گوشه کناره های انقلاب مریم
مانور سیمرغ
مجموعه کارهای سنگین نظامی و حمل بارهای سنگین غیراصولی، بخصوص حین عملیات مروارید و پس از آن، مشکلات زیادی برای مجاهدین ایجاد کرده بود که بر آمار آسیب دیدگان «کمر و هرنیا» می افزود. در این سالیان شاهد موارد متعدد بیماری دیسک کمر بودم و طبعا خودم نیز از آن مبرا نبودم. در همان هفته های آغازین حضورم در ستاد سررشته داری، از ستاد پزشکی نامه ای رسید که طبق آن می بایست برای عمل جراحی هرنیا (فتق) به بیمارستان می رفتم. بهار 70 حین جابجایی تیربار کالیبر 50 و پرش از روی تانک دچار آسیب شده بودم که طی چند سال تشدید، و اینک به مرحله حاد رسیده بود. چند روز قبل از نوروز 1373 در بهداری اشرف بستری و توسط دکتر وحید عمل شدم. چند روز بعد از ترخیص، مراسم نوروز بود که اعلام شد همه باید به قرارگاه باقرزاده برویم. من به دلیل وضعیت جسمی به فرمانده مدیریت یگان سنگین که آن زمان زنی به نام «فریبا» بود گفتم از بردن من صرفنظر کنند. شاید خود فریبا چندان مشکلی با درخواستم نداشت اما از بالا دستور بود که همه افراد به هرقیمت باید به این قرارگاه بروند چون نشست مسعود رجوی است. با توجه به وضعیت دهشتناک و اسفبار این قرارگاه که نه دارای سرویس بهداشتی مناسب و نه خوابگاه قابل استفاده برای یک بیمار بود بسیار نگران بودم که دچار مشکل بیشتری شوم بخصوص که دو هفته استراحت کامل به من داده شده بود، ولی اصرار من فقط به عصبانیت «فریبا» انجامید که خود از بالا تحت فشار بود. بناچار سوار مینی بوس شدم و به آنجا رفتم.
نشست مسعود رجوی برای نوروز، هیچ چیز تازه ای جز ایجاد سختی برای هزاران مجاهد نداشت. همان شعارهای پیشین سرنگونی در سال جدید و اهمیت حضور مریم در اروپا و مشکلاتی که ارتش آزادیبخش باید برای آن متحمل شود. برنامه نوروزی ما که در قرارگاه اشرف می توانست بخوبی برگزار شود، با رفتن به این قرارگاه مخوف جز سختی و رنج محصول دیگری نداشت. بخصوص برای افراد بیمار که می بایست با آن وضعیت جسمی در شرایط سخت آسایشگاه و تردد به سالن اجتماعات و حلقه بازرسی، خود را ساعت ها روی یک صندلی میخکوب می کردند تا نشست به پایان برسد و دوباره روز بعد تکرار شود. پس از اتمام نشست، مرا با همان شرایط جسمانی که هنوز بخیه در بدن داشتم، عضو «تیم اسکورت» ستون کردند تا به اشرف بازگردیم. مشخص نبود یک فرد تازه ترخیص شده از عمل جراحی چگونه می تواند محافظ دیگران در جاده باشد! چنین برخوردهایی طبعاً نامعقول و سختگیرانه بود و تناقض زیادی ایجاد می کرد. سلسله رخدادهایی که در این ستاد می گذشت، از مجموعه بی نظمی و بی برنامگی که به نسبت بخش نظامی می دیدم، گذر زمان را برایم مشکل کرده بود و گزارشات انتقادی که در این باب می نوشتم و تغییری حاصل نمی شد، مرا بیشتر مسئله دار می کرد. در چنین وضعیتی بناگاه مسئول بخش اسکورت، یک نشست ویژه برای برخورد با من برگزار نمود که در آن مرا متهم کردند که انقلاب مریم و مناسبات مجاهدین را دارم تخریب می کنم! این نشست که چندان طولانی هم نبود مرا بیشتر دچار تناقض کرد. روز بعد افسر امنیت ستاد که در آن زمان «سیروس فتحی» بود مرا صدا زد و با لبخند از من خواست که بگویم چه اتفاقی افتاده است. کمی که صحبت کردم گفت من در جریان این مسئله نبودم وگرنه با آنها برخورد می کردم. و گفت همینکه شنیدم با تو چکار کرده اند، آنها را صدا زدم و توبیخ شان کردم که چرا چنین نشستی برگزار کرده اند. آنگاه به من گفت تو بچه این سازمان هستی، آنها غلط کرده اند این برخورد را بکنند. و بعد هم مقداری مرا دلداری داد و گفت هر مشکلی داشتی بیا به خودم بگو.
