اسيربيدادگر (قسمت هفتم)
محسن عباسلو، کانون آوا، نهم اوت 2007
این سلسله مقالات که درحال حاضر با کمک کانون آوا تنظیم و منتشر می گردد در انتها بصورت کتابی در خواهد آمد که تا تجربه ای باشد برای نسل بعد از ما تا دیگر اسیر شیادان دیگری تحت هر عنوان و بخصوص فرقه مجاهدین نشوند.
همه نفراتي كه در جلسه شركت داشتند به طرف من حمله ور شده و داشتند كتكم ميزدند.من ديگرحواسم نبود كه چه ميگذرد،داشتم از هوش ميرفتم كه مرا كشان كشان داخل يك خودرو انداختند و چشمهايم را بستند.خودرو حركت كرد ،حدود يك ساعتي مرا به اين طرف و آن طرف ميبردند در همين اثناء نيز گه گاهي لگدي بر بدنم ميزدند. من از اين دور سر چرخيدن آنان فهميدم آنها نميخواهند من متوجه شوم كه مرا به كجا ميبرند.
پس از حدوديك ساعت دور سر چرخيدن در اردوگاه كار اجباري اشرف خودرو توقف كرد. صداي باز شدن يك درب فلزي را ميشنيدم. مرا از ماشين پياده كردند و كشان كشان به طرف اين منشأ صدا بردند.احساس كردم كه ميخواهند مرا به اين قسمت منتقل كنند. چشمانم را باز كردند حسن عزتي (نريمان) مرا به جلو كشانيد و اسدالله مثني چندتا لگد به من زد و مرابه داخل يك اتاقك پرتاب نمود. بعد از دادن چندتا فحش و ناسزا در را بستند و رفتند.
اين محل يك اتاق خيلي كوچك بود كه فقط درون آن يك تخت كشوئي جا ميشد. اين تخت به گونه اي نصب گرديده بود كه اگر من ميخواستم در همين فضا قدم بزنم ميبايست آنرا جمع ميكردم تا يك فضاي يك تا يك ونيم متري بوجود مي آمد. اين تخت به درون ديوار جمع ميشد.در گوشه اين سلول كوچك يك توالت فرنگي نيز وجود داشت كه بوي خيلي بدي ميداد. يك عدد لامپ را هم جوري كار گذاشته بودند كه نور كمي به درون سلول ميتابيد.
اين سلول مرا ياد ايامي مي انداخت كه كه در ايران در چنگال مأمورين رژيم بازداشت بودم و مورد آزار و اذيت آنان قرار ميگرفتم. عجب حكايتي شده بود همه چيز فرقه شبيه رژيم ايران بود حتي سلول آنان…! اگر لحظه اي به نام فرقه فكر نميكردي اين گونه تصور ميشد كه اين جا نيز بخشي از حكومت ايران ميباشد.
كاملاً بي حال شده و تا ساعتها گيچ و مدهوش بودم.روي اين تخت سرد افتاده بودم و دهانم پر خون شده بود. تمام بدنم در اثر مشت و لگدهاي اين افراد بيرحم و شكنجه گر كوفته شده بود و چشمانم به سختي باز ميشد و از بيني ام خون مي آمد.شرايط سخت و وحشتناكي بود و اين شكنجه گران دست بردار نبودند. روز وشب معلوم نبودكه كي ميگذرد آخه هيچ چيز از بيرون مشخص نبود و من فقط با احساس گرسنگي و خواب كه بهم دست ميداد احساس ميكردم كه روز وشب دارد ميگذرد.
البته از غذا هم كه خبري نبودبعد از ساعتها و يا حتي يك روز يا بيشتر اسدلله مثني ،نادر رفيعي نژاد، رضا مرادي، محمد سادات دربندي(عادل) ويا حسن عزتي يكي از آنان مي آمد و و در را باز ميكرد و در يك ظرف يكبار مصرف چندتا قاشق برنج نپخته بايك تكه نان بيات و مقداري پوست بادمجان ويا پرتقال و همراه با يك ليوان آب به من ميدادند. هر باركه به سراغم مي آمدند چند تا فحش و ناسزا هم بارم ميكردند و ميرفتنتد.
هر از چند گاهي يك بار، به سراغم مي آمدند و چشمانم را ميبستند ومرا سوار برخودروئي ميكردند ودوباره مرا به همان نشست هاي تكراري ميبردند.اين نشست ها همين جور ادامه داشت.شدت عمل و برخورد آنان شديد تر شده و انتقادات من نيز صريح تر گرديده بود. حرفهاي من حول مسعود رجوي رهبرفرقه و مريم قجر عضدانلو (نائب السلطنه رجوي) جريان داشت.
من صريحاً مسعود رجوي و مريم قجر عضدانلو راعامل اصلي اين اعمال ضد انساني فرماندهان فرقه ميدانستم و آنان را متهم ميكردم كه عليرغم همه شعر و شعارهايشان هدفي جز رسيدن به قدرت را دنبال نميكنندو و به خاطر كسب منافع شخصي شان دست به هر عمل ضد بشري ميزنند كه كه سركوب تمام عيار نيروهاي دروني فرقه در رأس اين اعمال آنان قرار داست.
در واقع جنگ با ملاها فراموش شده و فرمانده هان فرقه به جان نيروهاي دروني افتاده بودند.هدف آنان سركوب و خاموش كردن موج اعتراضات درون تشكيلاتي ،حال با هر وسيله اي كه شده، حتي انواع شكنجه هاي روحي و فيزيكي بود.
آري قرارگاه اشرف كه روزي من آنرا مهد شكل گيري مبارزات آزادي خواهانه مردم ايران بر عليه فاشيسم مذهبي حاكم بر ايران ميدانستم حال تبديل به اردوگاه كار اجباري، به محل پرپر شدن فرزندان پاك ايران زمين ،به مكان سركوب آزادي ها و به قتلگاه افرادي تبديل شده بود كه حاضر نبودند زير بار استبداد خودكامه و افسار گسيخته رجوي بروند و من نيز يكي از صدها قرباني اين تشكيلات شيطاني و پليد بودم.
همزمان با اوج گرفتن بيشتر بحث ها و صريح تر شدن حرفهاي من شكنجه ها نيزشديدترميشدند. يك مرتبه مختار ،نادر رفيعي نژاد، اسدالله مثني ، حسن عزتي ، محمد سادات دربندي و رضا مرادي به سراغم آمدند.آنان از من پرسيدند آيا سر عقل آمده اي و حاضر هستي اعتراف كني كه مزدور جمهوري اسلامي هستي يا حالت را جا بياوريم؟ من پاسخ دادم: اين خود شما هستيد كه رفتارتان مثل حكومت جمهوري اسلامي است! من اين كاره نيستم. بعد از اين حرف من آنان جواب دادند: كه اين مزدور مثل اينكه از خر شيطون پايين بيا نيست چطور است يه درسي بهش بديم. بعد همگي با قندان اسلحه به جانم افتادند و مرا تا مرز بيهوش شدن كتكم زدند. پس از اتمام كارشان دست و پاهايم را گرفتند و مرا به روي تخت آهني و سفتي كه در سلولم قرار داشت پرتابم كردند. اين قدربا قنداق بر بدنم ضربه وارد كرده بودند كه احساس ميكردم تمامي استخوانهايم شكسته شده است. اصلاً نميتوانستم از جايم بلند شوم و از شدت درد به خودم مي پيچيدم. نميدانم كي خوابم برده بود كه يك مرتبه با صداي باز شدن درب سلول از جا پريدم. پيش خودم گفتم: خدا به دادم برسد دوباره آمدند.نادر رفيعي وارد سلول شد و گفت:
بلند شو ميخواهيم برويم نشست.من اينقدر پاهايم درد ميكرد كه نميتوانستم از سر جايم بلند شوم. همين كه خواستم بلند شوم از پشت به روي زمين افتادم. نادر رفيعي جلو آمد و چشمانم را بست و يقه مرا گرفت وكشان كشان به بيرون برد وبه داخل خودرو پرتابم نمود.پس از حركت خودرو حدود نيم ساعت بعد خودرو توقف كرد و مرا پايين آوردند و به داخل سالن نشست هميشگي بردند. مرا به روي صندلي گذاشتند و چشمانم را باز كردند. فهيمه ارواني گفت چرا خودش راه نميرود و شما بايد او را حمل كنيد؟
حبيب گودرزي گفت: خواهر خودش را زده به موش مرده گي. فهيمه گفت آره من اين پاسدارها را ميشناسم كه چه شياداني هستند، اين هم از همون تباره. سپس فهيمه رو به من كرد و گفت: خب پاسدار ولايت فقيه مگه همين طور نيست؟
من هيچ جوابي ندادم و فقط به او نگاهي معنا دار كردم. ميخواستم با نگاهم به او بفهمانم كه واقعاً بي شرم و حيائي هم حدي دارد! فهيمه با لحني تمسخر آميز گفت: ها چي شده خفه خون گرفتي.حالا بگو ببينم تو هتل بهت كه خوش ميگذره؟ من جواب دادم :آره به لطف شما و رهبروارسته شما چيزي كم و كسر نگذاشته ايد. واقعاَ كه شما روي هرچي جلاد است را سفيد كرده ايد.البته اين هم از بركات سازمان و تشكيلات پاك و رهائي بخش شماست كه از انقلاب مريم خانم سرچشمه ميگيرد.
رضا مرادي يك مشت تو سرم زد و گفت: خفه خون بگير.تو چقدر پر رو هستي! خواهر اين آدم بشو نيست، جاش تو همون هتله، اونجا بيشتر بهش خوش ميگذره. اين كثافت اينقدر لياقت نداره كه شما وقت خود را صرف اين پاسدار بكنيد و براش جلسه بگذاريد.
فهيمه ارواني گفت: آخه به خدا من دلم براش ميسوزه. ميگم شايد سر عقل بياد. وي سپس به من گفت : آخه پسر جان چرا تو اينقدر كله شق هستي چرا با ما همكاري نميكني؟ يك كلام حرف بزن و خودت و ما را خلاص كن.يك كلام بگو كه چرا حاجي تو را به اين جا فرستاده؟ ما كه باهات كاري نداريم.
من پاسخ دادم كه بر پدر اون حاجي كه منظور شماست لعنت.چرا از من ميخواهيد كه من به شما بگويم كه عامل حكومت ايران هستم؟ چي گير شما مي آيد؟ آيا اين چيزي از عقده و كينه ورزي شما راعوض ميكند.دنبال حاجي و نفراتش ميگرديد؟ بسم الله با مرز كه فاصله زيادي نداريم.شما در موضعي نيستيد كه از من سؤال كنيد من بايد از شما بپرسم كه چرا با من و امثال من مثل حاجي رفتار ميكنيد؟ البته نياز نيست جواب بدهيد.مقصر خود من هستم كه گول حرفهاي شما را خودم و زندگي خودم و خانواده ام را تباه كردم.اما شما اينقدر مكار بوديد كه به راحتي نميشد به ماهيت واقعي شما پي برد.يا شايد من چشم و گوشم بسته بود و هر چه شما ميگفتيد اجرا ميكردم. اما الان ديگه دستتون برام رو شده و من ديگه برام شماها هيچ ارزشي نداريد. فقط به حال خودم تأسف ميخورم كه گول شما را خوردم. برويد شايد خدا روزيتان را جاي ديگري بدهد. از من چيزي گيرتان نمي آيد.
فهيمه گفت پر رو بازي نكن ما بالاخره ترا به حرف زدن وادار ميكنيم. حالا هر چه بيشتر كله شقي كني خودت را بيشتر عذاب داده اي. راستي ميخواستم يه چيزي بهت بگم اگه با ما همكاري كني و بپذيري كه مأمور آخوندها هستي من هم از طرف سازمان اين اختيار را دارم كه ترا به هر جا ومكاني دوست داشته باشي بفرستم. پس يك خرده عاقل باش و با ما همكاري كن. حالا اگر بگوئي كه نفوذي رژيم هستي مگه چي ازت كم ميشه. تو كه در عمل در درون مناسبات ما مثل يك نفر رژيم رفتار كرده اي پس يك كلام بگو و خودت و ما را راحت كن.
من درجواب گفتم: چرا پرت و پلا ميگوييد. شما اين توانائي را داريد كه به خاطر منافعتان به هر رنگي در بياييد. اما من اين كاره نيستم. من در همان ايران يواش يواش داشتم ميفهميدم كه شما اون چيزي كه مدعي آن هستيد نيستيد.آره حالا ميفهمم شايد شما فهميده بوديد كه من دارم سر از كارتان در مي آورم، شايد به همين خاطر بود كه به من فشار مي آورديد كه بايد بيايم عراق. اكنون هم دسته گلي است كه خودتان به آب داده ايد.به جاي اين درخواستهاي غير واقعي كه از من داريد مرا ول كنيد برم دنبال كارم من از خير مبارزه كردن در كنار شما با جمهوري اسلامي گذشتم. اگه شما به اين مبارزه ميگوييد پيش كش خودتان من نخواستم.
فهيمه گفت: نه بچه جان از اين خبرها نيست ما به اين راحتي دست بردار از سرت نيستيم.يك كلام! اعتراف ميكني يا دستور بدهم دوباره به هتل برت گردونند؟
من گفتم: نه من اينكاره هستم و نه با شما حرفي دارم.الكي وقت خودتان را تلف نكنيد من ديگر وقتي شما حرف حساب حاليتان نيست هيچ حرفي با شما ندارم. واقعاً كه براي شما متأسفم كه روز را شب و شب را ميخواهيد جاي روز جا بزنيد.
فهيمه داد زد ببرينش اين جاش تو همان هتله.
دوباره مرا به سلولم برگرداند. رضا مرادي ميگفت: جلو خواهر گردنكشي ميكني حالا يك بلائي به سرت بياوريم كه مرغهاي آسمون به حالت گريه كنند.
ادامه دارد……………