يادي از ندا حسني

يادي از ندا حسني

  در مقابل اراده آن ها سجده مي كنم و مي دانم كه براي من خود سوزي نكردند, بلكه براي آزادي بود.[1].

آشنايي من با ندا حسنی [2]به سال 1993 دركشور كانادا ، شهر اوتاوا برمي گردد.. ندا به لحاظ فرهنگي بسيار سالم و آموزنده بود. رفتار بسيار سنگين، جدي و دلنشيني داشت. پدر ندا از فريب خوردگاني است كه  حدود  3 ماه براي دوره ی آموزش نظامي  به قرارگاه اشرف رفته بود تا براي عمليات سرنگوني آماده شود. ندا, به دليل هواداري پدرش از سازمان مجاهدين، در مناسبت ها و جلسات با سكوت مظلومانه اي كنار مادرش مي نشست. در 7 ماهي كه در اين خانواده بودم ندا شايدفقط 5 تا6  بار دربرنامه هاي مجاهدين  شركت كرد. او دوستي به نام الاهه در تورانتو داشت. الاهه بسيار فعال بود و ندا او را با تعجب مي نگريست. همين باعث شد كه  ندا دريكي از برنامه هاي مجاهدين از طريق الاهه با زن مجاهدي به نام تهمينه آشنا  شود. که در دوران جواني ، زمان انقلاب در آمريكا دانشجو بود و  درسال 1997 اولين فرمانده ی هنگ حنيف بود( محل ما بچه ها در زمان ورود به مجاهدبن). خانم تهمينه روي ندا كار کرد تا او را جذب كند. ندا درگفت وگویی به اومي گويد که خواهان ادامه تحصيل است و مي خواهد در رشته ی كامپيوتر موفق شود. ندا مي گفت وقتي رشته ی كامپيوتر را تمام كردم مثل ساسان ( يكي از هواداران متخصص كامپيوتر) به مجاهدين كمك مي كنم.. مجاهدين به دليل ساليان تجربه ی تشكيلاتي, هر استعدادي كه در فرد مي ديدند او را جذب مي كردند.

همين بود كه در پاييز 1996يا 95  دختري را در كشور آلمان ، شهركلن در اردو گاه باقرزاده در منطقه zollstock و با حجاب ديدم. وقتي كه خيره شدم با تعجب فهمیدم كه ندا است ولی به خودم اجازه ی صحبت با اورا ندادم چون ديگراو را نمي شناختم. در تابستان 1997 در زمين صبح گاه قرارگاه اشرف با فرح شيباني(يكي از دوستان مادرم)  در حال صحبت بودم كه ندا نزدم آمد و بعد از سلام و احوال  پرسي به من  گفت: ياسر  نامه اي  براي علي(برادر ندا) بنويس و بگو كه بيايد. مامان و بابا نمي گذارند علي بيايد. البته ندا نمي دانست كه من خواهان جدا شدن هستم و براي همين هم به برادرش  نامه اي  ننوشتم  كه به عراق بيايد. وقتي خبر خودسوزي ندا را شنيدم و فهمیدم که مادرو پدرش هم ازخودسوزي او دفاع کرده و نزد مريم رجوي رفته اند ,برايم جاي شگفتي نبود. چون مزه ی  شكنجه با چوب جارو را در سن  13 سالگي از فروغ مادر ندا چشيده بودم و می دانستم  که آن ها بي عاطفه هستند.چرا که در يك روزسرد زمستاني كه اتوبوس مدرسه را از دست دادم و اتوبوس بعدي10 دقيقه ديگر مي آمد. فروغ مرا كشان كشان به گاراژ برد و با چوب هيزم ان قدر زد تا بيهوش شدم و مجبور شد مرا به رختخواب ببرد!!

جوانان به دليل پاكي و بي خبری ازپيچيده گي های سياست, حيله هاي فریبانه ی دزدان روزو شب را مي خورند و دردام و چاله هاي عميقي فرو مي روند كه بهاي آن عمرشيرينشان است. البته حرف و درد زياد است, ولي گفتنش سوختن است.