وقتی از اتاق سیروس فتحی بیرون رفتم و با نفرات برگزار کننده نشست مواجه شدم، در آنها یک احساس شرمندگی مشاهده کردم که ناشی از برخوردی بود که سیروس با آنها کرده بود. همگی به من لبخند می زدند و سعی می کردند کدورت را از دلم بیرون بیاورند. من هم چندان اهمیتی به این موضوع ندادم چون پیش از این هم کم و بیش درگیر نمونه های مشابه بودم… از آنجا که تغییراتی در سازماندهی بوجود آمده بود، یگان سنگین و اتوبوس از هم تفکیک شدند و «فریبا» به فرماندهی یگان سنگین و معاون وی «زهرا میرباقری» بعنوان فرمانده یگان اتوبوس منصوب گردیدند. در این سازماندهی من در تیم اسکورت اتوبوس سازماندهی و از تیم های دیگر جدا شدم. در همین ایام «زهرا توکلی» به فرماندهی ستاد سررشته داری برگزیده شد. بخش آماد و ترابری که مجموعه ای از مدیریت ها را در برمیگرفت تحت نظارت زنی میانسال به نام «عفت» قرار داشت و فریبا و زهرا نیز تحت مسئولیت وی بودند. مدتی به این وضع گذشت و روال جاری کارها آغاز گردید.
تابستان فرا رسیده بود و مریم در اروپا همچنان فعالیت های سیاسی و تبلیغی خود را گسترش می داد، اما در عراق نیز مسعود نیازمند یک حرکت تبلیغی بزرگ بود تا در سالروز عملیات شکست خورده فروغ جاویدان که مصادف با انتخاب مریم رجوی بعنوان رئیس جمهور بود، شور و هیجان بیشتری به حامیان خود در اروپا بدهد و در عین حال، سرگرمی چند هفته ای برای نیروهای خود که امکان عملیات نظامی نداشتند ایجاد کند. بهترین کار، برگزاری یک رزمایش گسترده به فرماندهی خودش خارج از قرارگاه اشرف بود. در این مانور نظامی، کلیه امکانات ارتش آزادیبخش بکار گرفته می شدند. رزمایش، با اقتباس از پرنده افسانه ای ایرانیان، توسط مسعود رجوی «سیمرغ» نام گرفت (البته این نامگذاری نه به خاطر اهمیت دادن به فرهنگ ایرانی بلکه به این دلیل که او مریم را با سیمرغ مقایسه می کرد و به وی لقب «سیمرغ رهایی» داده بود انجام می گرفت). رزمایش سیمرغ در 15 تیرماه 1373 کلید خورد.
برای برگزاری این نمایش نظامی، بودجه های هنگفتی صرف گردید. از جمله می توان به احداث یک جادۀ شنی 10 کیلومتری «یکبار مصرف» خارج از قرارگاه اشرف که با مازوت پوشیده شده بود تا برای انتقال مسعود رجوی خاک زیادی برپا نشود اشاره کرد. علاوه بر آن، ایجاد یک برج دیدبانی بلند جهت کنترل و فرماندهی، و در کنار آن، احداث یک جایگاه برای استقرار مسعود و یک جعبه شنی بزرگ برای توجیه حرکت نیروها از زمره کارهای دیگری بود که اهمیت کار را نشان می داد. بجز اینها، از خبرگزاریهای مختلف و تعداد زیادی اعضای شورا نیز دعوت به عمل آمده بود که هزینه انبوه انتقال و پذیرایی آنان از آمریکا و اروپا را باید در نظر گرفت. در داخل قرارگاه اشرف نیز محل هایی برای فرود بالگرد آماده شد. کلیۀ نیروها و جنگ افزارها و ماشین آلات مختلف مهندسی و نظامی در این رزمایش شرکت داشتند و در نتیجه انرژی مجاهدین به مدت چند هفته تماماً در این راستا صرف می گردید. تعداد 9 فروند بالگرد از نوع هیوز 530 و 3 فروند مدل می 8 از هوانیروز ارتش صدام امانت گرفته شده بود تا خلبانان مجاهد از آن استفاده نمایند (یادآوری: این بالگردها توسط خلبانان عراقی کنترل و توسط خلبانان مجاهد هدایت می شد). در واقع این برنامه گسترده، اولین و آخرین رزمایش کلاسیک نظامی مجاهدین بود که در این ابعاد برگزار می گردید. رزمایش سه گانه «غرش شیر» توسط سه فرماندهی مجزا کنترل می شد و استقلال کامل داشتند، ولی رزمایش سیمرغ در یک نمایش واحد انجام می گرفت. مهمترین دلیل اینکه مجاهدین پس از آن امکان برگزاری چنین رزمایشی نداشتند، خارج شدن قرارگاه اشرف از حالت تمرکز و انتقال نیروها به چند قرارگاه دیگر از مرکز تا جنوب عراق بود که بازتأسیس و یا تازه تأسیس بودند. لذا امکان رزمایش متمرکز را از رجوی سلب می کرد.
در رزمایش سیمرغ، مسعود رجوی بعنوان فرماندۀ کل، توسط بنز ضدگلوله به محل انتقال می یافت و بر انجام امور نظارت می کرد. عذرا علوی طالقانی (جانشین فرمانده کل) مسئولیت کنترل و فرماندهی نیروها را برعهده داشت. مسئولیت من در این رزمایش، فیلمبرداری بود و ستاد تبلیغات مرا برای اینکار درخواست کرده بود. به خاطر مجموعه کارهای سنگینی که ستاد سررشته داری در این رزمایش برعهده داشت، زهرا توکلی تمایلی به رفتن من نداشت اما بناچار موافقت کرد. مثل دور قبل، بخشی از مسئولیت من همراهی با تانک ها و بخشی دیگر همراه شدن با یگان هلی برد بود. در مانور غرش شیر، همراه با «معصومه ملک محمدی» رئیس ستاد مرکز 11، سوار بر هیوز 530 شده بودم که علاوه بر خلبان ها، تنها 2 خدمه می توانست داشته باشد. وی در داخل بالگرد نیروهایش را فرماندهی می کرد، اما بالا و پایین شدن مستمر بالگردی به آن کوچکی، وی را بشدت دچار سرگیجه کرد، بنحوی که بلافاصله پس از فرود، دچار تهوع و استفراغ گردید. در رزمایش سیمرغ، من باید یگان تکاور را با بالگرد می 8 همراهی می کردم. اما وقتی به محل رفتم با دیدن یک صحنه دچار شگفتی شدم. نیروهایی که تحت عنوان تکاور انتخاب شده بودند، افرادی عمدتاً مسن یا دچار مشکلات جسمانی بودند که پیش از آن در بخش توپخانه دیده بودم. یکی از این افراد که قبلاً در توپخانه لشگر 91 فرمانده قبضه بود، بالای 40 سال داشت و یک پای او نیز نقص داشت. حال چندین سال مسن تر شده بود و باید لباس تکاوری می پوشید و مانور رزمی برگزار می کرد. با دیدن من خنده اش گرفته بود. گفتم تو با این وضعیت چطور تکاور شده ای؟ خندید و گفت چکار کنیم دیگه!. با وجود چنین افرادی نمی توانستم شات های مناسبی بگیرم چون پریدن آنها از داخل بالگرد به بیرون با آن سن و سال و وضعیت جسمانی کار درستی به نظر نمی آمد. لذا به حداقل ها بسنده کردم و بیشترین فیلم را در حالت ثابت از آنها گرفتم که پس از مانور دچار دردهای جسمانی نشوند. ظاهراً این حداقل ها را هم مسئولین سازمان برای نیروهایشان در نظر نگرفته بودند چون جان و سلامتی افراد در اولویت نبود.
رزمایش یکروز به طول انجامید و اعضای شورای ملی مقاومت نیز سوار بر کامیون از آن دیدن کردند. مسعود سوار بر بنز ضدگلوله مخفیانه به جایگاه آورده شده بود و مقداری از مسیر را نیز سوار بر نفربر فرماندهی مخصوص خودش که در ستاد مخابرات از آن نگهداری می شد، طی طریق کرد تا چند کلیپ تبلیغی مهیا کرده باشد. مانور سیمرغ در چنین وضعیتی به پایان رسید و این آخرین تیر ترکش رجوی در میدان کار کلاسیک نظامی بود.
