مسعود رجوی کجا است؟
شهين ترابي/ آلمان/ 11خرداد 1384
اخيرا کانون آوا متشکل از اعضاي سابق مجاهدين با طرح سئوال مبنائي و قابل تامل در خصوص سرنوشت مسعود رجوي بعد از سقوط صدام ؛ سعي دارند تا اذهان را به چالش ِ تفکـر فروبرند تا از برآيند آن واقعيات دروني فرقه رجوي ها بيرون بريزد.
يقينا اين سئوالي است که در ذهن همه هوادارن مجاهدين وجود دارد ولي از آنجائي که سئوال کردن در فرقه ها ممنوع مي باشد و سئوال کننده بسرعت زير ضرب مي رود ؛ لذا هواداران ترجيح مي دهند با خود سانسوري وارد حريم ممنوعه فرقه نشوند ( درست همان مطلبي که آقاي ابراهيم خدابنده در باره” ايجاد حصارهاي ذهني” عنوان داشت و آقاي مسعود بني صدر نيز در کتابش تحت عنوان” خاطرات يک شورشي” آن را با افزودن اين نکته که” نيروهاي سازمان آموزش ديده اند تا خودشان را سانسور کنند” ؛ بدرستي آن را تفسير نمود ) و براين باورند که اگر سئوال آن هم درباره” خـُـداي روي زمين” ( تعبير آقاي مسعود بني صدر از نقش مسعود رجوي در فرقه ) بکنند قطعا به شرک افتاده و مرتکب گناه شده اند و نشانگر ضعف ايدئولوژي آنها است! ؛ لذا يقينا مايل هستند که اين ابهام از طرف ديگراني بيرون بز ند تا بدون اينکه طرح سئوال کرده باشند ؛ جوابي بگيرند.
آنچه مسلم است نمي توان به زميني که خدايش رهايش کرده است ، سجده نمود! ؛ و هيچ تفاوتي هم ندارد که اين رها کردن با چه ادله اي باشد ؛ رجوي تا بود همواره سخن از شرف و حيثيت و فدا مي زد و خود را اولين قرباني راه مبارزه مي دانست ولي همين که محور اتکا اش در بغداد ساقط گرديد ، رنگ از چهره اش پريد و پرده از واقعياتش افتاد و به ناکجا آبادي خزيد تا مگر صدامي ديگر يافته و با چادري ديگر به قبيله اش رجعت نمايد.
نگارنده اين سطور هيچگاه با مجاهدين نبوده است و تنها از زماني که براساس عمکرد کور تروريستي اين فرقه به عضويت خانواده هاي قربانيان تروريسم درآمده ، برآن گرديده که با قلم ِ عاجزش حداقل فرياد عدالت سر دهد.
درد آوارگي از وطن و پناهنده بودن در محيطي بيگانه برايم دردآور بود و زماني که خبر قطع پاي خواهرم بر اثر گلوله هاي خمپاره هاي صدام که از ايدئولوژي رجوي ها بيرون زده بود را بمن دادند دچار شوک عجيبي شدم که درد غربت را از يادم برد و مرا به دنيائي ديگر وارد نمود تا درد خود را با همنوائي با دردمندان ديگران از ياد ببرم و اين روزگار بود که از من چنين خواست و من از آن تبعيت کردم.
اين توضيح را دادم که مخاطبين ِ اين نبشته از منظري ديگر به موضوع نگاه کنند و بخود اجازه دادم که در محيطي که نسبت به آن بيگانه ام اظهار نظر نمايم.
از جمعبندي آنچه که تاکنون درباره علت غيبت و سکوت رجوي برداشت کرده ام ؛ سه احتمال به واقعيت نزديکتر است ، هرچند که در نتيجه ي خفت بار آن تفاوتي ندارد :
1- غيبت براي سکوت است.
2- غيبت و سکوت اجباري و تحميلي است.
3- غيبت و سکوت اختياري و تاکتيکي است.
عده اي براين باورند که چون در اين شرايط حساس و تعيين کننده رجوي حرفي براي گفتن ندارد لذا ترجيح مي دهد که” غيبت” را دست آويز و بهانه اي براي” سکوت” نمايد و يا ابتدا محکوم به”سکوت” شده و چون حضور با سکوت ايجاد تضاد مي کند ترجيح داده که غايب شود تا سکوتش توجيه گردد.
عده اي ديگر معتقدند اين غيبت که سکوت نيز در آن مستتر است از طرف جريان خارجي که اختيار کل فرقه را دارد و بنوعي آنها را اسير خواسته هاي خود نموده است ، به مجاهدين و شخص رجوي بصورت خاص تحميل گرديده و او و هوادارانش نيز حق هيچگونه اعتراضي هم ندارند و بالطبع برداشتن و يا تشديد اين محدوديت هم بنا به شرايط و باز بر اراده همان جريان خواهد بود که زمانش نيز غير قابل پيش بيني است.
دسته سوم که عمدتا شامل عناصر سازماني هستند ، حداقل دلشان را به اين خوش کرده اند که اين سکوت ِ در غيبت نه تاکتيکي است و نه از سر ناعلاجي است و طوري وانمود مي کنند که اين حرکت کاملا ارادي و داراي رمز و رازي بمانند اسرار ِ عـُـرفا است که گاهي در خلوت ، سکوت مي کنند!!
اگربا هر ديدي به اين فرضيه ها نگاه کنيم يک چيز در آن مشترک است و آن همان” سکوت” و” غيبت” براي رهبري يک جرياني است که اين رهبري بر تمامي قبيله حکمراني داشته و حتي در حوزه مسائل داخلي افراد نيز وارد مي شده و تصميم گيري مي کرده!
غيبت و سکوت چنين فرمانروائي اصلا و ابدا قابل توجيه نيست که در چنين آشفته بازاري که با سقوط صدام شروع شده و هر روز بر دامنه آن افزوده مي گردد ، سَر ِ اين قبيله گـُـم شود! ؛ مگر اينکه بپذيريم که اين غيبت و سکوت کاملا اجباري بوده و تغيير در آن نيز صرفا به اراده همانها بستگي دارد.
در همه حالات ، بايد فاتحه چنين فرقه ي بي صاحبي را خواند که يا رهبرش سوراخ گـُـزيده و يا به تبعيد فرستاده شده است!.
رهبر عقيدتي فرقه اي که بر خواب ديدن و کنترل افکار ِ نيروهايش مراقب مي گذاشته و آنها را بجرم سير کردن در خاطراتشان محاکمه مي کرده و در ديگ ِ آناليز مي نموده و در جمع از آنها اعتراف به گناه مي گرفته و بر آن نام عمليات جاري مي گذاشته و قس عليهذا ، حال چگونه است که آنها را بيش از دوسال به حال خود رها کرده است ؟! ؛ جواب اين سئوال را صرفا ميتوان در عدم اراده و خواست او براي ظهورش جستجو کرد وگرنه اصلا قابل باور نيست که او دست از سر نيروهايش بردارد و درست بهمين علت است که بر ماندن نيروها در محيط بسته قرارگاه اشرف اصرار دارند چون مي دانند اگر اين نيروها به محيط ديگري برسند و از زير عمليات روانشناسانه که هم اکنون در آن دَخمه با آن گرفتارند ، رهائي يابند ، با توجه به نبود رهبر عقيدتي اشان به يکباره طغيان خواهند کرد و آنوقت است که ماحصل پروسه مغزشوئي آنان در کوتاه مدت رنگ مي بازد.
آنهائي که باور نداشتند سرانجام” صدام و رجوي” در امتداد يکديگر حل و فصل ميگردد ؛ با زنداني شدن”صدام” و غيبت و سکوت دادن اجباري به”رجوي” بخوبي يافتند که ميتوان بر قول ِ تاريخ با گواهي دادن به سرانجام ديکتاتورها ، يقين حاصل کنند که اگر نبود تنش في مابين رژيم با امريکا ، يقينا تاکنون رجوي ها در محکمه بين المللي براي ارتکاب به جنايات بيشماري که انجام داده اند محاکمه و در يک مينيمم هم سلول صدام بودند ، نه اينکه يکي به زندان برود و ديگري صرفا محکوم به سکوت و غيبت شود ، از اين رو است که مجاهدين همواره ثناگوي فرصت طلباني هستند که در تضاد با رژيم حاکم بر ايران ، اجازه داده اند که آنها نفسي بکشند!
با چنين اوصافي ؛ آيا” بود و نبود” رجوي ، تفاوتي هم مي کند ؟! ؛ که اگر جرات خودکشي داشت بهتر بود بي درنگ براي اين همه فضاحت و جنايتي که انجام داده است ، خود را از شر ِ خودش خلاص کند ؛ اما سنگيني وزن” قدرت” و دلخوش کردن به حمله نظامي امريکا به ايران و با آرزوي تکيه دادن به اريکه قدرت ، مرگ را براي او سخت کرده است ، اگرچه بنظر نگارنده از مقطعي که رجوي به صدام پناه برد و سازمان مجاهدين را به فرقه ايي ارتجاعي بدل ساخت ، مرده اي بيش نيست که صرفا اداي زنده ها را درمي آورد! ؛ و اکنون هم هيچ تفاوتي ندارد که جنازه او کجا است ، مهم اين است که رجوي از منظر توده هاي ايراني سالها است که غايب شده و از ديدگاه قربانيان دستگاه ايدئولوژيک رجوي ؛ همين بس که مجبور به سکوت آنهم در غيبت شده است که اين از هر زجري براي او دردآورتر است.