9ماه در سلول انفرادی ارتش آزادی‎ستان


9ماه در سلول انفرادی ارتش آزادی‎ستان

 

مصاحبه  نیما مهرجو (2)
لایه های دیگر با مسعود و مریم در سالن اجتماعات اصلی نشست می رفتند ، ولی امثال ما با نسرین نشست داشتیم.گاهی کسی مثل عباس داوری می آمد و کلاس اقتصاد می گذاشت ، یا مهدی خدایی صفت برای میلیشیای شان کلاس فارسی می گذاشت ، که بتوانند فارسی بنویسند ، آن موقع انگلیسی فارسی می نوشتند ، بعد محمد حیاتی (سیاوش )کلاس شعائر را می گذاشت.
سهیلا صادق کلاس قرآن می گذاشت ، که به قول خودشان مسئول آموزش و پرورش شان هست ، که خواهر یکی از این بنیانگذاران شان است.کلاس قرآن شان مشتری نداشت و بعد از دو سه جلسه تعطیلش کرد و دیگر خودش هم نیامد.
و جلال گنجه ای در یکسری کلاس ها، درباره تاریخ ادیان ، صحبت می کرد.
ما غالباً در این نشست ها ، سعی می کردیم که چفت بنشینیم ، یعنی مثلاً من و دو سه تا از رفیق هایم همیشه کنار هم بودیم ، دفتر همدیگر را می گرفتیم و شعر می نوشتیم و سر به سر همدیگر می گذاشتیم ، او برای خودش صحبت می کرد و ما مشغول کار خودمان بودیم ، برای همین زیاد در جریان بحث ها نبودم.
مگر این که از این بادمجان دور قاب چین ها که هر از گاهی دور و بر ما بودند ، گزارشی می داد که بعد یک مرتبه صدایمان می کرد ، مثلاً می گفت فلانی بلند شو در مورد فلان مطلب توضیح بده ببینم که چه گرفتی.
الغرض نشست های نسرین تمام شد و ما برگشتیم اشرف ، دوباره برگشتیم پذیرش بعد از آن نسرین یک بار دیگر نشست گذاشت در سالن ستاد ، که آنجا حسام فرستادندش خروجی ولی بعد از چند وقت دوباره برگشت.
و یکسری بچه های دیگر که مورد داشتند ، صدای شان کردند و صحبت کردند. من رفته بودم پشت سر دو سه تا آدم قد بلند نشسته بودم مخفی که نسرین من را نبیند و شکار کند ، بعد یک دفعه برگشت گفت : آهان راستی امین کو ، بعد من بلند شدن ایستادم.
گفت : تو بالا آوردی یا نه ، گفتم : نه هنوز خواهر ، گفت : خب ، باشد به تو بعداً می پردازیم.
خلاصه این نشست که تمام شد برگشتیم و بعد از آن نشست های لعیا خیابانی شروع شد.نشست های لعیا که شروع شد دیگر وضعیت بچه ها صد صد روشن می شد، یعنی برای تقسیم در مراکز آماده می شدند.
بچه هایی که آنجا بودند و به رفیق های خودمان در آنجا گفتیم که سر صحبتهای همدیگر الکی ، اصلاً موضع نگیریم و تأیید کنیم ، بگوییم آره این خیلی خوب هست و از این حرف ها ، که دوباره گیر ندهد و بگوید برو فاکت بیاور و یک مشت آدم مزخرف صحبت کنند و بعد در پذیرش گیر کند، گفتیم همه همدیگر را تأیید کنید.
خلاصه همه رفتند و من دوباره در پذیرش ماندم ،باورتان نمی شود ، من یک نفر با دو نفر دیگر که تازه آمده بودند و سی چهل تا FA و F دسته.
اواخر آذر ماه بود که رضا مرادی یک روز بعدازظهر آمد گفت که نیما وسایل هایت را جمع کن که می روی به مرکز و تقسیم شدی ، آقا ما رفتیم وسایلمان را برداشتیم ، آن موقع به قول اینها ، قدیمی ترین نفرات پذیرش شده بودم ، بعد من رفتم مرکز.
خلاصه آن روز بعدازظهر ما وسایلمان را جمع کردیم و رضا مرادی آمد و ما را سوار کرد و برد به اصطلاح مرکز.
ما را برد جلوی یک بنگالی پیاده کرد و وسایل هایم را پیاده کرد و گذاشت داخل بنگال ، ورودی بنگال یک میزی بود گذاشت بالای میز و معلوم بود که یکی دو نفر دیگر هم قبلاً وسایل هایشان را آورده بودند ، چون وسایل ها همه در کیسه بود.
ما را بردند در داخل بنگال و من نشستم ، گفتند بنشین آنجا الان می آیند دنبالت و رضا مرادی خداحافظی کرد و رفت ،یک چند دقیقه ای نشسته بودم بعد دیدم دو نفر با هیکل های گنده ، علی امامی که شاخص بود ، می شناختمش ، چون دیده بودمش قبلاً ، یک نفر دیگر هم بود که الان دقیقاً یادم نیست که اسمش چه بود ، او هم ، هم هیکل علی امامی بود از نفرات ضد اطلاعات شان بود ، آمدند و من فکر کردم که اینها آمدند دنبال من ، من آمدم سلام و علیک کنم و دست بدهم به ایشان ، که با یک حالت اخمی نگاه کردند و رفتند پشت میز.
این دو نفر یک طرف میز ایستادند و یک صندلی هم آنجا بود که من نشستم طرف دیگر میز ، گفتند : نیما مهرجو با نام مستعار امین ، شما به اتهام اقدامات نفوذگرانه در ارتش آزادیبخش مجرم شناخته شدید ، این حکم به شما ابلاغ شده و شما دستگیر هستید.
اصلاً من انگار یک پارچ آب یخ ریختن رویم ، گفتم : کی ، کجا ، کدام ، اقدام ، نفوذی ، چی ، گفتم من قبول ندارم ، گفت : به هر حال این ابلاغ حکم تو است ، حالا اگر حرفی داری می توانی جای دیگری بزنی ، در کمیسیون قضایی می توانی بروی بزنی.
هیچی ، گفتند اینجا را امضا کن ، ما پای برگه را امضا کردیم ، ما را برداشتند بردند ، چشم بند زدند ، دستبند از پشت ، سوار دو تا لندکروز کردن ، یک پتو هم انداختند رویم و من را بردند.
آنها یک جای دیگر ایستادند و من را بردند داخل دستبند را باز کردند ، چشم بند را باز کردند ، گفتند لباس هایت را کامل در بیاور ، لخت لخت.
من هم همه لباس هایم را در آوردم ، بعد من را یک تفتیش بدنی کامل کردند ، بعد یک دست لباس زندان به من دادند ، لباس زندان راه راه و با یک دمپایی ، دوباره دستبند و چشم بند زدند و من را بردند.
ماشین یک جایی می رفت که معلوم بود هی دارد دور می زند ، چون هی می رفت ، هی دور می زد ، یک چنین جایی در اشرف نبود ، تا آنجایی که من یادم بود.
بعد ما را بردند در یک واحدی ، من را موقعی که بردند ، دو نفر جلوی در بودند ، یک نفر هم بود که من را برد و دستبندم را باز کرد ، چشم بندم را باز کرد و بعد یک نخ سیگار روشن کردند و به من دادند و گفتند همین جا باش ، بعد در را بستند و رفتند.
اتاق یک اتاق 12 متری که یک حمام و دستشویی تعبیه شده بود در داخلش ، که ظرفشویی و روشویی اش یکی بود ، حمام و توالت و سرویس اش هم یکی بود ، یعنی دوش حمام بالای سرویس بود ، بعد روی دیواری که یک طرفش حمام و دستشویی بود ، روی دیوار یک طاقچه چوبی کوچک یک دایکن روی یک قسمت دیوار بود ، دو تا پتو و یک بالشت یک کنج بود ، و یک طرف هم پنجره که با آرماتور بسته شده بود و یک درب فلزی سنگین که یک دریچه کشویی داشت ، که طوسی رنگ بود ،این واحد وسط حیاطی بود که جلویش یک باغچه لم یزرع بود تقریباً ، بالای چهار پنج متر ارتفاع دیوارها بود.
خلاصه همین که رسیدم تقریباً ساعت 5/1 شب ، من را بردند برای بازجویی ، بازجوی من حسن محصل ملقب به جلال و اکبر که به او اکبر اطلاعات می گفتند ، خلاصه آنچه از حرف هایی که ما در عمرمان نشنیده بودیم ، از توهین و کلمات بسیار بسیار رکیک ، تهدیدهای خیلی رکیک ، فشارهای روحی ، بعد اقدام به کتک زدن ولی خوب به عمل نرساندند ، حالا یا خط شان نبود یا من شانس آوردم ، نمی دانم.
خلاصه این ریل ادامه داشت تا حدوداً یک هفته ، گاهی روزها به خاطر این که شب ها تا صبح من زیر بازجویی بودم ادامه نداشت ، خلاصه این ریل هم تمام شد. بعد از یکی دو روز بود احمد حنیف نژاد آمد و چند برگه به من داد. که من برای اولین بار او را آنجا دیدم.
احمد گفت که بیوگرافی ات را بنویس ، پروسه ات را بنویس که کی هستی ، چی هستی ،از کجا آمدی ، از لحظه ای که به دنیا آمدی تا لحظه ای که دستگیرت کردند.
