مصاحبه با صمد نظري
قسمت چهارم
آخرین روز کارمان با نظری بود. من حدود 10 نوار ضبط شده داشتم. او با یک ساک چرمی قدیمی در دستش وارد اتاق شد. در حالیکه به آرامی روی صندلی مقابل میکروفون می نشست. آماده پاسخگوئی به پرسش های من بود.
از انقلاب درونی برایم بگویید…
– در ماه اکتبر 1989، رجوی همه ما را برای یک گردهمایی در سالن اجتماعات پایگاه گردهم آورد. شمار زیادی گارد امنیتی و دوربینهای در حال گردش روی اعضا در همه جای سالن به چشم می خوردند. تصور کردم که قرار است فردی مهم مورد قضاوت قرار بگیرد. رجوی بسیار صحبت کرد، از شب تا سحر. در این مدت وی از اصول اساسی مذهب شیعه برایمان سخن می راند و از رابطه آنها با سیاست و مبارزه مسلحانه و موقعیت کنونی ما میگفت.
دراولین ساعات روز، او به یکی از زنان درجه دار، به نام سجاوندی علامت داد. زن به نزد او رفت در حالیکه یک سینی فلزی در دست داشت. روی سینی یک غلاف فلزی استوانه ای به طول حدوداً سی سانتیمتر وجود داشت. رجوی آن را باز کرد و از داخل آن کاغذی بیرون آورد و و آن را گشود و با خواندن آن اعلام کرد که مریم با عنوان ربّا شخص شماره یک سازمان است.
– من شنیده ام که ایرانی ها این عنوان ارباب را به امام خمینی می دهند. این به این معناست که مریم خود را به همان درجه رهبر انقلاب اسلامی ایران، ارتقا یافته می دانست.
– فکر میکنم.
– بنابراین او خود را بالاتر از رجوی نیز می یافت.
– خیر، او (مسعود) بالاتر از همه می ماند. او واسطه میان ما و خداوند بود…
چند لحظه ای دراندیشه فرو رفتم. سنی ها با رجوع به قران می گویند هیچ واسطه ای میان خدا و بندگانش نیست. از نظر آنها روحانیت ممنوع است. از نظر شیعه ها، برعکس یک مرتبه مذهبی وجود دارد که آیت ا… ها در اوج آن هستند. به علاوه، اسلام شیعی به نگرش عرفانی شخصیت ها خارج از دنیای عادی قائل است و رسالت عارف ایجاد رابطه میان خداوند و انسانهاست.
در تاریخ امام ها به این گروه برگزیده تعلق داشته اند و تعدادشان دوازده نفر بوده که آخرین آنها در قرن یازدهم میلادی ناپدید شده است و چنانکه قبلاً توضیح دادم باید در آخر الزمان بازگردد. نکته مهم این است که امام خمینی هرگز ادعا نکرد که امام به معنی عرفانی کلمه است. درمورد او امام به معنای رهبر بود و عنوان امام مانند عنوانی محترمانه برای وی بود.
اکنون کاملاً قابل مقایسه با رجوی است. از نظر سینگلتون ، او بدون هیچ شکی می گوید که پیام رئیس مجاهدین خلق اینست که من امام موعود هستم ،من رابط میان شما با خداوند هستم… به این معنا که هرکس نپذیرد ،کافر و معاضد با خداست… تا حالا فقط مریم توانسته است حقیقت مقام والای مسعود را درک کند… دست کم برای ایمان آورندگان به سازمان.
در حالیکه داشتم صفحاتی یادداشت شده از کتاب سینگلتون را مرور میکردم ، نظری را سردرگم رها کرده بودم. ادامه دادم: معذرت می خواهم. داشتم فکر می کردم، مخاطبان چگونه به این اعلان مسعود واکنش نشان دادند؟
– او کاغذ از استوانه در آمده را به بسیاری از مسئولان رده بالا نشان داد. من یکی از آنها را دیدم که دست به سلاحش برده است و حالت نافرمانی به خود گرفته است. گاردهایی که مسئول امنیت بودند آماده دخالت شدند که او از این حالت خارج شد. سپس رجوی نطق دیگری ایراد کرد، این بار بسیار کوتاه و ما سالن را ترک کردیم و به سمت کارهای روزمره رفتیم بدون آنکه خوابیده باشیم.