کشاورزی در ارتش آزادیبخش
تابستان داغ مجاهدین همچنان سپری می شد. محاصره اقتصادی عراق و کمبود مواد غذایی بهانه ای شده بود برای مسعود رجوی که پایان یافتن مجوز عملیات تروریستی توسط صدام حسین را مخفی نگه دارد و پروژه کشاورزی در ارتش را کلید بزند. مسعود با این بهانه که «وضعیت غذایی در عراق نامناسب است و ما نیز در عراق زندگی می کنیم و از این مشکلات مصون نیستیم»، بخش زیادی از مجاهدین را وارد پروژه بزرگ کشاورزی در قرارگاه اشرف نمود. وی گفت که «مردم عراق به مجاهدین هم نگاه می کنند و اگر ببینند آنها هیچ کمبودی ندارند متناقض خواهند شد، اما اگر خودمان کشاورزی کنیم نگاه آنان به ما تغییر می کند و متوجه می شوند که ما نیز مثل خودشان هستیم و بیشتر به ما نزدیک می شوند».
مسلماً مسعود نگران این مسائل نبود که مردم عراق چگونه به ما می نگرند، و نظرات مردم در اولویت آخر قرار داشت، وی دو هدف را دنبال می کرد: نخست اینکه از بودجه غذایی مجاهدین در اشرف بزند تا بودجه های خارج کشوری مریم را افزایش دهد، دوم اینکه حواس مجاهدین را معطوف به کار کشاورزی نماید تا برای مدتی عملیات نظامی را فراموش، و مسائل سیاسی را هم از شدت خستگی دنبال نکنند. مریم رجوی به محض ورود به اروپا نیازمند بودجه های نجومی برای «سیر و سیاحت، میهمانی و سورچرانی، مدهای لباس و عمل های زیبایی» بود. مسعود او را به عنوان یک «سلاح استراتژیک به خط مقدم مبارزه با بورژوازی» فرستاده بود اما در مدتی کوتاه وی مبدل به «سمبل اشرافیگری و بورژوایی» شده بود. طیف گسترده ای از مدل های لباس و لوازم آرایشی، او را مبدل به شاهزاده ای ولخرج در اروپا کرده بود تا هرچه بیشتر خود را در مقام ریاست جمهوری یک کشور جلوه گر سازد. حاتم بخشی به برخی خیریه ها، شهرداری ها و لابی های غربی و عربی، بودجه های کلانی را می طلبید که باید از جیب مجاهدین در اشرف پرداخت می شد.
بدین ترتیب، روز به روز کمبود مواد غذایی در قرارگاه اشرف بیشتر می شد و نفرات ماه به ماه رنگ گوشت و مرغ نمی دیدند. بیشترین ماده غذایی در اشرف بادمجان بود که به صورت مربا، ترشی، خورشت و غیره توزیع می گردید. وعده های غذایی مجاهدین که پیش از آن تنوع زیادی داشت، به چند نمونه عمدتاً غیرگوشتی مبدل شده بود. حتی قند و شکر نیز به صورت جیره بندی (سه حبه قند برای شام و ناهار و یک و نیم قاشق شکر برای صبحانه) به نفرات داده می شد. گاه برخی افراد که با چنین غذاهایی سیر نمی شدند و در عین حال باید کارهای بسیار سنگینی در طول روز انجام می دادند، با مسئول صنفی و یا توزیع کنندگان غذا دعوای لفظی می کردند. شخصاً شاهد مواردی بودم که برای نمونه مسئول صنفی به سر میز غذاخوری می آمد و نان شیرمال کوچک را از جلوی کسی که بخاطر گرسنگی دوتا برداشته بود، بلند می کرد و می برد که همین موضوع باعث برخوردهای مختلف می شد و صحنه های زشتی را رقم می زد که تاکنون در مناسبات مجاهدین سابقه نداشت. در عوض، همان نفرات می دیدند که مریم در رفاه و آسایش کامل، مدام لباس های هزاران یورویی به تن می کند و میهمانی های گسترده برای خارجی ها ترتیب می دهد و سایر همراهان مریم نیز بجای خاک خوردن در بیابان اشرف و گرسنگی کشیدن و شرکت در نشست های مختلف، در خیابان های اروپا مشغول فعالیت هستند. این سلسله رخدادها، جز به رشد تناقضات ذهنی افراد نمی انجامید.
البته در اروپا هم اعضای مجاهدین وضعیت خوشی نداشتند چون مریم از آنان به عنوان ابزاری برای گدایی در خیابان های اروپا استفاده می کرد. زنان و دختران مجاهد (درست مثل دورانی که در ایران میلیشیا بودند و مسعود آنان را به خیابان می فرستاد تا کتک بخورند و استفاده تبلیغی داشته باشند) در اروپا نیز برای گدایی به خیابان می رفتند و از صبح تا شب (در سرما و گرما) هرگونه ناسزا از سوی فاشیست و راسیست را تحمل می کردند تا برای میهمانی های مریم پول جمع آوری کنند. زن و مرد مجاهد در اروپا ابتدا با تعهدات 200 یورو در روز شروع کردند اما مریم رجوی این تعهد را به 2000 یورو در روز رسانیده بود و بدون جمع آوری آن، حق بازگشت به پایگاه را نداشتند. طبعاً 10-15 ساعت در روز کار اجباری در خیابان های اروپا نیز کار آسانی نبود. مریم هم از بودجه های مجاهدین در اشرف می زد و هم نیروهایش در اروپا را به تکدی گری وادار می داشت تا از رنج و درد آنها برای تبلیغات و خودنمایی و جذب لابی استفاده کند. البته با اینکار تضاد دیگری را هم حل می کرد!. رجوی نمی خواست پول گرفتن خودش از صدام را به ایرانیان بنمایاند چون سالیان دراز گفته بود بودجه های خود را از کمک های مردمی تهیه می کند، لذا بودجه های هنگفتی که برای گردهمایی و سیر و سیاحت خرج می کرد را باید به یک بهانه مناسب توجیه می نمود و چه بهتر از این ادعا که از کمک های مالی مردمی در اروپا استفاده می کند؟
در چنین وضعیتی، سه منطقه از قرارگاه اشرف به سه مرکز نظامی تحویل داده شد تا در آن به کشاورزی مشغول شوند. همزمان یک کمیته نیز در ستاد سررشته داری برای کار کشاورزی بوجود آمد که این کمیته نیز 2 زمین برای کشت سیب زمینی و لوبیا داشت. سایر مراکز نیز کشت هویج، پیاز، کلم را دنبال می کردند اما بجز این موارد، کلیه قسمت های دیگر از ستادها تا رسته ها نیز موظف شدند در داخل مقر خود کشت سبزی، گوجه، خیار، بادمجان و… را در دستور قرار دهند و کمبود روزانه خود را با آن حل و فصل کنند. بدین ترتیب بخش قابل توجهی از هزینه ها به سمت خارج کشور کانالیزه، و در عوض انرژی زیادی بر دوش اعضای مجاهدین افتاده بود تا کار کشاورزی را جلو ببرند.
یکی از روزها به دلیل گزارشات تندی که می نوشتم، زهرا توکلی و عفت مرا به یک بنگال واقع در بهداری اشرف بردند. در آنجا «محبوبه جمشیدی=آذر» منتظر بود تا با من برخورد کند. زهرا و عفت تقریبا در سکوت بودند و آذر پس از مقداری گفتگو، شروع به توبیخ من کرد ولی بعد از آن چند دقیقه ای هم تلاش کرد با نرمی به من هشدار دهد و ایجاد ترس کند که مناسبات من با سازمان تغییر کند. البته همه اینها زمینه سازی برای ارتقاء رده من بود، چون روز بعد گفتند باید به بغداد و سالن بهارستان بروم. در آنجا مسعود برای تعدادی از اعضای قدیمی که تصور می کنم کمتر از 50 نفر بودیم نشست گذاشته بود تا رده جدید را ابلاغ کند. نشست چند ساعت بیشتر طول نکشید، مسعود تک تک ما را صدا می زد که بر روی سن برویم و پس از دست دادن و روبوسی و چند کلام گفتگوی خودمانی، به قول خودش تجدید عهد صورت می گرفت و دوباره نفرات به جای خود بازمی گشتند. با اتمام نشست، به مقر خود بازگشتیم.
با گسترش کشاورزی در ارتش آزادیبخش، من به کمیته کشاورزی منتقل شدم که ابتدا تحت مسئولیت زنی به نام «مریم» قرار داشت و عمدتاً برخورد محترمانه و مسئولانه ای با نیروهای خود داشت اما خیلی زود اعلام کرد که به محل دیگری منتقل می شود. اعضای کمیته با این جابجایی مخالف بودند و از وی خواستند اعتراض کند که البته امری غیرممکن بود. فرمانده جدید این کمیته «فیروزه» نام داشت که زنی نسبتاً مسن، تندخو و پرخاشگر بود. کلیه اعضای این کمیته قدیمی و میانسال بودند و جوانترین شان من با 29 سال سن بودم. معاون این بخش «عباس فیلی» از دانشجویان رشته شیمی در هند پیش از انقلاب بود که در همانجا با مجاهدین آشنا و به آنان پیوسته بود. سایر اعضا «محمد تسلیمی، محمدجواد نقاشان، علی اصغر مکانیک و چند نفر دیگر» بودند.
محمد تسلیمی پیش از این در آمریکا برای مجاهدین فعالیت سیاسی می کرد اما در این سالها فردی مسئله دار، ساکت و متناقض بود. محمدجواد نقاشان در دانشگاه تهران برای مجاهدین فعالیت می کرد و پس از خروج از ایران مدتی در پاکستان و فرانسه مستقر بود و نهایتاً به عراق منتقل گردید. او نیز همچون محمد ساکت، غمزده و مسئله دار بود. هردوی آنها مستمر به دلیل ناراحتی های روحی و تشکیلاتی در آسایشگاه بستری، و پس از چند روز دوباره به سر کار برمی گشتند. محمدجواد در سال 1392 در موشکباران قرارگاه لیبرتی کشته شد. بجز اینها، علی اصغر مکانیک فارغ التحصیل رشته کشاورزی نیز مشکلات خود را داشت و یکبار در 19 فروردین 1390 برای درگیری با پلیس عراق اعزام و در آنجا زخمی شد و در نهایت طی حمله معارضان عراقی به قرارگاه اشرف جان باخت. مسعود رجوی اکثر نیروهایی که احساس می کرد با خروج از اشرف برایش ایجاد مشکل کنند را به اشکال مختلف به جنگ با پلیس عراق اعزام می کرد تا از خون آنها استفاده تبلیغی- سیاسی کند. در مجموع تمام نفرات این کمیته جزء نفراتی به حساب می آمدند که از نظر سازمان، متناقض و مسئله دار بودند و کمیته کشاورزی محیطی برای مشغول کردن آنان محسوب می شد.
سال 1373 برای مجاهدین سال خوبی نبود، هرچند مسعود رجوی تلاش می کرد پیروزیهای خود در عرصۀ سیاسی را بزرگ کند (که البته طی سه سال حضور مریم در اروپا زیاد هم خارج از واقعیت نبود و مجاهدین در این سه سال توانستند اعتماد بسیاری را به خود جلب و بسیاری از هموطنان ایرانی خارج کشور و از جمله تعدادی از هنرمندان شهیر را به سوی خود بکشانند و صدها ملاقات سیاسی با شخصیت های اروپایی و عربی برگزار کنند و چندین گردهمایی بزرگ نیز برپا نمایند)، اما آنچه مهم بود اینکه در درون اشرف وضعیت روحی افراد رو به افول گذاشته بود و در کنار این مسئله، وضعیت رفاهی مناسبی هم وجود نداشت که بخش عمدۀ آن ناشی از تحریم های اقتصادی عراق و بخشی هم بخاطر مخارج هنگفتی بود که هزینه دیدارها، کنفرانس ها و سخنرانی های مریم می گردید (البته به موازات این مخارج، رجوی در پی گسترش قدرت مالی-اقتصادی خود نیز بود و به خوبی می دانست که برای ادامۀ حیات باید وارد معاملات کلان اقتصادی شود و به همین خاطر در هرکجا که امکانش داشت چه در اروپا یا آمریکا و یا کشورهای عربی حوزه خلیج فارس سرمایه گذاری می کرد). در رابطه با شرایط رفاهی نیروها باید از وضعیت غذا، پوشاک و بهداشت یاد کرد. غذا به شدت جیره بندی شده که پیش از این اشاره داشتم (این درحالی بود که سازمان ماهانه میلیون ها دلار از استخبارات عراق دریافت می کرد و با شرکت در قاچاق نفت به کشورهای دیگر نیز درآمدهای کلانی به جیب می زد. فیلم ملاقات های سرّی مسعود و سران سازمان که بعد از اشغال عراق از درون سازمان های امنیتی عراق کشف شد نشان می دهد که مسعود رجوی پول های نجومی بابت اینکار به جیب زده است).
