زير سايه صدام، زير سايه بوش
نخلس اسپينوسا
روزنامه اسپانيايي ال پائيس در گزارشي با عنوان «زير سايه صدام و بوش» ، به قلم آنخلس اسپينوسا به بازخواني سرگذشت اعضاي گروه مجاهدین و بازگشت تدريجي برخي اعضاي نادم آن به زندگي عادي در ايران پرداخته است.
به گزارش سايت خبري «فردا» نويسنده اين گزارش به بررسي زندگي دردناك فريب خوردگاني پرداخته كه در اردوگاهها رجوي، جواني خود را از دست داده و اكنون با يك دنيا حسرت به ايران بازگشته اند.
آرش صامتي پور مي گويد: «پليس ما را محاصره کرده بود. از آنجا که اسلحه من گير کرده بود، کپسول سيانور را در دهانم جويدم ولي حتما تاريخ مصرف آن گذشته بود چون هيچ اثري نکرد. ما دستوري روشن و صريح داشتيم: نبايد ما را زنده دستگير کنند.»
تروريستي که در آن زمان فقط 25 سال داشت، ضامن آخرين نارنجکش را کشيد و آن را منفجر کرد. پنج سال بعد و پس از عمل هاي جراحي متعدد، صامتي پور يک بازوي مصنوعي دارد ولي از اينکه زنده است و زندگي مي کند، خوشحال است و از شستشوي مغزي و اغفال گروهي که وي را تا پاي مرگ کشاند، يعني سازمان مجاهدين خلق، صحبت مي کند.
وي تنها فردي نيست که اين کار را مي کند. از بين رفتن رژيم صدام حسين، باعث شد که مسائل وحشتناک پشت پرده اي که آن طرف ديوارهاي اردوگاه هاي اين گروه مسلح مخالف رژيم ايران وجود دارد، کشف شود.
در گزارش سازمان ديده بان حقوق بشر، تحت عنوان «بدون چاره» که در ماه مه گذشته منتشر شد، از موارد سوء استفاده و تجاوز عليه موازين حقوق بشر که در سالهاي اخير در اين اردوگاه ها رخ مي دهد، پرده برداري شد. شواهدي که فرستاده اين سازمان در سفر به ايران جمع آوري کرده، حکايت از آن دارد که زندان انفرادي، گرفتن اعتراف در زير شکنجه، تهديد به اعدام، ضرب و شتم و شکنجه افرادي که مي خواهند از سازمان خارج شوند، وجود دارد.
اشغال نظامي عراق از جانب آمريکا، در کمال ناباوري و دلخوري ايران، منجر به از هم پاشيده شدن و از بين رفتن اين گروه چريکي که ايران، آمريکا و اتحاديه اروپا آن را يک گروه تروريستي مي دانند، نگرديد. اعضاي اين سازمان که بنا به آمار مربوط به ماه مارس گذشته، بالغ بر 3534 نفر مي باشند، از آوريل 2003 بدون اسلحه، در اردوگاهي بنام «اشرف»، مستقر هستند. اردوگاهي که در صد کيلومتري شمال شرق بغداد واقع است.
واشنگتن به اعضاي مجاهدين، وضعيت «افراد حمايت شده در چارچوب کنوانسيون ژنو» اعطا نموده است. اين کار آمريکا، رژيم ايران را که عليرغم همه اين مسائل، در سال گذشته به اعضاي اين سازمان پيشنهاد عفو نموده بود، نگران کرده است.
از آن تاريخ، 273 نفر از افراد گروه مذکور به ايران بازگشته اند. علي مرادي، 45 ساله، يکي از اين افراد است که پنج ماه پيش، بازگشته است. وي مي گويد:« عراقي ها در ابتداي جنگ مرا به اسارت گرفتند و 9 سال در زندان هاي آنها به سر بردم». در اين زندانها بود که مجاهدين وي را به دام انداختند. وي اضافه مي کند: «آنها با اطلاعاتي بسيار منفي از آنچه در ايران مي گذشت، به ملاقات ما مي آمدند. ما هم با توجه به شرايطي که وجود داشت، به شدت تحت فشار بوديم. به ما مي گفتند که اگر به آنها بپيونديم، ما را از زندان آزاد مي کنند و نهايتا 150 نفر از ما، به آنها پيوستيم.»
سالهاي بد
مرادي ادامه مي دهد: «بلافاصله پيوستن ما به سازمان را به اطلاع عموم مي رساندند و بدين ترتيب بازگشت ما به ايران غير ممکن مي شد». وي مي گويد: «15 سال اخير هم به اندازه آن 9 سال زندان، بد بوده است. من ازدواج کرده بودم و در طول 9 سال زندان، از طريق صليب سرخ با همسرم ارتباط داشتم ولي بعد از ملحق شدن به مجاهدين، ديگر ارتباطي وجود نداشت. خانواده ام فکر کردند که من مرده ام و همسرم با فرد ديگري ازدواج کرد. اين نوع جدا نگه داشته شدن و منزوي بودن، بخشي از انقلاب عقيدتي رهبران گروه بود.»
«آنها ما را از داشتن احساس به زنان، مادران و فرزندان، منع مي کردند و حتي نمي توانستيم راجع به آن، با دوستان خود صحبت کنيم و هر روز مي بايست گزارشي راجع به دوستانمان که در آنها به نوعي ضعف مشاهده مي شد، مي نوشتيم».
مرادي اضافه مي کند: «دو نوع جلسه وجود داشت. يک جلسه معمولي هميشگي که شامل انتقاد روزانه بود که روحيه انسان را در هم مي شکست و يکي هم جلسه هفتگي بود. در جلسه هفتگي، ما را وادار مي کردند که احساسات خود را در رابطه با زنهايي که تجسم کرده بوديم، بنويسيم و در مقابل جمع از آن صحبت کنيم و اين موضوع با توجه به فرهنگ ما ايراني ها، کار سختي است».
مرادي عقايد مارکسيستي داشته و بهاي آن را پرداخته است. وي در اين زمينه مي گويد: «من را از بقيه جدا کردند و نمي گذاشتند در جلسات و مراسم مذهبي شرکت کنم زيرا ايدئولوژي مجاهدين، حداقل در ابتدا، بر اساس تفسيري از اسلام به مثابه پيامي انقلابي، استوار بود. احساس مي کردم تحت فشار هستم».
عاقبت، مرادي، پنج سال پيش از سازمان اخراج مي شود که بنا به گزارش ديده بان حقوق بشر، در حقيقت اين عده در مراکز بازداشتگاهي داخلي (اسکان) حبس مي شدند. مرادي مي گويد: «ما 13 نفر شامل يک مسيحي، يک نفر از اقليتهاي قومي و مابقي، مارکسيست ها، بوديم».
بدون هيچ سند و مدرکي؛ بدون ارتباط با دنياي خارج از اين مراکز، تنها گزينه باقي مانده «ابوغريب» بود؛ زندان مخوفي در عراق که برجسته ترين افرادي که مجاهدين را ترک کرده بودند، عاقبت به آنجا مي رسيدند و همين افراد بودند که از آنجا توانستند راجع به روند شستشوي مغزي و دستگيري ناراضيان در داخل سازمان، صبحت و از آن شکايت کنند. حتي رسيدن نيروهاي ارتش آمريکا نيز سران گروه را از اين امور باز نداشت.
«از آنجا که حالا ديگر نه اسلحه داشتند و نه مي توانستند زندان ها را تامين کنند، از آنها خواستم که به من اجازه دهند که بروم. پس از چندين جلسه که طي آنها، مرا مثل يک زنداني تهديد مي کردند، موفق شدم که از طريق يکي از دوستان، پيامي به يک افسر آمريکايي بفرستم که وضع مرا تشريح کند. آنها مرا به مرکز خودشان انتقال دادند و توانستم با کمک صليب سرخ، به ايران بازگردم».
سازمان مجاهدين خلق در سال 1956 به عنوان گروهي مخالف شاه، شکل گرفت. آنها پس از پيروزي انقلاب اسلامي، براي خود جايي نيافتند و به مبارزه عليه روحانيوني که رهبري انقلاب را به عهده داشتند، ادامه دادند. شورشي که در سال 1981 به شکست انجاميد، باعث به زندان رفتن و تبعيد و فراري شدن سران اين سازمان شد. آنها در فرانسه مستقر شدند تا اينکه در سال 1986، دولت فرانسه شروع به برقراري روابط نزديک با تهران نمود و رهبري گروه، مسعود و مريم رجوي، به عراق منتقل شدند. در جنگ عليه ايران که از سال 1980 آغاز شد، رژيم صدام همه نوع تسهيلات و حتي مراکز آموزشي در اختيار آنها قرار داد تا چريک تربيت کنند.
از سال 1988 (پس از پايان جنگ)، فعاليت اين گروه کاهش يافت اگر چه همچنان براي نفوذ در خاک ايران و انجام سوء قصد عليه مقامات يا خرابکاري در ساختمان هاي دولتي و… روي عراق حساب مي کردند. در آستانه انتخابات رياست جمهوري سال 2001، کماندوهاي متعددي از عراق وارد خاک ايران شدند و سعي در سم پاشي و جلوگيري از انتخاب مجدد خاتمي نمودند. از جمله عملياتهايي که انجام دادند مي توان به پرتاب خمپاره به ساختمان مرکز فرماندهي پليس در خيابان وزرا اشاره کرد که تلفاتي بجاي نگذاشت ولي مقامات ايراني را عصباني کرد.
داستان بابک امين:
نام عامل انفجارهاي خيابان وزرا، بابک امين است که حالا 40 سال سن دارد و بازگشته است تا تحصيلاتش در رشته ارتباطات را که در اواسط سالهاي هشتاد رها کرده بود، از سر گيرد. وي مي گويد: «در دانشگاه وين تحصيل مي کردم و آنجا با اعضاي گروه مجاهدین ارتباط پيدا کردم. من بدنبال سازماني بودم که براي برقراري دموکراسي و آزادي در کشورم مبارزه کند و تبليغات آنها در رابطه با تجاوز به موازين حقوق بشر، مرا جذب کرد». وي با عده اي از دوستانش، بدون اينکه حتي خانواده هايشان را مطلع سازند، راهي عراق شدند. آنها پس از طي دو ماه آموزش نظامي در اردوگاه جليليه واقع در کردستان عراق، به عضويت سازمان در آمدند.
آغاز فعاليت آنها با ورود رجوي به بغداد و تشکيل ارتش آزاديبخش ملي مصادف مي شود، ارتشي چريکي که به بازوي نظامي سازمان تبديل مي شود. امين اضافه مي کند:« اردوگاه اشرف ايجاد شد و گارد رياست جمهوري عراق، مسئوليت آموزش نظامي حرفه اي آنها را عهده دار گرديد. وي سپس به چندين عمليات که عليه کشورش انجام شده و وي در آنها شرکت داشته، اشاره و اضافه مي کند که آموزشهاي نظامي سنگين، در واقع پس از پايان جنگ، شروع شد.
در سال 1990، سازمان يک انقلاب عقيدتي ديگر براه انداخت: «کساني که ازدواج کرده بودند، مي بايست طلاق مي گرفتند و دختران و پسراني که با هم نامزد بودند، بايد يكديگر را ترک مي کردند و همگي مي بايست رهبري عالي رجوي و همسرش را به عنوان روساي عالي، قبول مي کردند».
امين، اين داستانها را در حالي تعريف مي کند که دستانش خالي است، دستان خالي کسي که بهترين سالهاي عمرش را در تلاشي بي نتيجه از دست داده است. روساي او پذيرفتند که اعضاء سازمان به مثابه سربازان صدام عمل کنند و در جريان اشغال کويت از سوي عراق، مجاهدين خلق براي سرکوب کردن کردها، به خانقين اعزام شدند. به موازات اين که اوضاع وخيم مي شد، زوج رجوي، انقلاب عقيدتي خود را عمق بيشتري مي بخشيدند. در سال 1993، نوبت به تبعيض مثبت رسيد. در اين روند، ارتش، نام مستعار يک شخصيت رمانهاي تصويري آمريکايي را روي خود گذاشت. امين، تعريف مي کند:« روساي ارتش مجبور شدند پست خود را به زنها واگذار کنند و به اين ترتيب، من در رشته خودم، نفر دوم شدم». امين، همچنين رهبري حمله به تهران که منجر به دستگيريش شد را نيز بعهده داشته است.
وي اضافه مي کند که در سال 2000، مريم رجوي، رهبر جديد چريک ها، گروههاي عملياتي متعددي را به ايران اعزام کرد که انتخابات رياست جمهوري در سال 2001 را به آشوب بکشانند ولي روساي نظامي، هرگز پا را از داخل مرزهاي عراق به ايران نمي گذاشتند. «10 عملياتي که من در تهران رهبري کردم، بسيار موفقيت آميز بود. بعدا تامين وسايل و… که از عراق مي رسيد قطع شد و ما ناچار شديم فعاليتهاي خود را قطع نماييم». «خاتمي، پيروز شد و به ما دستور بازگشت داده شد ولي سرايدار خانه اي که در آن زندگي مي کرديم، ما را لو داد».
امين، حالا پس از اينکه حسابهايش با دادگاه هاي ايران را تسويه کرده، دوباره به دانشگاه بازگشته و از کمک پدر و مادرش براي اداره زندگي، بهره مي برد. اگر چه مجبور شده که از کمک يک روانشناس استفاده کند تا آماده ورود به يک زندگي عادي شود.
مرادي هم سعي دارد که زندگيش را در خرم آباد، شهر زادگاهش، دوباره از سر گيرد. او شغلي ندارد و با تاسف مي گويد: «بعد از 25 سال زندگي، همين يک دست لباس را دارم».
صامتي پور، جوان تروريست، هنوز الهام را فراموش نکرده، دختر جواني که فرزند يکي از فعالان مجاهدين بود. او عاشقش شده بود ولي از سال 1999 به بعد که به اردوگاه هاي عراقي رفت، ديگر او را نديده است. او الان وقت و انرژي خود را صرف سازماني غيردولتي مي کند که از خانواده هاي اعضاي سازمان که هنوز بازنگشته اند، حمايت مي کند.