بعد آمد جلوی پنجره و پنجره را باز کرد ، شروع کرد با یک روباه صفتی خاصی که چرا این کار را می کنی ، تو جوانی ، رژیم آینده ندارد ، چرا همکاری می کنی و از همین حرفهای مزخرف.
من کلاً نه ماه به صورت انفرادی در زندان بودم ،سه ماه اول نه نشریه ، نه کتاب ، نشریه یعنی یک چیز خواندنی ، نه قلم ، نه کاغذ هیچی ، بعد تا یکی دو ماه اول هر بار که غذا می آوردند یا مثلاً چیزی می آوردند ، روزی سه نخ سیگار به من می دادند یک دانه صبح ، یک دانه ظهر ، یک دانه شب ، آن هم روشن به من می دادند ، فندک و کبریت اصلاً نمی دادند ، هیچ جسم فلزی نمی دادند ، خیلی اذیت می شدم چون جیرجیرک هم پر بود در اتاق ، از هر سوراخی می دیدی جیرجیرک می آمد داخل.
هر بار که غذا می آوردند می گفتند بیا مزدور برایت غذا آوردیم ، پاسدار بیا بخور ، از این الفاظ استفاده می کردند ، که فشار روحی بیاورند ، خلاصه این گذشت تا شد عید ، عید سال 80 ، عید سال 80 سیزده روز یک تلویزیون آوردند ، بعد آمدند روی کانال های ایران تنظیمش کردند ، گفتم کانال دیگری نیست ، عراق نیست ، مثلاً الشباب عراق یا کانال های ماهواره ای ، می گفتند نه تو که بهتر است برایت تلویزیون ایران تماشا کنی ، شاید پیامی برایت بفرستند.
بعد دیدم که اینها به طور واقع نه قابل مذاکره هستند ، مذاکره به معنی این که صحبتی بکنیم ، خلاصه اینها تلویزیون را تنظیم کردند و رفتند ، من آنتن را در آوردم یک تکه آنتن را برداشتم و یک تکه از سیمش را کندم ، یعنی با دست آنقدر چرخاندم تا کنده شد بعد هم زدم پشت تلویزیون و خلاصه با برفک کانال های عراق را توانستم بگیریم ، الشباب بود.
چون الشباب را در سر پل بغداد گرفته بودم خوب بود و برنامه های قشنگی داشت و همچنین آن موقع که در ورودی برای ما هر از گاهی نوار می گذاشتند موقعی که می رفتند ، من آنتن ویدئو را در می آوردم و می گذاشتم کنار پنجره یکی از بچه ها الشباب عراق را گرفت و من هم یاد گرفتیم که این کانال را بگیرم.
خلاصه این گذشت و بعد از سیزده روز هم آمدند و تلویزیون را بردند و بعدش به من کتاب دادند ، آنچه که من در عمرم نخوانده بودم از کتاب های رمان و غیره ، هر چه کتاب های رمان بود من طی کشیدم ،من هر سه روزی یا دو روزی یک کتاب را تمام می کردم ، چون وقتم بیست و چهار ساعته خالی بود.
بعد از شش ماه من را صدا کردند ، گفتند که یک نشستی است بیا ، ما را برداشتند با همان لباس بردند ، یک نشستی بود که یکی دو تا زن بود ، جلال یا همین حسن محصل بود ، حمید آراسته و اکبر و از طرف دیگر یک یارو بود که به او می گفتند کاک عادل و علی امامی و اینها بودند.
خلاصه در آنجا هم یکی از زن ها برداشت گفت که تو صفا می کنی در هتل پنج ستاره ، من برگشتم به او گفتم خوب شد ما معنی هتل پنج ستاره را هم فهمیدیم ، که جلال بلند شد و شروع کرد به چرت و پرت گفتن که مزخرف نگو ، چرت و پرت نگو ، زر زیادی نزن ، با خواهر مجاهد که اینجوری صحبت نمی کنند ، خلاصه ما را سرکوب کردند و نشاندند.
بعد هم شروع کرد دوباره گفت که آره ، تو بالا بیاور بالاخره که کی هستی ، چه هستی ؟ خودت را راحت کن ، بگو که از طرف کی آمدی ؟ مسئول مستقیمت کی بوده ؟ مأموریت شما چه بوده در عراق ؟ چه اطلاعاتی را باید جمع می کردی ؟
خلاصه هی اینها می گفتند ، من هم چون به طور واقع چیز واقعی نبود این حرف هایی که می زدند انکار می کردم و می گفتم نه ، این چیزی که شما می گویید نیست ، خلاصه این نشست تمام شد و درش را بستند و ما را دوباره برگرداندند که سه ما دیگر هم کشیدیم ، که شد نه ماه.
