشنواره، توانست سه سیمرغ بلورین را بهدست آورد. محمدحسین مهدویان در «ردخون» برخلاف فیلم اول به جنبههای دراماتیک بیشتری توجه کرده است. «ردخون» تا به امروز فروش نسبتاً موفقی داشته و در صدر گیشه قرار دارد و البته این فیلم نظرات متفاوتی را در بین منتقدان و مخاطبان برانگیخته است. برای بررسی بیشتر این فیلم با حسین ترابنژاد یکی از نویسندگان این فیلم گفتوگویی انجام دادهایم که در ادامه میخوانید.
— شما در قسمت اول این فیلم حضور نداشتید؛ آیا این، کارتان را برای نگارش فیلمنامه قسمت دوم سخت نمیکرد؟
از آنجایی که «ماجرای نیمروز» را چندینبار دیده و فیلمنامهاش را خوانده بودم برایم سخت نبود. فیلم ماجرای نیمروز بیشتر ماجرامحور بود تا شخصیتمحور و به همین دلیل با شخصیتهای پیچیدهای طرف نبودیم. مضاف بر اینکه فرصت زیادی برای نگارش فیلمنامه وجود داشت و همچنین ابراهیم امینی که خالق شخصیتها بود، در این فیلمنامه نیز حضور داشت.
— آیا شخصیتپردازیهای«ردخون» طوری هست که اگر مخاطبی فیلم اول را ندیده باشد، با آن همراهی کند و آنها را بفهمد؟
بله. به نظرم لزومی ندارد مخاطب حتماً فیلم اول را دیده باشد. هر کاراکتری بهطور مجزا برای خودش اول، وسط و آخر دارد. جایگاه هرکدام از آنها در قصه مشخص است. شاید تکدیالوگهایی باشد که مخاطب را به فیلم اول ارجاع دهد؛ اما آنها لزوماً پیشبرنده قصه نیستند؛ مثل جمله کمال که میگوید من همانم که موسی خیابانی را زدم. قاعدتاً کسی که فقط کمی از تاریخ بداند ماجرا را میفهمد.
–ایده اولیه«ردخون» با آنچه خروجی فیلم شد چقدر تفاوت دارد؟
آنچه ما در ابتدا روی کاغذ آوردیم با چیزی که روی پرده است، تفاوت زیادی ندارد. قبل از نگارش فیلمنامه در صحبتهایی که با ابراهیم امینی و سیدمحمود رضوی داشتیم، بنا بود قصه را از ماجرای مرصاد شروع کنیم. بعدتر که محمدحسین مهدویان با ما جلسه گذاشت نظرش این بود که نیمی از فیلم اطلاعاتی و نیم دیگر در فضای عملیات مرصاد باشد. داستان افشین و همسرش در نسخه اولیه مرصاد هم بود؛ اما در نسخه بعدی فرم و نوع روایتش را تغییر دادیم.
–تصور خودتان را از شخصیت «کمال» و «صادق» میگویید؟
«کمال» از ابتدای انقلاب درگیر مسائل کشور بوده و با شروع جنگ به جبهه میرود. آنچه طی تحقیقات به آن رسیدیم این بود که بهدلیل طولانی شدن جنگ فضای جبههها کمی دچار رخوت شده بود. به همین دلیل برخیها ترجیحشان این بود که در کنار جبهه و جنگ به کارهای دیگری از جمله کارهای جهادی مشغول شوند. مصداق عینیاش را بخواهم بگویم؛ مرحوم حاج عبدالله والی که در بشاگرد مشغول بهکار شده بود.
–درباره ویژگیهای شخصیتی آنها میگویید؟ آیا میتوان «کمال» را فردی دلپاک، تندخو، مانده در گذشته که مدام تکرار میکند من کسی هستم که موسی خیابانی را زدم و البته سادهدل که با دیدن عکس امام در کیف پول آن مرد به او اعتماد میکند، دانست؟
با سادهدل بودن موافق نیستم. جوانهای آن دوره اصولاً آدمهایی بودند که آنقدر امام را دوست داشتند که یکجاهایی از برخی مسائل چشمپوشی میکردند. این را نمیتوان لزوماً به معنای سادگی آنها دانست. اینکه چندبار میگوید من موسی را زدم به این خاطر است که کارهایی که برای انقلاب کرده برایش مهم است؛ زندگیاش را وقف جمهوری اسلامی و نظام کرده است.
–و همین آدم در دوگانه وظیفه و علاقه به خواهرش یا همان «ردخون»، دومی را انتخاب میکند؟
من را مجبور میکنی که باز هم مخالفت کنم! خواهر را انتخاب نمیکند. اگر این اتفاق در وسط عملیات مرصاد رخ میداد من با شما موافق بودم؛ میگفتم «کمال» از دشمنی آدمی که اسلحه به دست گرفته و جلوی رزمندگان است به خاطر عاطفه خواهر و برادری، چشمپوشی کرده است. «کمال» از جایی به بعد دیگر انگیزه شخصی پیدا میکند. میگوید خواهرم به آرمانهای من پشت کرده و دیگر رویم نمیشود به کسی بگویم او خواهرم است. عملاً دوراهی کمال در پایان فیلم، دوراهی بین نفسانیت و انسانیت است.
–شخصیت «صادق» چطور؟ او برخلاف فیلم اول که فردی باهوش و دوستداشتنی بود در «ردخون» وقتی مسبب شکست یک عملیات برونمرزی است بهراحتی میگوید: دیکته نانوشته که غلط ندارد! او عوض نشده است؟
نه، عوض نشده است و چون جنبههای دراماتیک قصه در «ردخون»، پررنگتر از «ماجرای نیمروز» است، لایههای دیگر شخصیتها برای ما رو میشود. متوجه نمیشوم چرا میگویی دوستداشتنی نیست. او با تمام وجود، حتی رفاقتهایش را کنار میگذارد تا به وظیفهاش عمل کند. تلخ بودن، لزوماً به این معنی نیست که دوستداشتنی نیست.
–چرا در فیلم اول به داخل جمع مجاهدین نمیرویم؛ اما در «ردخون» دقیقاً این اتفاق رخ میدهد؟
نمیتوان گفت پشت این قضیه یک تئوری وجود داشته است. مهدویان آن مدل را تجربه کرده بود و اینبار بنا داشت جنبههای دراماتیک کار تقویت شود؛ البته سلیقه شخصی من هم همین بود. این یک تصمیم جمعی بود. وقتی بخواهید قصه را دراماتیک کنید، مجبور هستید به قطب منفی قصه هم نزدیک شوید.
— منظورتان قهرمان و ضدقهرمان است؟
بله!
–پس من سؤال آخرم را اینجا میپرسم! قهرمان «ردخون» کیست؟
قهرمان «ردخون» تیم کمال، صادق و افشین است.
–یعنی همسر «افشین» و خواهر «کمال» ضدقهرمان است؟
ضدقهرمانی است که در طول قصه نسبت به سازمان مسالهدار میشود. زهره را میبیند، جنایاتی که در بیمارستان اتفاق می افتد را میبیند و نسبت به آرمانهایش شک میکند. این سؤال برایش پیش میآید که من چه چیز را فدای چه کردهام؟! در متن دراماتیک شخصیتها از نقطه یک به نقطه دیگر حرکت میکنند. اگر از ابتدا میخواستیم همسر «افشین» را عضوی از مجاهدین نمایش دهیم که مانند سران مجاهدین خلق از ابتدا تا انتها به تفکر خودش پایبند است ماجرا جور دیگری میشد. بدین شکل او عملاً تبدیل به تیپ میشد.
–برخی از منتقدان مدعی هستند شخصیت های زن فیلم قربانی دعوای دوطرف ماجرا هستند.نظرتان چیست؟
اصولاً قربانی بودن یکی از تئوریهایی است که ما براساس آن فیلمنامه را نوشتیم. این کاراکتر قربانی است؛ اما نه قربانی دعوای بین مجاهدین و جمهوری اسلامی. او قربانی زیادهخواهی، تفکرات دگم و جاهطلبانه مرکزیت سازمان است. رأس سازمان این تئوری را داشتهاند. مدعی بودند آنها باید به خدا پاسخگو باشند و نیروها هم باید به آنها جواب بدهند. در پروسه شستوشوی مغزی، این تفکر تبدیل به یک ایمان در بین نیروها شده است. همان ایمان منحرفی که ما اکنون در داعشیها میبینیم. ایمانی تقلبی که توسط بالادستیها طراحی و القا میشود تا منافعشان تأمین شود. بدنه سازمان مجاهدین در این پروسه، قربانی تفکرات منحرفی شدند که آنها را به بازی گرفته بودند.
–سه ضلع، نماینده مجاهدین در این فیلم هستند. بهجز «عباس زریباف» دو نفر دیگر آدمهایی تصویر میشوند که بیتقصیرند. آیا لازم نبود در این طراحی بالانسی اتفاق میافتاد؟
«عباس زریباف» آدمی است که تا انتها نماینده مرکزیت سازمان است. ضمناً شاید ما مرکزیت سازمان را نبینیم؛ اما مدام از آنها میشنویم. مثلاً همانجا که زهره مجروح میشود، دیالوگهایی درباره سران سازمان میگوید که خودشان کنار گود نشسته و آنها را وسط میدان فرستادهاند. به نظرم این مسائل به خوبی ابعاد منفی آن طرف را نشان میدهد.
ب–ه نظر شما اینها آدمهایی سادهلوح بودهاند؟
نه. به آدمهایی سادهلوح تبدیل شده بودند وگرنه آدمهایی که خیلیهایشان در دانشگاههای معتبر کشور تحصیل کردهاند اصولاً نباید سادهلوح باشند؛ اما کارهای فکری که مرکزیت سازمان به روی آنها انجام میداد این شرایط را رقم زد. در مصاحبه جداشدگان سازمان شنیدم وقتی مرصاد تمام شده بود، عملاً مجاهدین کاری برای انجام دادن نداشتند. مسعود رجوی اینها را به اطراف «اشرف» میفرستاده تا برگهای درختان را دانهدانه بچینند و در جعبههایی بستهبندی کنند. وقتی از جداشدگان درباره علت این کار سؤال شد، گفتند چون مسعود از ما خواسته بود! گفته بود که همه این کارها در راستای سرنگونی جمهوری اسلامی است!
نحوه دستیابی «کمال» به خواهرش توسط شنود بیسیم کمی دمدستی نیست؟ چطور باید وسط این همه درگیری ناگهان دختر دست به بیسیم شود و اتفاقاً «کمال» هم صدای او را بعد چند سال بشناسد؟
«عباس زریباف» هم به همین شکل شناسایی میشود. درباره او باتوجه به اینکه همکارشان بوده چیز عجیبی نیست. درباره خواهر «کمال» هم به نظرم چیز دور از ذهنی نیست؛ البته مدعی نیستم این بهترین ایده بوده و تمهید دیگری نمیشد پیدا کرد. به نظر ما غیرمنطقی نبود و البته دست به بیسیم شدن سیما مسأله عجیبی نیست. آنها وسط میدان جنگ هستند و زنها رکن مهمی در مرصاد به حساب میآمدند.
–دلیل اصرارتان درباره فعالیت سیاسی فرمانده تیم اطلاعات چه بود؟
من و ابراهیم امینی با کمک محسن جعفرزاده که در تحقیقات کمکمان میکرد، سیر اتفاقات سیاسی، اجتماعی و حتی ورزشی سالهای 67 و 68 را استخراج کرده بودیم. تمام چیزهایی که در آن دوره بود و به درد قصه ما میخورد را مدنظر قرار دادیم. انتخابات یکی از مسائل مهم آن زمان بود. خیلیها احساس وظیفه میکردند که در انتخابات کاندیدا شوند و انتخابات پرسروصدایی هم برگزار شده بود؛ مثلاً ما در مورد رشد یکباره قیمت دلار هم در فیلمنامه جملهای داشتیم که در همان حوالی زمانی اتفاق افتاده بود که البته نمیدانم در نسخه نهایی هست یا نه. اگر درست متوجه منظورتان شده باشم، جواب یک جملهایاش این میشود که من و ابراهیم امینی و محمدحسین مهدویان این جزئیات را با توجه به نیاز داستان وشخصیتها در فیلمنامه آوردهایم.
–درباره شخصیت«افشین» بگویید. کمی سردرگم به نظر نمیرسد؟
شاید به پیشزمینه ذهنی مخاطبان نسبت به دیگر شخصیتهای «ماجرای نیمروز» برمیگردد. «افشین» عملا داستانی دارد و برای مثال خودش در وسط میدان جنگ همه چیز را رها میکند و بهدنبال سیما میرود. اگر خودمان را جای او قرار دهیم متوجه میشویم گیجی غیرمنطقی ندارد. سالها فکر میکرده همسرش مفقودالاثر شده ولی حالا فهمیده عضوی از مجاهدین شده است.
–اینکه یک اطلاعاتی از عقبه فکری همسرش که نزدیک به مجاهدین بوده اطلاع نداشته باشد، عجیب نیست؟
این مسأله، در آن دوره چیز غریبی نبوده است. حتی اگر من و شما هم در آن دوره بودیم نمیشد مطلقاً بگوییم که سمت مجاهدین میرفتیم یا نه. از آشنایان ما بودند کسانی که براساس یک اتفاق عضو مجاهدین شده بودند! تا زمان برکناری بنیصدر و اسلحه به دست گرفتن مجاهدین، سازمان کمی پایینتر از میدان ولیعصر ساختمان رسمی داشته است. پس در آن دوره در جبهه آنها بودن، چیز خیلی عجیبی به حساب نمیآمده است.
–بعضی از فیلمها و سریالهای موفق دنیا در قسمت یا فصل پایانی به مخاطب شوک میدهند. در فیلم شما تمام قهرمانهای فیلم اول یا شهید میشوند یا در آخر خودشان مسالهدار. در«ردخون» قهرمانکشی نکردید؟
به عقیده من به جنس قصه بستگی دارد و اینکه چه چیزی میطلبد. آنچه در مرصاد ایجاد میشود، فضای تلخی است. به هرحال جبهه مقابل هم ایرانی بودهاند. وقتی فیلمنامه را نوشتیم، برخی که آن را خواندند، گفتند آخر قصه باید طوری باشد که مخاطبان مانند «ماجرای نیمروز» برای شخصیتها کف بزنند؛ اما جنس قصه «ردخون» تلخ است. آدمها مجبور میشوند به خاطر آرمانها و ایدئولوژیشان روبهروی هم بایستند. خودمان را ملزم نکردیم که اگر چند کاراکتر جذاب قبلاً خلق شدهاند به همانها هم پایبند باشیم؛ به این قیمت که مضمون و قصه ما دچار اختلال شود.
–حتی اگر هیچیک از قهرمانها دیگر دلچسب نباشند؟
تصور من این نیست. «کمال» و «صادق» همچنان جذاباند. جذاب بودن به نظر من به این معناست که مخاطب درکشان کند. شاید با او حال نکند؛ اما درکش میکند. من از«ردخون» بازخوردهای متفاوتی میبینم. خیلیها فیلم را دوست دارند و عدهای هم برعکس. این از نظر من به آن معناست که هر کس برداشتهای مختلفی از فیلم دارد.
منبع: صبح نو