زندان فُضَیلیه
باز هم زندان. همه اش زندان و زندان و زندان. آخر پس کى تمام مى شود.
زندان یا به عبارتى بازداشتگاه فضیلیه در حومه بغداد قرار دارد. ساختمان آن پوسیده و قدیمى است. خود عراقی ها مى گویند پنجاه سال از ساخت آن مىگذرد. یکى از پیرمردهاى منطقه خودمان هم تعریف مىکرد وقتى در جوانى براى زیارت کربلا به عراق رفته بود، بازداشت شده و در فضیلیه زندانى بوده است. عراقی ها مىگویند صدام هم در جوانى مدتى در این زندان بوده. به هر حال زندانى با این قدمت داراى حصارى به طول دویست متر و عرض صد متر است. ساختمان زندان در وسط حصار قرار دارد. زندان داراى دو بخش است، یکى مخصوص عراقی ها و دومى مخصوص غیرعراقی ها. اطراف زندان محل گلهدارى، کاهفروشى و بازار خرید و فروش دام است. به همین دلیل همیشه کثیف است. قسمت غیرعراقی ها داراى حیاطى در وسط به ابعاد 15*20 متر است. سلول ها دور تا دور حیاط قرار دارند. مجموعاً شصت و هشت سلول به غیرعراقی ها تعلق دارد. دیوارهاى آجرى زندان از فرط رطوبت و کهنگى کج شده است. کف سلول ها و حیاط سیمانى است که شکاف هاى آن به خاطر رطوبت پر از کرم است. فاضلاب زندان به چاه مىریخت اما چاه پر شده بود و سرریز مىکرد، به همین علت رطوبت آن از کف زندان بیرون مىزد و بوى بد آن آدم را گیج مىکرد. در تمام زندان فقط یک شیر آب کوچک وجود داشت که آب کمى از آن جارى مىشد. در تابستان ها هم اکثراً آب به کلى قطع مىشد. چندین مرتبه رئیس زندان براى تعمیر آن از زندانیان پول گرفته بود اما آن را درست نمىکرد. دفتر زندان بیرون از محوطه بود. دستشویى زندان مملو از کثافت بود و آفتابه نداشت. هر کسى باید براى طهارت خودش قوطى یا ظرفى پیدا مىکرد. تابستان که آب قطع مىشد از رودخانه با گالن آب مىآوردند و به هر نفر مقدار کمى مىدادند. این آب که پر از آشغال و زالو بود مختص آشامیدن بود و براى استحمام و طهارت آب نداشتیم. رئیس زندان مى گفت این جا بازداشتگاه است سهمیه بهداشتى ندارد.
هیچ نوع وسیله نظافت و پتو و ظرف وجود نداشت. هر کسى زرنگ بود مىتوانست براى خودش یک قوطى کنسرو پلاستیک گیر بیاورد. همه بدون پتو روى سیمان مىخوابیدیم. مدتى که گذشت توانستیم از زندانیان غیرایرانى که ملاقاتى داشتند چند تا پتوى کهنه و پارچه پاره تهیه کنیم. هر کس به وسیلهاى نیاز داشت باید پول مى داد تا از بیرون زندان برایش تهیه کنند.
غذاى ما عبارت بود از صبح ها نصف لیوان چاى با یک عدد نان سمون؛ ظهر هم اگر زمستان بود یک سمون با یک لیوان آب شلغم و اگر تابستان بود یک سمون با کدو یا بادنجان. براى طبخ کدو و بادنجان آن را با پوست و بدون آن که تمییز کنند در دیگ آب مىانداختند، اگر از بالا درون دیگ را نگاه مىکردید مىتوانستید کف آن را ببینید چون هیچ چاشنى دیگرى نداشت، از شام هم خبرى نبود. بدون در نظر گرفتن کیفیت غذا مىتوان گفت تمام مواد غذایى که در طول روز به افراد مىدادند حتى نمىتوانست براى یک وعده هم کسى را سیر کند. از گرسنگى همیشه شکممان صدا مىکرد. بعضىها از فرط گرسنگى گریه مىکردند. دست هاى همه به آسمان بلند بود و در حسرت کمى نان بودیم. هر وقت از این وضع شکایت مىکردیم جز دشنام هاى رکیک و حرف هاى زننده چیزى نصیبمان نمى شد.
یک دوش آب گرم، یک لیوان چاى داغ و یک شکم سیر نان خشک جزئى از رؤیاهاى ما شده بود. تازه متوجه حرف برخى از افراد فرقه شده بودیم، آن ها به بعضى از بچهها گفته بودند شما را به جایى مىفرستیم که حاضر شوید براى یک لقمه نان خشک دست به هر کاری بزنید!
به دلیل نبود وسایل بهداشتى موهاى سر و ریش ما بلند شده و انباشته از آشغال و کثافت بود؛ چون با کوچک ترین بادى محوطه زندان پر از خاک مىشد. لباس ها به شدت کثیف بود. اما گرسنگى آن قدر به ما فشار آورده بود که بهداشت و سلامتى را فراموش کرده بودیم.
زمستان از فرط سرما کبود مىشدیم و تابستان آن قدر گرم بود که احساس مىکردیم استخوانهایمان مىسوزد. براى یک جرعه آب سرد لهله مىزدیم. هر وقت اعتراض مىکردیم کتک مىخوردیم و دشنام مىشنیدیم. عراقی ها، ایرانیان را مجوس خطاب مىکردند. حتى رئیس زندان مىگفت اسرائیلی ها مذهب شیعه را به وجود آوردهاند. ایرانی ها صد بار از یهودیان بدتر هستند. علاوه بر مسئولین باید تحقیر و توهین بقیه عرب ها را هم تحمل مىکردیم.
زندان فضیلیه هم زیر نظر استخبارات بود و فقط نگهبانهاى بیرون، از قواى انتظامى بودند. هر وقت مسئول بالاترى به زندان مىآمد درباره خودمان از او سؤال مىکردیم و او مىگفت به همین زودی ها مىروید. زمستان ها هر سه نفر یک حصیر از پوست خرما و یک پتو داشتیم که چند سوراخ بزرگ روى آن بود. داخل سلول ها پر از کرم و شپش بود. همه هر روز صبح یک ساعت برنامه شپشکشى داشتیم. لاى ناخن هاى ما از خون شپش قرمز مىشد اما آبى نبود که دستهای مان را بشوریم. با همان دست هاى خونى و کثیف غذا مىخوردیم.
بقیه زندانی ها از عرب هاى غیرعراقى بودند که با ایرانی ها بد بودند و هیچ کمکى نمىکردند، حتى تعدادى عرب ایرانى هم که در آب هاى مشترک دستگیر شده بودند، مىگفتند ما ایرانى نیستیم، اهوازى هستیم و دست به دست عرب ها داده، ما را آزار مىکردند. بیش تر زندانی ها مصرى بودند، و ملاقاتىهاى آنان برایشان مواد غذایى و سایر وسایل مورد نیاز را مىآوردند، اما ایرانی ها ملاقاتى نداشتند. جز پوست و استخوان چیزى از ما نمانده بود، حتى رمق راه رفتن هم نداشتیم. من دو ماه تمام تب کرده بودم اما حتى آن قدر پول نداشتم که یک آمپول آنتىبیوتیک بخرم. قیمت آنتىبیوتیک به اندازه یک پاکت سیگار معمولى بود. از شدت تب تمام استخوان هایم، خصوصاً ساق پایم آن قدر درد مىکرد که احساس مىکردم الان مىترکد. گاهى از شدت درد فریاد مىزدم. بالاخره یک اردنى 500 دینار (معادل یک پاکت سیگار) داد تا برایم یک سرنگ و دو آمپول پنىسیلین خریدند و یکى از بچهها که وارد بود آن را به من تزریق کرد. بعد از دو ماه سرانجام دردم آرام گرفت. گاهى پزشکى مىآمد و بچهها را معاینه می کرد و نسخه مىنوشت اما دارو را باید خودمان تهیه مىکردیم. هر کسى پول مىداد تا چیزى از بیرون زندان برایش