– اما مبارزان ساده چه می گفتند؟
– ما در میان خودمان زیاد صحبت می کردیم. با عصبانیت برخی از مسئولان را تفسیر می کردیم. همه چیز درذهنمان بهم ریخته بود. در کمپ اشرف بی نظمی حاکم می شد. رؤسای خدمات به ما کار نمی دادند. بی مصرف شده بودیم.
شب ، از نو گردهمایی داشتیم. یکی از قدیمی ها، مهدی افتخاری برافروخت و گفت: مسعود می خواهد روابط زناشویی ما را ممنوع کند. این چیزی طبیعی است و مطابق اراده خداوند است. اینکه شما به ما دستور می دهید گناه است. مسعود اشتباه می کند…
من این را در سخنان رجوی درک نکرده بودم. اما حالا بسیار خجالت زده شده بودیم که از حرفهای رجوی همه را نگرفته بودیم. روز بعد، بی نظمی داشت در پادگان گسترش می یافت. هر شب ما خود را در آمفی تئاترمی یافتیم. چهارمین شب افتخاری توسط گروهی از مجاهدین موردضرب و شتم قرار گرفت. آنها فریاد می زدند :خائن. تو به مسعود رجوی خیانت کردی، تو هم از پاسدارانی و از نظر ما تو با خمینی فرقی نداری.افتخاری حدوداً 70 ساله بود. پس از آنکه او را مانند دیوانه ها کتک زدند، ماه ها به زندان انداختند.
– چه بر سرش آمد؟
– از آنجائیکه او نپذیرفت که تسلیم شود ، سازمان برای او تصمیم گیری کرد: مرگ یا حبس ابد. در آخر او دچار زوال عقل شد. در آغاز روز پنجم، خود را در سالن اجتماعات یافتیم که تبدیل به دادگاه شده بود. مریم و مسعود در کرسی قاضی جای گرفته بودند. دوربین های تلوزیونی از چهره آنها تصویر بر می داشت. رؤسای ما، یکی پس از دیگری از مقابل آندو می گذشتند تا به پیمانشان سوگند یاد کنند. آنها باید به گناهان خود اعتراف می کردند و حتی به روابط جنسی باهمسرشان اقرار می کردند.
سپس نوبت به دیگر اعضا رسید. من هم در مقابل مریم و مسعود حاضر شدم. آنها از من پرسیدند درباره ازدواج آنها چه فکر می کنم؟ با پرسش های پی در پی شان مرا به ستوه آوردند. دیگر جرأت حرف زدن نداشتم و بیش از پیش مضطرب می شدم.
روز دهم، دوباره خود را مقابل مریم و مسعود یافتم. آنها چنان فشاری بر من وارد کردند که مجبور شدم از روابطم بادختری دردوران بلوغم سخن بگویم. سپس آنها مرا وادار کردند که بپذیرم اززمان ورودم به عراق ، دائم در حال خیانت به سازمان بوده ام و بدین ترتیب خود را مجرم یافتم.
– ولی شما هیچ کاری نکرده بودید! و برعکس فرد وفادار و سرزنش ناپذیری بودید؟
– من غیر از آنچه می گفتم چیزی نمی فهمیدم و دیگر خودم نبودم. پس از هشت ساعت بلاتکلیفی دوباره مرا به نزد آن دو برگرداندند. مانند یک جعبه خالی بودم ، در آن حال رجوی با شور با من حرف می زد و میگفت : برادر من! فکر نکن که من از آنچه تو اعتراف کردی چشم پوشی می کنم. من رهبر تو هستم. روح من به چیزهای مهم اهمیت می دهد، چیزهایی مهمتر از آنچه روحهای شما درگیرش هستند. شما مانند حیواناتی هستید که به هیچ چیز مگر آلت تناسلی تان فکر نمی کنید. من، اندیشه ام وقف خداوند شده است. درکره زمین، من از همه داناتر هستم و به لطف شناخت کاملم از قران به این درجه راه یافته ام. شما مرا انتخاب کرده اید و می خواهم از ذهن حیوانی شما، آنچه را که شما را به دنیای دیگری رهنموم می کند، بیرون بکشم. به همین دلیل است که با مریم ازدواج کرده ام، زیرا او نخستین فردی است که روح مرا درک می کند و اندیشه ام را می فهمد. اگر من او را لمس کنم، هیچ حس جنسی نخواهیم داشت. من با او همبستر نمی شوم زیرانیازی به او ندارم…
من با حالت دیگری از جلسه خارج شدم ، چندین ساعت در شب قدم می زدم، دچار خستگی مفرطی شده بودم.
– با همه همینطور رفتار می شد؟
– بله، اما کم و بیش مدت زمانش تفاوت می کرد. همه چیز به ظرفیت مقاومت فرد بستگی داشت.
– در این چند روز که شما از این نشستها خارج می شدید، اعضای سازمان شورشی نمی کردند؟
– بسیار پیچیده تر از اینها بود. رجوی به ما توضیح داده بود که : شما روی خودتان انقلاب نوینی اعمال کرده اید، انقلابی درروحتان در عقلانیتتان. کادرهای مهمتر سازمان باید جهت منقلب شدن روح ما به نحو احسن ما را توجیه می کردند. آنها تأکید می کردند : از وقتی که من روی خودم انقلاب روح ، انقلاب درونی رااعمال کرده ام، انرژی ام صد برابر شده است. احساس می کنم شکوفا شده ام. انگار که در آسمان سیر می کنم…. سپس یک روز، یکی یکی ، باید روابطمان را بیرون می کشیدیم و آنها را پیش روی مسعود می گذاشتیم.
چنانچه قوانین اسلام ایجاب می کند، باید سه بار پشت سر هم تکرار می کردیم :طلاق می گیرم.
بسیاری از زوجها، از این تغییر ناراحت بودند. چندین بار در هفته، مجبور بودیم اعتراف کنیم و اشتباهاتمان را روی کاغذ بیاوریم. وسوسه های جنسی مان به اوج رسیده بود.
– چه چیزهای دیگری به جز این اعترافات وجود داشت ؟
– ما باید همه گناهانمان را می نوشتیم و این شامل افکار بدمان نیز میشد. مثلاً اگر به رجوی شک کرده بودیم یااگر بادیدن نقش سینه مجری تلوزیون در زیر لباسش ، به سکس فکر کرده بودیم…
این انقلاب درونی یا انقلاب روح، شبیه به شرایط روانی است که در فرقه های شبه مذهبی دیده می شود. اتهامات دشمنان MEK پایداری مرا به خدمت می گرفت که بیشتر به نظری گوش فرادهم. من این موضوع را عنوان کردم :صمد من از شما پرسیدم که آیا افراد شورش می کردند.
– بسیاری از زوجها می خواستند سازمان را ترک کنند.
– چه بر سرشان آمد؟
– نمی دانم. یا بهتر بگویم ، پرویز یعقوبی را یادم می آید. او یکی از اعضای قدیمی سازمان بود. او با خواهر اشرف ، همسر اول رجوی ازدواج کرده بود. او با اصرار مخالفتش را اعلام می کرد. سازمان او را به دادگاه کشاند. او به زندان محکوم شد چون برای انقلاب رجوی جبهه نگرفته ، بلکه به صف هواداران خمینی پیوسته است. بعدها فهمیدم که وی به فرانسه رفته است و در آنجا افشاگری هایی در مطبوعات کرده است.
– و شما ؟ شما با همه اینها چگونه کنار آمدید؟
– بله! می دیدم چه می گذرد. دیگر هیچ انگیزه ای نداشتم. آن را برای مریم نوشتم. به خاطر این نامه، یک سال و نیم از فعالیت های روزمره ام جدا شدم.
به ویژه اسیران جنگی سابق ایران که اکنون هم رده ما بودند ناراضی بودند. در مارس 1991، هنگامیکه کردها علیه صدام قیام کردند حدود هزار نفر از این اسیران سابق اسلحه خود را بر زمین گذاشتند و از دفاع کردن از پادگان سر باز زدند. از این رو آنها را به زندان انداختند.
من با اصرار تقاضای ترک سازمان را کردم. مسئولانم با اعلام موافقتشان به موضوع خاتمه دادند رئیس سرویس مرا به کرکوک برد. از او علتش را پرسیدم و او گفت می خواهم از طریق این شهر از کشور خارجت کنم چون بدلیل جنگ خلیج ناآرامیهایی در کشور برپاست. سپس شب فرا رسید. در روستای دبس او مرا سوار جیپی کردو سپس در مقابل ساختمانی توقف کردیم. محسن رضایی در را باز کرد. شما اور ا در غرب به عنوان مسئول فعالیت های دیپلماتیک مجاهدین می شناسید، و نه نگهبان زندان. آنها جلیقه ام را روی سرم کشیدند ، دستی روی دهانم گذاشتند و مرا داخل سلولی یک متر در یک و نیم متری ، هل دادند. یک ساعت پس از ورودم، بمب افکن های امریکایی یک پمپ بنزین در 150 متری زندان را هدف قرار دادند. زندانی ها فریاد می کشیدند. من صدای گریه نوزادی را می شنیدم. فهمیدم که در میان این دیوارها آنها والدین و فرزندانشان رانیز در بند کرده اند. در اوایل 1993 سازمان به من گذرنامه مجاهدی را که قبلاً در سوئد می زیسته و در 1998 عملیات فروغ جاویدان مرده بود، داد. در پایان یک مسیر پیچیده ، توانستم وارد ایتالیا شوم. در رستورانی در آکیلا، روستایی که موسیلینی در طول جنگ در آن زندانی بود، کاری پیدا کردم. پس از هشت ماه، نزد سفیر ایران در رم رفتم و سرگذشتم را برایش بازگو کردم. او به من پیشنهاد بازگشتن به کشورم را داد. ریسک دادگاهی شدن را به جان خریدم و پذیرفتم.
– با ورودتان به تهران چه بر شما گذشت؟
– مأموران امنیتی فرودگاه مرا به هتل بردند. یک مأمور اطلاعاتی ا زمن سئوالاتی کرد و به من گفت که :افرادی چون تو به ایران بازگشته اند. امام خمینی فرمان داده اند که اگر شما خودتان را تسلیم کنید و کسی را نکشته باشید، عفو شوید. او مرادعوت کرد که به خانواده ام تلفن کنم. یکی از برادرانم گوشی را برداشت. او باورش نمی شد…
ضبط صوتم را خاموش کردم. نظری به صحبت کردن ادامه داد. او از بازیافتن خانواده اش و زندگی جدیدش و پشیمانی هایش گفت.
او همچنین از مشکلات بازگشتش گفت که برای همسایه هایش همچنان یک عضو مجاهدین و در اندیشه های آنها یک تروریست باقی مانده است. سپس کیف کهنه چرمی که صبح با خود آورده بود را گشود و از داخل آن بسته ای پیچیده شده در یک کاغذ را درآورد و توضیح داد :همسرم ا زمن خواست که این را به شما بدهم. داخل بسته، پرچم ایرانی را یافتم که با دست گلدوزی شده بود.