آن سوى پرده (3)
خاطرات طالب جلیلیان
از جداشدگان سازمان مجاهدین
فرار
مدت زيادى بود كه به عنوان افسر موتورى در سازمان كار مىكردم. قبلاً مهدى مفيدى اين وظيفه را انجام مىداد اما چون خودروها در حين مأموريت مرتباً دچار مشكل مىشدند، من را بر اساس تجاربى كه در ايران داشتم به اين پست گماردند، مهدى يكى از افراد ايدئولوژيك[1] سازمان بود اما اطلاع چندانى درباره اين كار نداشت. چند روز بعد از آخرين صحبت هايى كه با بتول و جواد كردم پست افسر موتورى را از من گرفتند و مرا در بخش تعميرات خودروهاى ديزلى به كار گماشتند و هادى لقمانى را به جاى من منصوب كردند. در حقيقت هادى وظيفه نگاهبانى از من را بر عهده داشت و بايد تمام حركات من را زير نظر مىگرفت. سازمان تعداد زيادى خودرو اوراقى را دور و بر من جمع كردند تا هم كار بيش ترى از من بكشند و هم مرا سرگرم سازند. من هم سعى مىكردم مسئوليتم را درست انجام دهم و ضمناً در حین كارها هم لوازم فرار را مهيا مىكردم. يك كولهپشتى در تعميرگاه سيار گذاشته بودم و براى رفع سوءظن داخلش را از آچار و پيچگوشتى و ساير ابزار پر كرده بودم. در قسمت هاى مختلف تعميرگاه هم نخ و سوزن، چاقو، فندك، قند، چاى، خرما و نان خشك پنهان كرده بودم. هادى شديداً مراقب من بود اما گاه به بهانههاى مختلف او را اغفال كرده و به كار خود مىپرداختم از طرف ديگر هر وقت براى مأموريت خودرو نفر مىخواستند و هادى نمىدانست بايد كدام را انتخاب كند به او كمك مىكردم و در حقيقت وظيفه او را انجام مىدادم آن هم بهگونهاى كه سايرين متوجه نشوند، به اين ترتيب هادى خيلى شرمنده مىشد و به من بيش تر اعتماد مىكرد.
در حدود ده روز به نوروز 1376 باقى مانده بود، هوا براى فرار از هر نظر مساعد بود. از چند ساعت قبل تمامى وسايل را در كولهپشتى گذاشته بودم و آماده حركت مىشدم. هوا گرگ و ميش بود. كفش كتانى به پا كردم و منتظر زمان شام شدم. آهنگ شام نواخته شد، به پاركينگ موتورى رفتم، كولهپشتى را برداشتم و با سرعت دويدم. مىدانستم بيش تر از نيم ساعت فرصت ندارم. حتماً بعد از آن متوجه غيبت من مىشدند، از طرف ديگر خارج شدن از قرارگاه اشرف در اين مدت كم امكان نداشت؛ به همين دليل به سمت ساختمان هاى اسكان[2] رفتم تا حداقل شب اول را در آنجا بمانم و بعد از آرام شدن اوضاع ، راهم را ادامه دهم. ده دقيقه بعد به دومين مجموعه اسكان در شمال قرارگاه رسيدم. براى ديدهبانى بالاى يكى از ساختمان ها رفتم. هنوز يك ربع نگذشته بود كه ديدم عدهاى با چراغ قوه ساختمان ها را مىگردند. نيم ساعت نشده بود كه خودروها در اطراف لشگر و قرارگاه به گشتزنى مشغول شدند. فهميدم متوجه غيبت من شدهاند. در اين گيرودار چند جيپ و بارى را ديدم كه به سمت ساختمان مىآمدند با عجله پايين آمدم و وارد ساختمان شدم. تعدادى كمد و يخچال و فريزر اسقاطى در آن جا انبار شده بود. يك ميز پينگ پنگ هم بود كه به جاى پايه، زير آن بلوك چيده بودند. روى ميز با شن ماكت زمين و نقشه مانور درست كرده بودند. با هر زحمتى بود خودم را لابهلاى بلوك هاى زير ميز پنهان كردم. از سروصداى باز و بسته شدن درها فهميدم كه ساختمان ها را يك به يك مىگردند. يك باره در باز شد، چند نفر وارد شدند و تمام گوشه، كنارها و درون كمدها و يخچال ها راگشتند. قلبم به شدت مىزد، اگر مرا مىيافتند تكهتكهام مىكردند. اما مرگ آن قدر اهميت نداشت كه تحقير و توهين هاى قبل از آن تنم را مىلرزاند. در حين حركت درون اتاق پاهاى آن ها را مىديدم كه در نيممترى سر من قرا رداشتند. به فكر هيچ كدامشان هم خطور نمىكرد كه كسى بين بلوك ها پنهان شده باشد. تمام شب سروصداى افراد و نفربرها كه گوشه و كنار را مىگشتند، مىآمد. فردا صبح باز هم ساختمان ها را گشتند. بيش از پنج بار ساختمانى را كه من در آن پنهان شده بودم جست وجو كردند، هربار از فرط نگرانى وزن كم مىكردم. آن شب و روز بعد هم این وضعیت ادامه داشت. چهل و هشت ساعت به همان وضعيت ناراحت كننده زير ميز ماندم. بالاخره ساعت چهار روز دوم دست از جستجوى داخل قرارگاه برداشتند. فهميدم از يافتن من در قرارگاه مأيوس شدهاند. هوا كمى تاريك شده بود كه به زحمت از زير ميز بيرون آمدم. بدنم خشك شده بود و نمىتوانستم تكان بخورم. آرام آرام خودم را حركت دادم تا توانستم قدرى از خشكى بدن بكاهم. بعد كمى نرمش كردم، حالم كه بهتر شد چند جرعه آب و چند تكه شكلات خوردم و حركت كردم. ابتدا روى بام رفتم تا اوضاع را بررسى كنم همه جا آرام بود اما پرژكتورهاى دور قرارگاه روشن بودند و خودروها، گشت مىزدند. شمال قرارگاه اشرف زاغه مهمات عراقي ها بود كه اطراف آن از سيمهاى خاردار پوشيده شده بود اما نگهبانى عراقي ها چندان جدى نبود و می توانستم از آن عبور كنم. به سمت ضلع شمال قرارگاه به راه افتادم. بين زاغه و قرارگاه يك كانال ضد تانك بود. بعد از چند بار بالا و پايين رفتن از آن عبور كردم تا به سيم هاى خاردار رسيدم. عبور از سيم ها ساده نبود اما هر طورى بود از آن ها هم گذشتم. آخرين مانع نگهبانان عراقى بودند كه توانستم با خوششانسى از كنار آن ها هم بگذرم. حالا من بودم و دشت پر از گياه و گندم كه به استتار بهتر من كمك مىكرد. به سمت ارتفاعات حمرين در شمال قرارگاه به راه افتادم و مسير خود را با قدرى تمايل به شرق ادامه دادم. از شادى در پوست خود نمىگنجيدم. با خودم مىگفتم رجوى ، بهتر نبود خودت مرا آزاد مىكردى. آن شب حدود هفتاد كيلومتر راهپيمايى كردم. صبح به چند كيلومترى درياچه حمرین رسيدم. وارد دره عميقى شدم كه مىدانستم راه ماشينرو ندارد. سازمان هم نمىتوانست وجب به وجب كوهستان را بگردد. در اين دره نهرى روان بود، سر و صورت خود را شستم، چاى درست كردم و مقدارى نان خشك و خرما خوردم. بعد در پشت سنگى كه رو به آفتاب بود جاى گرفتم و خوابيدم. حدود چهار بعدازظهر بود كه بيدار شدم، كمى خودم را به بالاى كوه كشيدم تا اوضاع را بسنجم، خودروهاى سازمان را ديدم كه با دوشكا و B.K.C گشت مىزنند. متوجه شدم كه هنوز اميدوارند مرا بيرون قرارگاه پيدا كنند. به همين دليل تصميم گرفتم روزها استراحت كنم و شب ها به راه ادامه دهم. فصل بهار بود و در هر گودالى آب پيدا مىشد، بنابراين مشكلى از جهت تأمين آب نداشتم. هوا گرگ و ميش بود كه به سمت درياچه حركت كردم. براى عبور از درياچه بايد عرض يك كيلومترى آن را شنا مىكردم. هوا سرد بود و با آن بار و بنه انجام اين كار برايم مقدور نبود. به همين دليل مسيرم را به سمت شرق ادامه دادم تا به سد رسيدم. عراقي ها در اطراف سد نگهبان گماشته بودند. كمى به اطرافم نگاه كردم، چشمم به كنده پوسيده درختى افتاد كه سيل با خود به درياچه آورده بود. با كمك تنه درخت توانستم از درياچه بگذرم. بعد از عبور از درياچه به سمت مرز ايران و عراق از طرف خانقين به راه افتادم. بعد از دو شب به مرز ايران رسيدم. هوا روشن شده بود و روبروى خود كوه هاى بازى دراز را مىديدم. ارتفاعات ايران از برف پوشيده شده بود. وقتى چشمم به كوه ها افتاد حالت عجيبى به من دست داد، قلبم فشرده شده بود، حس غريبى داشتم اما ناگهان ترس سراسر وجودم را گرفت، به خودم گفتم طالب دارى وارد خاك ايران مىشوى. خوب فكرهايت را بكن، يك اشتباه، يك عمر پشيمانى به همراه مىآورد. آيا مطمئنى با ورود به خاك ايران بلايى به سرت نمىآيد[3]. ديدى كه مجاهدين با تو چه كردند، آن ها كه رفتارشان به آن شكل بود ديگر چه توقعى از دولت ایران دارى. اما باز به خودم نهيب زدم در ايران نمىمانم از راه ايران وارد تركيه يا كويت مىشوم. چند لحظه بعد مىگفتم: از كجا معلوم كه دستگير نشوى، اصلاً چه طورى مىخواهى وارد خاك تركيه يا كويت بشوى. خوب فكر كن طالب تو نظامى بودى نه يك فرد عادى و در هنگام جنگ به دشمن پناهنده شدهاى، اين ها جرم كمى نيست. فرار از ارتش آن هم در زمان جنگ حكم اعدام دارد، پناهنده شدن به دشمن هم مستوجب اعدام است. در عمليات فروغ هم كه شركت كردهاى و قصد براندازى دولت ایران را داشتهاى كه حكم آن هم اعدام است. عضو مجاهدين هم بودهاى كه جرمى بزرگ است. فكر مىكنى كدام يك از جرم هايت بخشوده مىشود؟ از همه بدتر اين كه قبل از اعدام مجبورت مىكنند جلوى دوربين تلويزيون قرار بگيرى و اظهار ندامت كنى، در برابر همه مورد تحقير و توهين قرار مىگيرى و بالاخره بعد از اعدام هم جسدت را به خانوادهات تحويل نمىدهند و تو را در لعنت آباد دفن مىكنند. رجوى هم نوار مصاحبه تو را ضبط مىكند و به بقيه نشان مىدهد و مىگويد:”اين فرد يك خائن بود. ديديد كه به خاطر فرار خودش را به لجن كشيد و سر از تلويزيون دولت ایران درآورد. سرانجام هر كس به مريم پشت كند چنين است”. حماقت نكن، بهتر است كه پيش عراقي ها بازگردى. اما نه، مگر قبلاً يك بار از آن ها كمك نخواستى و پاسخ رد نشنيدى. باز مىگفتم: آن ها مجبور بودند. عراقي هايى كه در قرارگاه مستقر بودند نمىتوانستند به من كمك كنند و مرا از آن جا خارج كنند اما اين بار فرق مىكند من بيرون قرارگاه هستم و با عراقي هاى ديگرى سروكار دارم، از مشكلات خودم در سازمان سخن مىگويم و به آن ها مىگويم قانون پناهندگى مقدس است، من هم پناهنده شما هستم و بايد حق پناهندگى مرا رعايت كنيد. اگر مرا به رماديه بفرستند مىتوانم به كمك صليب به خارج بروم و از دوستانم كه خارج از كشور هستند كمك بخواهم. چرا وارد ايران شوم و دست به كارى بزنم كه عاقبتش معلوم نيست. اصلاً از كجا معلوم اگر به ايران برگردم اعضاى بدنم را قطعه قطعه نكنند و مثل لوازم يدكى ماشين به ديگران پيوند نزنند. تا بعدازظهر با خودم كلنجار مىرفتم نمىدانستم چه كنم. سال هاى سال بود كه سازمان چه راست، چه دروغ ما را از دولت ایران ترسانده بود. بالاخره تصميم گرفتم به نزد عراقي ها بازگردم. بغض گلويم را گرفته بود و با چشم هاى اشك آلود و افسوس فراوان راه بازگشت را در پيش گرفتم.
بازگشت به عراق
از مرز ايران به سمت خانقين به راه افتادم، تصميم داشتم به فيلق[4] دو مركز سپاه دوم عراق( بروم چون فكر مىكردم آدم هاى با نفوذى در آن جا وجود دارد كه مىتوانند مرا از دست سازمان نجات دهند. فيلق دو در مسير خانقين و پشت ارتفاعات حمرين قرار دارد. وقتى به ورودى پادگان رسيدم از دژبانى تقاضاى ديدن فرمانده پادگان را كردم. نيم ساعت بعد مرا با چشم ها و دست هاى بسته سوار ماشين كردند، بعد از مدتى جلوى يك ساختمان پياده شدم و مرا به اتاقى هدايت كردند كه چند افسر ارشد عراقى در آن نشسته بودند. به آن ها گفتم خوب عربى نمىدانم. مترجم فارسى آوردند. ساعت ها با آن ها از مشكلاتم در سازمان صحبت كردم. بسيار ناراحت شدند و ابراز تأسف كردند اما اظهار داشتند كه نمىتوانند كارى براى من انجام دهند، آنه ا گفتند مرا تحويل استخبارات مىدهند تا آن ها مشكلم را حل كنند. تشكر كردم، فكر مىكردم همين قدر كه مرا تحويل سازمان ندادهاند نشانه خوبى است. يك قدم به پيش رفتهام. به دستور آن ها مرا به قسمت درجهدارها بردند، تا عصر آن جا بودم. هنوز هوا تاريك نشده بود كه شام توزيع شد. شام قدرى نخودآب بود كه نانشان را در آن قاطی مىكردند. هر چند نفر يك ظرف داشتند و غذا را بدون قاشق و با دست هاى كثيف و نشسته مىخوردند. دلم نيامد از آن غذا بخورم اما به خاطر اين كه ناراحت نشوند چند لقمهاى خوردم. آن ها از غذايشان اظهار نارضايتى مىكردند و مىگفتند كه وضع تغديه ما خيلى خراب است اما”اكل مجاهدين زيّن” يعنى غذاى مجاهدين خوب است. بعد از شام سوار يك نيسان پاترول شدم بعد از دو ساعت به بغداد رسيديم و وارد محوطه آپارتمانى شديم كه حياط آن پر از اتوموبيل هاى بنز آخرين سيستم بود. كاركنان آن جا لباس غيرنظامى به تن داشتند. مرا به اتاقى هدايت كردند كه كف آن از موكت پوشيده شده بود و مبلمان تميزى داشت. كاركنان هنوز غذا نخورده بودند. در گوشه اتاق روى يك ميز قابلمهاى قرار داشت كه پر از گوشت بود. بشقاب هاى چينى و قاشق و چنگال هم روى ميز به چشم مىخورد. هر كس به اندازهاى كه مىخواست براى خود گوشت مىكشيد. براى من هم حدود يك كيلو گوشت در بشقاب گذاشتند. اما من اشتها نداشتم به آن ها گفتم شام خوردهام ولى يكى از آن ها گفت”ليلٌ طويل” يعنى شب دراز است، بخوريد. از رفتارشان فهميدم از اعضاى سازمان اطلاعات عراق هستند.
روى يكى از مبل ها نشستم و منتظر ماندم، سرانجام مردى با كراوات و لباس شيك وارد شد، مستقيم به سمت من آمد و به فارسى بدون هيچ لهجهاى به من گفت:”آقاى طالب چه طوريد؟” يك لحظه جا خوردم فكر كردم از اعضاى سازمان است. گفتم:”ببخشيد، از اعضاى سازمان هستيد؟” گفت:”نه عراقيم اما فارسى را مىدانم. آمدهام تا با هم صحبت كنيم و برايم بگوييد چرا و چگونه از سازمان گريختهايد”. كل جريان فرار و برخوردهاى سازمان را براى او تعريف كردم. به نظر مىرسيد كاملاً در جريان اتفاقات روى داده هست و به خوبى با روش هاى سازمان آشناست. وقتى سخنان من تمام شد مرا نصيحت كرد كه به سازمان بازگردم. او مىگفت:”يك عمر در سازمان بودهايد، حالا كجا مىخواهيد برويد. اگر قبول كنيد به سازمان برگرديد، من با آن ها صحبت مىكنم و مىخواهم كه با تو خوشرفتارى كنند و آزارت ندهند”. اما من گفتم حاضرم اعدام شوم اما به سازمان برنگردم. گفت:”بسيار خوب، ناراحت نباشيد، شما را تحويل صليب سرخ در رماديه مىدهيم”. از او تشكر كردم و گفتم من ميهمان كشور شما هستم به من كمك كنيد تا از طريق صليب سرخ عراق را ترك كنم. بعد از تمام شدن صحبت هايمان مرا براى خواب به اتاق ديگرى بردند. صبح كه بيدار شدم متوجه شدم برايم نگهبان گذاشتهاند. بعد مرا سوار يك ماشين شخصى كردند، نمىدانستم كجا مىرويم اما تصور مىكردم به سمت رماديه در حركتيم. يك ربع بعد وارد محوطه يك ساختمان چند طبقه شديم. مرا پياده كردند. فكر كردم اين جا دفتر صليب است. مرا وارد يك سالن كردند و خواستند لباس هايم را درآورده، پيراهن زندان بپوشم بعد شمارهاى كف دست من نوشتند و گفتند، شماره را حفظ كن. چشمان مرا بستند و به طبقات بالاتر بردند. چشمم را كه بازكردم ديدم در سلولى 2*3 مترى هستم كه غير از من سيزده نفر ديگر آن جا بودند. جايى براى نشستن وجود نداشت اما به هر شكلى بود جايى براى من باز كردند. به فارسى گفتم:”اين جا ايرانى نيست؟” گفتند:”خير”. يك نفر با زبان كردى شبيه لهجه كرمانشاهى پرسيد:”ايرانى هستى”. گفتم:”بله شما اهل كجاييد؟” گفت:”من از كردهاى خانقين هستم. اجداد ما ايرانى هستند. ما از ايل خزعل ايلام به عراق آمدهايم”. از او پرسيدم:”اين جا كجاست؟” گفت:”اين جا زندان استخبارات است”. پرسيدم:”شماره كف دستم چيست؟” گفت:”ديگر ترا به نام صدا نمىزنند، فقط اين عدد را مىخوانند. بعد از شنيدن شمارهات بايد جواب بدهى وگرنه بدجورى كتك مىخورى”.
زندان استخبارات[5]
استخبارات داراى چهار طبقه است: 1- زيرزمين مخصوص شكنجه 2- طبقه همكف مخصوص بازجويى، 3- طبقه دوم مخصوص افراد تحت بازجويى، 4- طبقه سوم مخصوص كسانى كه بازجويى آن ها به پايان رسيده است.
طبقه سوم داراى بيش از صد و سى سلول بود كه در دو سوى راهروى طويلى قرار داشتند. اندازه سلول ها 2*3 متر بود، انتهاى سلول به فاصله يك مترى ديوارى كشيده شده بود كه ارتفاع آن يك متر مىشد، پشت ديوار يك توالت فرنگى و يك شير آب قرار داشت. رنگ ديوارها قرمز جگرى بود و داخل دريچهاى يك لامپ تعبيه كرده بودند كه نور كمى به سلول مىداد. در قسمت هاى بالاى ديوار پنجره كوچكى با ميلههاى آهنى نصب شده بود كه شيشه ماتى داشت. در هر سلول حدود سيزده زندانى محبوس بودند. جاى نشستن وجود نداشت و زنداني ها به نوبت روى ديوار توالت مىنشستند. براى نظافت هم فقط يك ظرف پلاستيكى بزرگ و يك ليوان وجود داشت. از صابون يا پودر لباسشويى خبرى نبود. توالت سلولى كه من در آن محبوس بودم خراب بود و بو و بخار متعفنى سلول را فراگرفته بود. از ساير زنداني ها پرسيدم:”چرا نمىگوييد دستشويى خراب است تا آن را تعمير كنند؟” پاسخ دادند:”ساكت باش وگرنه آن قدر با كابل ترا مىزنند كه پوست بدنت كنده شود. هر وقت سلول را بررسى كنند خودشان مىفهمند و آن را درست مىكنند”. كف سلول چند پتوى پاره افتاده بود كه شب ها بايد روى آن مىخوابيديم. هنگام خواب حتماً بايد به پهلو دراز مىكشيديم چون جايى براى طاقباز يا دمر خوابيدن وجود نداشت، و پاى نفر بعدى جلوى دهان ما بود. سلول پر از شپش بود كه از سرتاپاى ما بالا مىرفتند، علاوه بر آن نوعى حشره ديگر هم بود كه عرب ها مىگفتند خيلى خطرناك است و باعث خارش مىشود. اين حشره فقط در دستگاه تناسلى و مقعد جاى مىگرفت. وضعيت بهداشتى صفر بود. گويى در هزارههاى قبل از ميلاد زندگى مىكرديم. هيچ نوع وسيله نظافتى نداشتيم. زنداني ها ناخن خود را با كشيدن روى سيمان كوتاه مىكردند. قديمىترها ياد گرفته بودند بدون هيچ وسيلهاى و فقط با دست موهاى زائد بدن خود را بكنند. آن ها مىگفتند به اين كار عادت كردهاند و دچار درد نمىشوند. از لباس بعضىها فقط آن قدر باقى مانده بود كه بتوانند دور كمر بپيچند. ماهى يك بار ريش ها را مىتراشيدند. با يك تيغ ريش همه را اصلاح مىكردند. به علت كُند بودن تيغ ها ريش ها نيمه كاره تراشيده مىشد و صورت زنداني ها خونين مىگشت. هر دو هفته، پانزده دقيقه اجازه هواخورى داشتيم. وقتى نوبت به هواخورى مىرسيد، زندانيان بلافاصله لخت مادرزاد مىشدند و دو نفر، دو نفر مقعد يكديگر را بررسى مىكردند و آن را از نوعى حشره پاك مىساختند. واقعاً منظره كريه و زنندهاى بود. از هم سلولى كُردم پرسيدم چرا چنين مىكنند. گفت:”چون وقت كم است، اگر اين كار را نكنند تا دو هفته ديگر از خارش مىميرند”.
از نظر غذايى هم مىتوان گفت آن قدر غذا مىدادند كه ديرتر بميريم. يعنى روزى سه عدد نان سمون(نان ساندويچى) به اندازه يك قالب صابون و سه عدد خرماى خشك. البته زنداني ها مىگفتند تا چند وقت پيش وضع غذا بهتر بوده است. زندانيانى بودند كه بيش از سه سال در اين شرايط به سر مىبردند و مورد بازجويى قرار مىگرفتند. از اين عده جز پوست و استخوانى چیزی باقى نمانده بود.
قاعدتاً بدن ما به دليل نبود آفتاب و قرار داشتن در هواى مرطوب بايد سفيد مىشد اما سوء تغذيه و كمبود مواد غذايى بدن ما را مثل ذغال سياه كرده بود. عراقي ها مىگفتند در اين جا به خاطر كمبود غذا و فقدان بهداشت روزى چند نفر مىميرند.
كسانى كه وارد اين زندان مىشدند هيچگونه خبرى از خانواده خود نداشتند، خانواده آن ها هم از اين افراد بىخبر بودند. اين بىخبرى تا زمانى ادامه داشت كه زندانى آزاد مىشد يا به زندان ديگرى انتقال مىيافت. اكثر زندانيان استخبارات را شيعيان جنوب عراق تشكيل مىدادند.
معمولاً در تمام دنيا رسم بر اين است كه وقتى كسى را به زندان مىافكنند كه گناه او ثابت شده باشد اما در عراق وضع به گونه ديگر است. بعد از اين كه كسى را محبوس مىكنند اين زندانى است كه بايد بىگناهى خود را ثابت كند، زيرا اطلاعات وقت خود را براى تحقيق تلف نمىكند. استخبارات تنها با كوچك ترين اشاره خبرچين ها خود مردم را دستگير مىكند. قبل از شروع بازجويى دستگيرشدگان شكنجه مىشوند و بعد بايد بتوانند بىگناهى خود را ثابت كنند. يكى از هم سلولي هاى من كه دكتراى علوم سياسى بود براى ما گفت كه بازجوهاى استخبارات حقوق ثابت ندارند، حقوق آن ها بر اساس ميزان حكمى كه براى متهم صادر مىشود، پرداخت مىگردد، بنابراين آن ها مىكوشند تا متهم را به هر روشى كه مىشود مجبور به اعتراف كنند تا حكم شديدترى براى او صادر شود و حقوق بازجو افزايش يابد. در اين زندان بازجويى وقت خاصى نداشت، هرگاه كه بازجو اراده مىكرد متهم را براى بازجويى مىبردند.
غير از دكتر علوم سياسى كه مرد خانقينى حرف هايش را برايم ترجمه مىكرد و اتهامش اقدام براى تشكيل حزب بود، يك سرهنگ اداره گذرنامه متهم به جعل سند، يك خلبان متهم به فروختن كلاه مخابراتى به سفارت ايران، يك معلم متهم به جاسوسى براى سوريه، يك نفر متهم به فروش اورانيوم، يك نفر متهم به جابه جا كردن افراد سپاه بدر و مجلس اعلا و مردى به نام ناصر عبادى كه از اعضاى سپاه بدر بود و به اعدام محكوم شد و چند نفر ديگر هم سلولىهاى من بودند.
بعد از يك ماه حبس مرا به اتاق بازجويى بردند. مردى كه فارسى بلد بود در اتاق از من پرسيد:”مىخواهيد به سازمان برگرديد؟” گفتم:”به هيچ وجه”. گفت:”پس مىخواهيد كجا برويد؟” گفتم:”مرا تحويل صليب سرخ بدهيد”. قبول كرد و گفت:”اشكالى ندارد اما اگر به سازمان برگرديد بهتر است”. بعد مرا به سلول بازگرداندند. دوباره اميدوار شده بودم. بيست روز بعد دوباره مرا صدا كردند اما اين بار گفتند لوازمم را از انبار تحويل بگيرم و لباس هايم را بپوشم. مىگفتند مىخواهيم ترا به صليب سرخ تحويل دهيم. از شادى سر از پا نمىشناختم. به سرعت لباس پوشيدم. مرا به محوطه بردند و سوار يك لندكروز كردند. راننده كه همان بازجو بود گفت:”اين كت را روى سرت بيانداز تا هنگام عبور از شهر مجاهدين ترا نبينند”. كت را روى سرم كشيدم، چند دقيقه كه رفتيم دستاندازهاى زياد جاده مرا مشكوك كرد. پنهانی از لاى كت بيرون را نگاه كردم. انبوهى از خودروهاى اسقاطى و ساختمان هاى ويران در برابرم بود با خودم گفتم الفاتحه، مرا بىكس سر به نیست خواهند کرد. خوب به هرحال هر كس بايد به نحوى بميرد، از سرنوشت نمىتوان گريخت. در همين افكار بودم كه اتومبيل در برابر يك ساختمان ويران توقف كرد و راننده به من گفت:”پياده شو”. كت را كه از سرم برداشتم چشمم به مجاهدين افتاد. عادل نريمان و مجيد عالميان در برابرم ايستاده بودند و پشت آن ها يك جيپ تويوتاى اتاقدار قرار داشت. شوكه شده بودم. بلافاصله به دست هايم دستبند زدند و مرا داخل عقب تويوتا انداختند. ماشين مخصوص حمل مجرمين بود، به ديواره اتاقك، دستبند و زنجير جوش داده بودند. پاهاى مرا زنجير كردند و چشمم را بستند. در را بستند و براه افتادند. نمىدانستم كجا مىروند. دو ساعت بعد توقف كردند. از دستاندازها و صحبت افراد فهميدم به قرارگاه اشرف وارد شدهايم، خودرو وارد قرارگاه شد و بعد از چند كيلومتر از درى گذشت و ايستاد. پايم را باز كردند و مرا پايين آوردند. بعد از اينكه مسيرى پرپيچ و خم را طى كردم و چندين بار به در و ديوار خوردم چشمبند و دستبند مرا باز كردند. ديدم در يك سلولم. بعد از خوردن چند مشت و لگد و سيلى و شنيدن چند ناسزاى ركيك، لباس مخصوص زندان را به من دادند تا بپوشم. ساعتى بعد دو برگ كاغذ با آرم دستگاه قضايى روبرويم گذاشتند تا امضا كنم[6]. خواستم متن را بخوانم اما با فرياد گفتند: (امضا كن! لازم نيست بخوانى(.
مات و مبهوت در و ديوار سلول را برانداز مىكردم. از لحاظ ابعاد درست مثل سلول هاى استخبارات بود فقط يكى از ديوارها طبله كرده و رنگ آن ريخته بود، ديوار مرطوب بود و بوى زنندهاى از آن به مشام مىرسيد. معلوم بود پشت ديوار دستشويى است. اين سلول پنجره نداشت و چراغ آن تمام مدت شبانهروز روشن بود. هر وقت برق مىرفت نمىشد روز و شب را از هم تشخيص داد.
يك روز بعد چشم مرا بستند و به اتاق ديگرى بردند كه بتول و جواد آن جا نشسته بودند. آن دو با كمالاتى كه داشتند و به روش خاص خودشان تا توانستند مرا تحقير كردند و عقده خود را خالى نمودند. اما من در جواب آن ها فقط گفتم:”عراقي ها نامردند”. دوباره مرا به سلول بازگرداندند. بعد از چند روز اين بار حسن مؤثر بازجويى از مرا آغاز كرد. در حالى كه دست هاى مرا از پشت بسته بودند زير مشت و لگد او قرار داشتم و ركيكترين الفاظ و ناسزاها نثارم مىشد. وقتى در جواب ناسزاهاى او گفتم:”خودتى”. پاها و چشم هايم را هم بستند و آن قدر با چوب و كابل و مشت و لگد مرا زدند كه بي هوش شدم. وقتى به هوش آمدم شديداً تشنه بودم، در حسرت يك قطره آب به سر مىبردم. دوباره بازجويىها شروع شد. مىگفت بايد نام كسانى را كه تو را در اين فرار يارى كردهاند، بگويى. اما هر چه قدر مرا مىزدند باز هم مىگفتم هيچ كس. واقعاً هم كسى يارىام نكرده بود. بعد كروكى مسير فرار را خواست كه به او دادم اما نگفتم كه از زاغه مهمات گريختهام بلكه به جاى آن گفتم از شرق قرارگاه فرار كردهام. ضمناً در مورد رفتن به مرز ايران هم هيچ حرفى نزدم فقط مراجعه به فيلق دو را مطرح كردم. دو هفته تمام شب و روز و وقت و بىوقت بازجويى ادامه داشت. بارها يك سؤال را مىپرسيدند. بعد از اتمام بازجويي ها، مدت شش ماه در همان سلول بودم. در تمام اين مدت نمىتوانستم شب و رز را از هم تشخيص دهم. از روزنامه، كتاب و سيگار هم خبرى نبود. در تمام اين مدت يك بار هم به هواخورى نرفتم. غذا را با يقلوى مىآوردند. ظهر هنگامى كه ناهار را برايم مىآوردند، يقلوى صبحانه را كه شسته بودم پس مىگرفتند. براى نظافت، ماهى دو قالب صابون و دويست و پنجاه گرم تايد در اختيارم قرار مىدادند. اما آب گرم نداشتم. براى خواب دو عدد پتو و يك متكا داشتم. يك پيراهن و دو پيژامه نيز لباسى بود كه مىتوانستم مورد استفاده قرار دهم. هفتهاى يك بار هم ريشتراش و آيينه به مدت پنج دقيقه در اختيارم بود. بعد از شش ماه عادل (محمد سادات دربندى) يك برگه قضايى از دريچه ميان در سلول به درون انداخت و گفت:”خودت را براى رفتن به دادگاه آماده كن. چند دقيقه ديگر دنبالت مىآيم”.
[1] در سازمان مجاهدین هر عضوی اطاعت پذیری بیشتری از سلسله مراتب سازمانی داشته باشد و حل شدگی بیشتری داشته باشد وی را ایدئولوژیک می نامند.
[2] محل اسکان مکانی بود که در گذشته خانواده ها اجازه یک روز حضور خانوادگی در این مجموعه را داشتند. با انقلاب طلاق و دستور سازمان مبنی بر جدایی زن و مرد از یکدیگر این مکان تعطیل و بعداً به زندان تبدیل شد.
[3] یکی از شگردهای سازمان جهت عدم فرار از سازمان و تسلیم نشدن به ایران، وضعیت ایران را به شدت سیاه تر ترسیم کردن و ترساندن افراد جدا شده از شکنجه و اعدام و… می باشد.
[4] منظور پادگان می باشد.
[5] اداره اطلاعات عراق نامیده می شود.
[6] تفهیم اتهام مبنی بر همکاری و نفوذی بودن از جرائم همیشگی اعضای جدا شده است.