یک شب آمدند و لباس های من را آوردند ، به قول آنها لباس های شهر ولی همین لباس های معمولی بود ، یک شلوار جین بود و کفش هایم و جوراب یک پیراهن و گفتند که لباس هایت را بپوش یک نشست باید بروی ، و بعد من را چشم بند و دستبند زدند و سوار ماشین کردند و بردند.
در یک اتاقی و چشم بند ما را باز کردند و بردند داخل ، من دیدم نسرین نشسته ، فرشته یگانه نشسته ، به قول اینها کاک عادل هم نشسته ، جلال ، حمید و اکبر و خلاصه همه نشسته بودند ، یک زن دیگر هم بود که اسمش یادم نیست.
خلاصه نسرین آنجا اول خیلی گرم سلام و احوال پرسی کرد و بعد گفت که سازمان به تو یک معذرت خواهی بدهکار است ، گفتم : بابت چی ؟ گفت : آره ، سازمان سر تو اشتباه کرده ، تو آن نفری نبودی که ما فکر می کردیم ، به هر حال تو دو تا راه داری ، یا این که برگردی ایران و یا این که در سازمان بمانی!
گفتم : لابد برگشتن به ایران مستلزم دو سال زندان و اینها ، که گفت : نه ، چون تو نه ماهش را کشیدی ، یک سیزده ماه یا پانزده ماه دیگر داری ، پانزده ماه دیگر که بکشی می شود بیست و چهار ماه یا دو سال ، ولی دیگر عراق را ما نمی توانیم کاری بکنیم.
گفتم : نه ، قربان شما ، من همین جا فعلاً می مانم ، که بعد یکسری صحبت ها بین خودشان کردند و من را آوردند در همان سلولی که بودم و وسایل هایم را آوردند که البته لباس هایم همه کپک زده بود و من همه را انداختم دور و فقط کوله پشتی را برداشتم و دیگر رفتیم.
ساعت دوازده شب ما را بردند ورودی ، و قبل از این که برسیم به آنجا من را بردند اتاق فرشته یگانه و او گفت که تو موقعی که نبودی یکسری نشست هایی به اسم نشست های طعمه در جریان بوده ولی این مشکل را نداری ، فقط نوارها را به صرفی این که بدانی که بحث ها چه بوده نگاه کن که عبور کنی از بحث ها ، اگر خواستی فاکت بنویسی و یک سری توضیحاتی در همین باب داد و من را تحویل زهره شجاعی داد ، و من را بردند در ورودی داخل یک اتاقی و گفت که این واحد تو است تا موقعی که بیایند دنبالت و ریل بعدی ات شروع بشود.
آنجا نعمت اولیایی و محمد رضا موزرمی روز اول آمدند سراغ من ، تا این که یک نفر به نام فاضل ، که از نفرات اطلاعات و امنیت شان بود آمد، که شد مثلاً فرمانده من ، وبا من بحث می کرد ، مثلاً همین نوارها را که گذاشته بودند و یک بحثی بود در این نوارها به نام برو گمشو ، که من به او می گفتم که خب این بحث خیلی بحث افتضاحی است و این چی است که به یک نفر می گویید برو گمشو ، و نفر بر می گردد این جوری می گوید ، و سر انواع و اقسام بحث ها که در نوار بود من با او دعوا داشتم.
بعد آمد و به من گفت که تو چرا نماز نمی خوانی ؟ گفتم : دوست ندارم ، گفت : یعنی تو اعتقاد نداری ؟ گفتم : اگر دوست داری فکر کنی که من اعتقاد ندارم ، این فکر را بکن ، گفت : من یک سؤال از تو می کنم ، گفتم : چی است ، گفت : نظرت درباره مسیح چیست ؟ و من از مسیح گفتم.
گفت : اشتباه تو همین است ، مسیح یک عنصر کاملاً انقلابی بوده است ، گفتم : چرا ؟ گفت : چون گفت این صومعه را امروز خراب می کنم و فردا می سازمش ، خلاصه ، چون این حرف را زده و بعد آمده بازار را به هم ریخته!
گفتم : متأسفانه شما همه چیز را با دستگاه خودتان ترجمه می کنید ، ولی خوب مسیح این جوری نبود ، من مسیح را با عطوفت و مهربانی و صفات های اینچنینی می شناسم ، حالا تو اگر انقلابی اش کردی ، خب ، این برداشت خودتان است.
بعد این دید که من قابل بحث نیستم ، چون یکسری مسائل قابل بحث نیست ، چون اطلاعات داشتم و مطالعه کردم بودم در موردش و زیر بار نمی رفتم.
الغرض ، من حدود یک ماهی هم در ورودی بودیم ، تا این که یک روز دوباره ما را صدا کردند ، فرشته یگانه من را صدا کرد و گفت که قرار است بروی قرارگاه علوی ، آنجا یک قرارگاه عملیاتی است ، تازه پسر برادر هم آنجاست ، یعنی مصطفی رجوی آنجاست.
 

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا