« استفاده از زنان برای جلوگیری از ریزش نیرو »
داوود صادقي ،بيست ونهم اوت
من داوود صادقی هستم، بچه کرج، شهرستان شهریار، 22 سال دار.سال 81 از ایران به ترکیه رفتم و دنبال هوادارهای سازمان بودم که به آنها وصل شوم و به عراق بروم. از سازمان مجاهدین، فقط اسم آن را شنیده بودم و صحبتهایی که از اینور و آنور قبلاً شنیده بودم. به دلیل یک سری مشکلات، آن موقع راغب بودم بروم آنجا. تا اینکه بالاخره این رابط را پیدا کردم و به عراق رفتم. مجاهدین ما را تحویل گرفتند. داخل اشرف ورودی دارد، ما را بردند ورودی و چهار الی پنج روز قرنطینه بودیم. بعد از قرنطینه تمام کارها را کردند، اثر انگشت و ریل قانونی شان… بعد یک نشست با فهیمه اروانی برایمان گذاشتند که گفت دوست داری بیایی پذیرش یا ارتش؟ من هم گفتم نمی دانم آنجا چطوری است و چه کاری باید بکنیم، ولی خب می رویم.
ما را بردند پذیرش 82. چون نزدیک جنگ آمریکا و عراق بود، تمام کارهای پذیرش ما تمام شد. کلاسها و بحث ها و آموزشهای نظامی و… دو یا سه روز مانده بود به جنگ آمریکا و عراق. ما را تعیین قرارگاه کردند و فرستادند قرارگاه 6. آنجا ما را از پذیرش تحویل گرفتند و بردند یک شب در قرارگاه شش بودیم، فردا صبحش راه افتادیم رفتیم پراکندگی، حمرین. حدود یک ماه در کوهها و تپه ها در حمرین بودیم. من راننده آیفا بودم. بعد یک روز رفتیم جلو و با کردهای عراقی درگیر شدیم. ماشینهایمان را به گلوله بستند و ما برگشتیم. شب ماندیم و گفتند باید برگردید اشرف. ما هم ساعت 2 شب بود که راه افتادیم به سمت اشرف. سه تا قرارگاه شدیم، 6 و 7 و 10. راه افتادیم، سر سه راهی فرودگاه، هواپیماها رسیدند و شروع کردند به زدن. فکر می کنم آنجا واقعاً جان سالم به در بردم. چون دو سه تا آیفای جلویم و دو سه تا آیفای پشتم را زدند. یعنی جلوی چشمهای خودم می دیدم که بی ام پی های اینها را هواپیماها می زدند. حتی یک بی ام پی را 60 – 70 متری خودم زدند. آنجا بود که خیلی اعصابم به هم ریخت. بالاخره با هر بدبختی بود، رسیدیم به اشرف.
رفتیم در قرارگاه خودمان، بعد از یک مدت درخواست دادم که من دیگر نمی خواهم اینجا بمانم. من را برگردانید یا به همان ترکیه که از آنجا آمدم، یا ایران یا هر جای دیگر. نمی خواهم دیگر اینجا باشم. اینها برگشتند به من گفتند که اینجا چنین چیزی نداریم. اگر تو می خواهی از اینجا بروی بیرون، باید به خاطر اینکه غیر قانونی به عراق آمدی،8 سال بروی به ابوغریب. البته باید دو سال در خروجی خودمان باشی. یعنی نزدیک ده سال و نیم باید در عراق بمانی. بعد از ده سال و نیم اگر زنده ماندی، ما تو را تحویل خانواده ات می دهیم. یعنی می فرستیمت ایران. من هم فکر کردم و دیگر هیچی نگفتم.
یک بار هم اقدام به خودکشی کردم و قرصهای زیادی خوردم، ولی در حین خوردن یعنی یکی دو ثانیه بعد فرمانده یگانم آمد دید و خلاصه سریع ما را با ماشین برد به بیمارستان. چون حالم خیلی بد شده بود. دو روز در بیمارستان بودم و بعد برگشتم که دیگر نشستهای بدی برایم می گذاشتند. فحش و بد و بیراه و… می گفتند تو داری خط اطلاعات را اینجا پیش می بری! مزدور اطلاعات هستی! گفتم نه! من نیستم! گفتند چرا هستی! این کارهایی که داری می کنی، فقط یک مزدور اطلاعات می تواند این کارها را بکند.
بعد مصاحبه های اولیه با آمریکایی ها شروع شد. رفتیم آنجا و آمریکایی ها کارت برایمان صادر کردند. من آنجا به یکی از سربازهای آمریکایی که فارسی بلد بود، آرام صحبت کردم که من نمی خواهم اینجا بمانم. ولی اینها به من اینجوری می گویند که باید ده سال بروی زندان و… گفتند الان که ما آمدیم، کارت که برایت صادر شده، دیگر هیچ بلایی نمی توانند سرتان بیاورند. چون ما گزارش تک به تک نفرات را ماهیانه می خواهیم. اینها نمی توانند شما را سر به نیست کنند. گفت برو نامه بنویس که من می خواهم بروم پیش آمریکایی ها. من شب برگشتم به قرارگاه و نامه نوشتم، باز گفتند نه! گفتم که من یا خودم را از بین می برم یا اینکه باید بروم. گفتند خودت را از بین ببر! می بریمت پشت اشرف، چالت می کنیم! کسی هم که نمی داند کجا هستی! من هم گفتم باشد. اگر اینطوری است، من همین کار را می کنم. بعد یک شبی می خواستم با برق خودم را از بین ببرم که آن هم از بدشانسی تا سیم برق را گرفتم، فیوز پرید. یعنی نتوانستم این کار را بکنم. باز من را بردند نشست و همان بلا را دوباره سرم آوردند. فحش و ناسزا و… فحش های خیلی بدی می دادند. فقط هم یک مارک می زدند؛ تو مزدور اطلاعاتی! تو آمدی اینجا خط اطلاعات را پیش ببری! ما هر چی قسم می خوردیم بابا من اصلاً ربطی ندارم به اطلاعات، قبول نمی کردند.
تا اینکه در مهرماه سال 82 مهناز آمد قرارگاهمان، یک نشست گذاشت. نمی دانم چه برنامه ای پیش آمده بود و گفت ما نمی خواهیم کسی از پشت به ما خنجر بزند. هر کس دوست ندارد اینجا بماند، در اشرف برویش باز است، می تواند برود پیش آمریکایی ها، آنها تعیین تکلیفش کنند. من هم باز یک نامه نوشتم که ما می خواهم بروم. این نامه را من همان شب که داشت صحبت می کرد، نوشتم و از در که آمد بیرون، دادم دست خودش. خیلی هم ناراحت شد. مهناز فردایش صدایم کرد گفت که چرا می خواهی بروی؟ چی کم داری؟ هر چه می خواهی ما بهت می دهیم! کار نکن! عملیات جاری نرو! غسل هفتگی نرو! از این طور حرفها… می گفت اصلاً صبح تا شب برای خودت باش! یک ماشین بردار و برو در اشرف تفریح کن! ما هیچ کاری با تو نداریم! فقط از پیش ما نرو. اینجا بمان. چون نفر اولی بودم که درخواست داده بودم که از سازمان جدا شوم و خیلی برای اینها سنگین بود. اگر من می آمدم بیرون، پشت سر من شاید 20 تا 25 نفر می آمدند. یعنی کل یگان خودم می آمدند. بعد گفتند که باشه، برو فکر کن. باز دوباره فردایش صدایم کردند، گفتند فکر کردی؟ گفتم حرفم، حرف قبلی است! گفتند برو فکر کن.
سه یا چهار تا نشست برای من اینطور گذاشتند. نشست آخر یک دختر جوانی را آوردند که می گفتند مسئول بالای سازمان است که اصلاً بهش نمی خورد. چون 27 یا 28 سال بیشتر نداشت. این فرد کلی با من صحبت کرد که بمان، هر مشکلاتی داشته باشی، من خودم برایت حل می کنم. تو می خواهی بروی دنبال زن و زندگی. فکر میکنی اینجا نیست. گفتم خوب نیست. من هم نمی خواهم بروم دنبال این. گفت تو اینجا بمان، من همه اینها را برایت حل می کنم. گفتم هر کاری هم بکنید، من نمی خواهم بمانم. خواهش می کنم برگه را به من بده من امضا کنم بروم. یک برگه ای به من داد رویش نوشته بود اخراج نامه از ارتش. ما امضا کردیم و گفت حالا که امضا کردی، چه می خواهی بگویی؟ برای آخرین بار به من بگو چرا نمی خواهی بمانی؟ گفتم برای این که نمی خواهم اینجا بمانم و بشوم سگ دست آموز آمریکا. آمریکا عین یک سگ دست من را بگیرد و اینور و آنور ببرد. من می روم کشورم، اگر من را کشتند یا مُردم، در کشور خودم می میرم. این شرفش خیلی بیشتر است تا اینکه در عراق و زیر دست آمریکایی ها، یک آمریکایی بیاید به من امر و نهی کند. بیرون از ما هم که دارند می گویند مجاهدین وطن فروش. گفتم شما اینطور نیستید؟ گفت نه! نیستیم. گفتم تمام پروژه های اتمی ایران را چه کسی به آمریکا گفته؟ گفت ما گفتیم! افتخار هم می کنیم! گفتم پس وطن فروشی کردید. خلاصه بلند شد یک چکی هم به ما زد و گفت باشه، برو! ولی اگر با اطلاعات ایران همکاری کنی، بخواهی فعالیت علیه ما بکنی، ما هم سر بریده ات را می گذاریم جلوی خانه ات! ببینم تو وطن فروش بودی یا ما. این حرف ما را داشته باش که ما این کار را خواهیم کرد. هم با تو، هم با تمام کسانی که بخواهند بر علیه ما فعالیت کنند. ما هم گفتیم ما می رویم، این کار را هم می کنیم، می خواهم ببینم شما وجودش را دارید این بلا را سر ما بیاورید. اگر توانستی، بکن! آنجا دیگر برگه را امضا کردم و ما را تحویل خروجی دادند و یک ماه خروجی بودم. آمریکایی ها آمدند و سر یک سری مسائل، دیگر مجاهدین در خروجی به ما آب و غذا نمی دادند. گفتیم که یک کمپ برای ما درست کنید. گفتند باشه! یک هفته به ما فرصت بدهید، یک کمپ برایتان درست کنیم. بعد از یک هفته آمدند ما را بردند یک کمپی ساخته بودند با کانکس. روبروی زاغه های قبلی صدام. آنجا یک کمپ درست کردند. ما را بردند آنجا. 5 الی 6 ماه آنجا بودیم. کنار آن کمپ یک کمپ دیگری زدند با چادر که خیلی هم بزرگ بود، یعنی گنجایش شاید هزار نفر را داشت. بعد ما را منتقل کردند آنجا. آن موقع که ما منتقل شدیم، آنجا 130 نفر بودیم و بعداً بیشتر شدیم. بعد قرار شد که ما را ببرند در آن کمپ که حداقل یک ماه بعد آزادمان کنند. ولی این کار را نکردند و طول کشید تا همین الان که من هفده ماه تمام در کمپ آمریکایی بودم. از روز اول تا روز آخر که شد هفده ماه.