تهیه کنند، حداقل یک سوم پول را زندان بان ها برمىداشتند. به هر حال ما ایرانی ها که هیچ پولى نداشتیم آن قدر بىرمق شده بودیم که از ناتوانى چند روز یک بار به دستشویى مىرفتیم. تازه آن وقت هم از دیوار کمک مىگرفتیم. هر پنج نفر یک جفت دمپایى داشتیم که فقط براى دستشویى رفتن از آن استفاده مىکردیم، زیرا بقیه دمپایی ها یا پاره شده بود یا در ازاى نان فروخته شده بودند. از فرط گرسنگى سه بار تا دم مرگ رفتم اما هر بار آدم خیرى پیدا مىشد و مقدارى مواد غذایى به ما هدیه مىداد. از فرط گرسنگى همه چیز را فراموش کرده بودیم حتى اگر یک قالب صابون هم به دست مىآوردیم آن را با نان عوض مىکردیم. در اثر نبود بهداشت و حمام و کثافت داخل زندان هر یازده نفر ما جرب (گرى) گرفته بودیم. در طول دو ماه آن قدر خودمان را خارانده بودیم که بدن ما زخم شده بود. از فرط درد و خارش شب ها به گریه مىافتادیم. علاوه بر زخم ها، صبح که بیدار مىشدیم درون زخمهاى ما تعداد زیادى شپش خانه مىکردند. خون و شپش با هم قاطى شده بود. تا این که یک اردنى به نام محمد قطب در حدود دو کیلو داروى کرم مانند به نام کبریت براى ما خرید. آن را به خودمان مالیدیم و بعد از یک هفته بهتر شدیم. اما حالا تمام بدن و لباس هایمان چرب شده بود و حتى آب سرد هم براى شستن خودمان نداشتیم.
تمام فشارها باعث شد که چند نفر از بچهها براى مجاهدین نامه بنویسند و اظهار ندامت و پشیمانى کنند، بلکه بتوانند به سازمان بازگردند اما رئیس زندان نامه ی آن ها را قبول نکرد. عدهاى هم از جمله خود من گفتیم اگر روزى صد مرتبه بمیریم و دوباره زنده شویم باز هم محال است از رجوى طلب بخشش کنیم!
سایر زندانی هاى فضیلیه بیش تر از دو ماه نمىماندند و بعد به کشور خودشان فرستاده مىشدند. درواقع بیش تر آن ها عرب هایى بودند که در زمان جنگ به عراق آمده بودند و اکنون دیگر به وجودشان نیازى نبود. بنابراین به بهانههاى مختلف، ازجمله اتمام مهلت اقامت آن ها را در فضیلیه جمع مىکرد و پس از دو هفته تا حداکثر دو ماه به کشورهاى خودشان بازپس مىفرستاد.
نزدیک به یکسال بود که در سخت ترین شرایط مادون انسانى به سر مىبردیم. علاوه بر ما ایرانی هایى که مىخواستند به طور قاچاق با قایق به کویت بروند و در اروندرود دستگیر شده بودند نیز در آن جا زندانى بودند، این افراد را قایقى مىنامیدند. عراق آن ها را به این نیت که با اسیران خود مبادله کند دست گیر مىکرد، اکثر آن ها اهوازى و عرب بودند. عراقی ها آن هارا با ایرانی ها به صف نمىکردند بلکه صفى جداگانه داشتند و اهوازى خوانده مىشدند نه ایرانى، خود عرب ها هم مىگفتند ما ایرانى نیستیم، اهوازى هستیم. این افراد بعد از چند ماه مبادله مىشدند. هر وقت از رئیس مىپرسیدیم چرا ما را که قدیمىتر هستیم مبادله نمىکنید مىگفت هنوز فرقه موافقت نکرده است.
در زندان فضیلیه دو خانواده ایرانى وجودداشت. یکى از آن ها ایرانىالاصل بودند اما از زمان هاى بسیار دور به عراق آمده بودند و دخترهاى آن ها همسرانى عراقى داشتند. آن ها مىخواستند به ایران بروند که دستگیر شدند. مرد و یکى از پسرانش را به فضیلیه آوردند و زن او را به زندان کاظمیه که محل حبس زنان ولگرد بود فرستادند. دختر او که همسرى عراقى داشت به ملاقات مرد مىآمد. خانواده دیگر زن و مردى بودند که دختر و پسر بالغى داشتند. آن ها به طور دستهجمعى به عراق آمده بودند تا به سازمان بپیوندند اما چون با مسئله طلاق مواجه شده بودند، مرد اعتراض کرده بود و گفته بود من صاحب فرزندان بزرگى هستم، اگر همسرم را طلاق بدهم پسرم که مرد گردن کلفتى است مرا مىکشد. به هر حال زیر بار طلاق نرفته بود. فرقه هم او را نپذیرفته تحویل عراقی ها داده بود. آن ها هم مرد و پسرش را به زندان فضیلیه و زن و دختر را به زندان کاظمیه فرستادند. این زن هر هفته مقدارى نان و مواد غذایى از زندان کاظمیه براى همسرش مىفرستاد. این غذاها را دختر خانواده نیمه ایرانى، عراقى به زندان مىآورد. یکبار همراه غذا نامهاى هم فرستاد که در آن فهرست مواد ارسالى ذکر شده بود. پسر خانواده نیمه ایرانى براى این که خانواده دیگر از میزان اجناس فرستاده شده باخبر نشوند، نامه را به ما داد تا برایش بخوانیم. زن بعد از فهرست اجناس براى شوهرش نوشته بود: "تو مگر غیرت و شرف ندارى، ما را آوردى، دست این عراقی هاى از خدا بىخبر دادهاى. من براى این که حیثیت دخترم به باد نرود مجبورم کارهاى این زندان بان هاى سبیل کلفت را انجام دهم و برایشان نظافت کنم اما نمىتوانم مدت زیادى به این کار ادامه دهم دیگر برایم هیچ آبرویى باقى نمانده. همین روزهاست که حیثیت دخترمان به باد برود. هر چه زودتر به مجاهدین بگو فکرى براى ما بکند تا از این زندان خلاص شویم. بگو حاضریم از هم جدا شویم فقط ما را از این جا بیرون بیاورند".
نمىدانم با این وضع وقتى رجوى راجع به مصدق صحبت مىکند و ادعاى ملىگرایى مىکند باید به او چه گفت.
مدتى که گذشت چهار نفر دیگر از اعضاى فرقه را هم به آن جا آوردند. آن ها همه لباس هاى شیک به تن داشتند و داراى ساک و چمدان و یک گونى خواربار بودند. ما خوشحال شدیم و فکر کردیم مىتوانیم از امکانات آن ها استفاده کنیم. ولى آن چهار نفر را به سلول جداگانهاى بردند، در آن را بستند و گفتند احدى حق ندارد با آن ها صحبت کند یا نزدشان برود. ابتدا فکر کردیم به خاطر مسائل امنیتى چنین مىکنند. اما یک روز اعلام کردند، صحبت کردن با آن ها مانعى ندارد. وقتى نزد آن ها رفتیم، دیدیم رئیس زندان سرگرد ابوعبیده و معاونش ابوخالد تمام وسایل و پول هاى آن ها را برداشتهاند، حتى لباس هاى آن ها را درآورد و جامههاى ژنده به آن ها داده بودند. وقتى با آن ها حرف زدیم و پرسیدیم که چرا اجازه دادید با شما چنین رفتارى بکنند. متوجه شدیم عقلشان را از دست دادهاند. اسم یکى از آن ها هوشنگ و از اهالى ایلام بود. او به یک نقطه خیره مىشد و یک مرتبه از خنده غش مىکرد. بعد ناگهان دچار وحشت مىگردید. دیگرى بیژن و از اهالى درهشهر بود، هر چه به او مىگفتیم، مىگفت فرض کنید که شده، فکر کنید که شده. دیگرى مرتضى نام داشت و اهل مهران بود. او مرتباً براى مجاهدین گزارش مىنوشت و مىگفت برنامه کار من مشخص نیست، هر چه به او مىگفتیم این جا اشرف نیست، زندان است. مىگفت: چرا؟
دیگرى احمد و از اهالى اندیمشک بود. من قبلاً او را مىشناختم. وى اعتقادات مارکسیستى داشت. در زمان انقلاب ایدئولوژیک آن قدر او را تحت فشار قرار داده بودند که دچار عدم تعادل روانى شده بود و مرتب در حیاط زندان، عقب عقب رژه مىرفت. نه تنهانتوانستیم از آن ها کمکى بگیریم بلکه باید آن ها را در انجام کارهاى روزمره اشان یارى مىدادیم. این عده به همراه چند نفر از قایقىها خیلى زود مبادله شدند.
جریان مبادلهها به این صورت بود که ایرانی ها را تا لب مرز مىآوردند و به صلیب سرخ تحویل مىدادند. بعد صلیب از آن ها مىپرسید مىخواهند به ایران بازگردند یا نه. اگر نمىخواستند بازگردند برایشان کارت پناهندگى صادر مىکردند و آن ها را به اردوگاه رمادیه مىفرستادند تا بعداً بتوانند به خارج اعزام شوند.
یک سال و اندى از زندگى ما در فضیلیه مىگذشت. اکثر افراد نفس هاى آخر را مىکشیدند. حتى حال صحبت با مسئولین عراقى را هم نداشتیم دور هم جمع شدیم تا راه حلى بیابیم. مىدیدیم که داریم آرام آرام زجرکش مىشویم، پس تصمیم گرفتیم حالا که قرار است بمیریم یک مرتبه خود را راحت کنیم. به همین دلیل دست به اعتصاب غذا زدیم، فکر کردیم یا راحت مىمیریم یا از این وضع فلاکت بار نجات پیدا مىکنیم. به جز دو نفر که انسان هاى ضعیفی بودند و از اعتصاب مىترسیدند بقیه عزممان جزم بود. این دو نفر قبلاً هم حاضر شده بودند در ازاى دریافت کمى غذا ظرف ها و لباس هاى اعراب را بشویند. در هر صورت اعتصاب را به اطلاع سرگرد ابوعبیده رئیس زندان رسانیدم. او گفت: "ضربت الطعام ممنوع". یعنى اعتصاب غذا ممنوع است و چند فحش آبدار نثارمان کرد. بعد گفت براى ما اهمیت ندارد که شماها مثل سگ بمیرید. با این حال اعتصاب را آغاز کردیم. چهار روز از اعتصاب گذشته بود که همه از پا درآمدند. مجبور شدند براى معاینه ما پزشک بیاورند. دکتر به رئیس زندان گفته بود که فشار خون آن ها بیش از حد پایین است و در وضعیت خطرناکى هستند. بعد رئیس اقامة عراق آمد، اول کمى ما را تهدید کرد و داد و بیداد راه انداخت، بعد گفت: حالا چه مىخواهید؟ گفتیم اولاً ما را به جاى بهترى منتقل کنید. ثانیاً بعد از آن ما را آزاد کنید. رئیس اقامه گفت بسیار خب شما را به محل بهترى منتقل مىکنیم اما آن جا باید اعتصابتان را بشکنید تا بتوانیم شما را تحویل صلیب بدهیم. با این وضعیت جسمانى امکان تحویل دادن شما وجود ندارد. قبول کردیم. ما را سوار ماشین کردند و از زندان بیرون بردند. اکثر ما پابرهنه بودیم و با کمک دیگران توانستیم سوار ماشین بشویم. نیم ساعت بعد پیاده شدیم. آن جا زندان ابوغریب بود.
طالب جلیلیان