در جلسه ی قربانيان  مجاهدين در فرانسه, خانمي كه خود از قربانيان تيم هاي عملياتي بود, دراتوبوس به من  گفت: چه شد ياسر، دوستانت با این کارشان (خود سوزی برای مریم ) به مقاله هايت جواب دادند؟! از شدت درد آن قدر سوختم كه جوابش را با لبخند دادم.. این  برايم دردناک بود كه كسي اين را مي گويد كه خود قرباني بوده, اما چه مي شود کرد؟. بگذاريد دوست و دشمن هر چه مي خواهند بگويند. بگذاريد دوستاني كه از چنگ رجوي نجات پيدا كردند و هنوزوعده هاي نوچه هاي رجوي را باوردارند هر چه مي خواهند بگويند. بگذاريد واقعيت را پنهان كنند.من نیازی به جواب گویی به آنانی كه بعد از فرارم با من روبوسي مي كردند و امروز…؟؟!!. آنان كه راه فرار را ازمن مي خواستند وبعد ازآزادي ناشكري كردند و سركوب و اسارت خود را در اسارت گاه مجاهدين به  فراموشي سپردند و امروزدرسوئد  پشت سرم  دروغ مي گويند (اميروفايقمايي). ندارم. آنان كه تحصيل نكردند  وشرم ازبيان تحصيلات خود دارند و مرا غيره تحصيل كرده و..  مي نامند. آنان كه مورد آزارجنسي قرار گرفتند و شب هايي را كه مورد حمله ی گرگان و كفتارهاي بي رحم بودند تا صبح  عذاب مي كشيدند وهمان هایی که امروزاسارت گاه  اشرف را شهر شرف مي نامند. همان کسانی که نه تنها با آگاهي راه خودرا انتخاب نكردند, بلكه دروغ هايشان  بيان گر رنج و عذابي است كه به صورت  فرياد نمايان مي شود. فريادي كه صدايش علاجي ندارد!!.جواب نمی دهم اما افسوس مي خورم كه بعد از اين همه درد و رنجي كه چشيديد باز قلم را رو به دوست كشيديد. افسوس كه آلان محمدي نيست تا درد خود را بيان كند. افسوس كه آزاده بوستاني در كمپ آمريكايي ها است و صداي  فرارش به گوش كسي نمي رسد. افسوس كه امير وفايقمايي براي يك تكه نان سكوت كرده است. افسوس دختران هم  مدرسه ايم كه در آلمان هستند و  روزهايي كه زير كتك مي رفتند را فراموش كرده اند. افسوس, و افسوس هاي ديگر. اي فروغ(مادر ندا) هر بار نام تو را مي شنوم, شرم مي كنم  که بعضی مادران این چنین بی عاطفه هستند.

خلاصه داستان خود سوزي با خودسوزی نداوچند عضو دیگر تمام نشد ,درهمان روزها بود كه محمد حسن بهشتي كه فرمانده يگانمان بود فرمي را جلوي ما گذاشت كه برای  خود سوزي امضا كنيم.خون نداها كم بود ورجوي تشنه به خون  لاله هاي بيش تري بود. شب همان روز نشست كل ارتش 15 بود كه احمد نظر و ديگر فرمانده هان جلومي رفتند و اعلام خودسوزي مي كردند و رقابت خودسوزي به راه مي انداختند. ( خواهر بگذاريد اول برادارن خود سوزي كنند, اين مسئوليت برادران است.)

”جوان هستم و جوياي نام و مهري  بر پيشاني رجوي كوبيدم که تا زنده است صداي اعتراض و نفرين  نسل خود را بشنود”. بله انقلاب و شورش از دانشگاه شروع مي شود ولي كي بر انقلاب مي نشيند؟؟؟

ياد ندا حسني يكي ديگر ازجوانان فريب خورده ويكي از قربانياني كه به وحشتناك ترين شكل جان باخت گرامي،آنان. رفتند ولي نامي ماندگار به جا گذاشتند.       

اي رجوي نفرين و لعنت بر روزي كه زاده شدي و سلام برروزي كه با درد و رنج از دنيا چشم ببندي.  

[1] -جملات قدر دانی مریم رجوی از خودسوزی ندا حسنی و صدیقه مجاوری

[2] -ندا حسنی از اعضای سازمان مجاهدین بود که هنگام دست گیری مریم رجوی با اجبار سازمان برای رهایی مریم وادار به خودسوزی شد.

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا