به : زهرا حسینی
به نام او که آنقدر آه کشیدم ولی هنوز تو را برایمان نفرستاد….
سلام، گاهی دلمان میخواد بدونی که حال ما چطوره، اما بدون ما هیچ وقت حال تو رو نمیدونیم. حتی الان که داریم برای رسیدن به تو تلاش میکنیم، نمیدونیم که میای یا نه؟
خیلی وقت ما دلمون برات تنگ می شه، ولی نمیدونیم که از دوریت چکار کنیم. راستی چه حکمتیه که ما بیشتر غروب ها منتظر تو ایم؟ شاید به خاطر اینکه توی آخرین نامه ات گفتی یه روز غروب درب خونه شما رو میزنم. اما الان خیلی زمان از اون روز میگذره ولی هنوز نیومدی.
زهرای من! آخه این دل کوچیک ما تا کی میتونه دوری تو رو تحمل کنه؟! خواهش میکنم برگرد!! زهرا جان، تو چطور تونستی از پدر و مادرت بگذری؟! از پدر و مادری که اینقدر برایت زحمت کشیدند. و حالا هم به خاطر دوری تو روز به روز دارند پیرتر میشوند.
تو، با این دوری و کاری که کردی نتونستی پدر و مادرت رو راضی نگهداری، پس چطور میخوای رضایت خدا رو جلب کنی؟! پس برگرد و تاوان این دوری رو بده. پدر و مادرت اینقدر گریه کردند که چشماشون رو آب مروارید گرفت و هردو تاشون عمل کردند.
خواهرت کبری، میگه تو عروسی الهام، بهرام و بهمن نبودی لااقل بقیه بچه ها رو بیا.
کبیر هم میخواد عروسی کنه. ببین بچه ها چقدر بزرگ شدند ، ولی هنو تو نیومدی….
زهرا جان، مامان بابات، مرضیه و کبری… روز به روز دارن پیرتر میشن. کوچولوهای اون موقع بزرگ شدند، رفتند دانشگاه ولی تو هنوز نیومدی. زهرا جان، کوچولوی خودت، سعید هم الان واسه خودش یه مردی شده، ازدواج کرده، و حالا بچه داره. بهت تبریک میگم. مادر بزرگ شدی. دلت نمیخواد اونو ببینی؟!
وزهرای خوب ما، ایران الان با ایران چندسال قبل خیلی فرق میکنه. همه جا آزادیه. شما هم اگه الان بیائین، با شما کاری ندارن. اینجا خیلی پیشرفت کرده، خانواده ها فرزندانشان رو میفرستند دانشگاه…
دلت واسه زیبا کنار تنگ نشده؟ واسه دریا؟ واسه غروب زیبا کنار دریا؟ دلت برای فامیل تنگ نشده؟ همه اونها دوست دارند که تو بیایی….
ای کاش میومدی به خونه خودت، به ایران. خواهش میکنم تمامش کن. این دوری بیست و چند ساله رو تمومش کن، ما همه مشتاق هستیم که تو بیای، بیایی تو جمع ما.
ما میدونیم به شما میگن وقتی که بیائین به ایران شما رو می کشن ولی به خدا اینطوری نیست، کاری با شما ندارن.
شما انیجا آزادید، آزادِ آزاد. ما خیلی از مجاهدین رو دیدم که برگشتن و دارن زندگی خودشونو میکنن. ما خیلی تلاش کردیم که برگردی ولی تا خودت نخواهی نمیشه.
ما یعنی، آقا جون،.مامان بزرگ، مرضیه، کبری و مینا، داریم میریم اصفهان. مامان بزرگ با آنکه کمرش خیلی درد میکنه ولی به خاطر نجات تو داره می ره. ما داریم میاییم پیش صلیب سرخ تا به وسیله اونها تو رو بیاریم. اگه به این وسیله تو رو بیاریم کاری باهات ندارن. اگه هم خدا بخواد یه سفر قراره بیائیم عراق پیش تو…. تا هم تو رو بیاریم و هم به این بهانه زیارت هم بکنیم.
ما همه امید داریم که عید امسال پیش ما باشی. یه جوری تو دل ما افتاده که ان شاء الله میای و در کنار هم باشیم. روزهای عید و سیزده بدر باهم خوش باشیم. آخه این چه زندگی هست که تو داری، هیچ شادی توش نیست فقط جنگ ، جنگ آخه تا کی؟ بیا و خودت رو آزاد کن.
هرسال موقع تحویل سال چشمای پدر و مادرت از غصه گریه میاد ولی امسال تو هستی و میای و شادشون می کنی….
به امید روزی که نزدیکیه دلها، دست ها و دیده ها، فکر نامه را از سرهایمان بیرون کند.
این نامه را من یعنی مینا نوشتم. به نمایندگی از مامان و بابات ، کبری، مرضیه و مرتضی… و دیگر اعضای خانواده که دوستت دارند.
زودتر بیا.
خواهرزاده ات ، مینا شعبانی