در کنار این شرایط، بلحاظ امنیتی و حفاظتی هم مسائلی پیش می آمد که در وضعیت روحی افراد تأثیر می گذاشت. پیشتر در مورد حادثه ای که برای نسرین پارسیان پیش آمد شرح دادم. حمله راکتی به مقر سررشته داری یکی دیگر از این حوادث بود. صبح یکی از روزهای تابستانی بناگاه صدای صفیر موشک های مینی کاتیوشا در آسمان اشرف به گوش رسید که بدنبال آن چندین نقطه از بخش شرقی اشرف و بطور خاص در محلی که سررشته داری استقرار داشت منفجر شد. همه به پناهگاه ها می دویدند، زهرا توکلی نیز در حالی که دوتن از زنان تلاش می کردند کلاه خود بر سر وی بگذارند به سمت پناهگاه در حرکت بود. آماده باش چندان به طول نینجامید و مشخص شد حمله از جنوب شرقی قرارگاه اشرف صورت گرفته است. اما مهمترین حادثه در 15 آبان این سال رخ داد که طی آن 3 موشک اسکاد-بی به قرارگاه اشرف اصابت نمود. آنروز در آسایشگاه بودم که بناگاه صدای مهیبی بلند شد و تمامی در و پنجره های آلومینیمی ترکیدند و تاب برداشتند. با عجله به بیرون محوطه رفتم و دیدم درست در نزدیکی سالن غذاخوری این مقر، موشکی فرود آمده و تمامی خودروهای اطراف و سالن غذاخوری پنلی را در هم کوبیده است. در محل اصابت گودالی عمیق ایجاد شده بود.
آماده باش اعلام شد و همه افراد به درون سنگرها رفتند. تا مدتی کسی نمی دانست چه اتفاقی افتاده است اما پس از اولین موشک، صدای دو انفجار دیگر نیز بلند شد. بالاخره در لحظات آغازین صبح، پیام مسعود رجوی ابلاغ شد که در آن از پرتاب 3 موشک اسکاد-بی از کرمانشاه به قرارگاه اشرف خبر می داد. وزارت خارجه آمریکا نیز اعلام کرده بود ماهواره ها یک نور را رصد کرده اند. با شنیدن این خبر، ترس و وحشت زیادی در بین برخی از مجاهدین ایجاد شده بود. تاکنون دهها بار با حملات خمپاره ای و راکتی و یا حتی حمله گسترده هوایی مواجه شده بودیم اما اولین بار بود که از درون ایران موشک به سمت پایگاه مجاهدین پرتاب می شد. ناگفته نماند که در زمان جنگ نیز یک موشک درست در صدمتری «جلالزاده» پایگاه بزرگ مجاهدین در بغداد اصابت کرد. در هرصورت این مسئله فراتر از پرتاب بمب و موشک کوتاه برد یا خمپاره بود. از این پس جمهوری اسلامی می توانست براحتی قرارگاه های مجاهدین را بدون نگرانی از پاسخ صدام حسین هدف قرار دهد. مسعود رجوی برای روحیه دادن به مجاهدین، در اطلاعیه عمومی خود، شرایط بوجود آمده را «بهار استراتژیک مجاهدین» نامید که توطئه های جمهوری اسلامی را خنثی کرده است و آنرا به حضور مریم در اروپا که پیشتر آنرا موشک استراتژیک مجاهدین علیه بورژوازی خوانده بود مرتبط کرد و گفت هرچند رژیم موشک اسکاد در اختیار دارد اما مجاهدین نیز موشک قدرتمندتری چون انقلاب ایدئولوژیک مریم را در دستان خود دارند که از هر سلاحی برتر است.
این شعارها فقط حکم مسکن فوری برای مجاهدین داشت چون واقعیت را طور دیگری لمس می کردند. لذا اوضاع داخلی مجاهدین روز به روز وخیم تر می شد و روحیه افراد مستمر افت می کرد. تناقضات برای رفتن به اروپا از یکسو، نگرانی از سرنوشت سازمان در عراق از سوی دیگر و مجموعه رخدادهای امنیتی و کمبودهای غذایی و رفاهی از جوانب دیگر، همه دست به دست هم می داد تا مناسبات داخلی مجاهدین با خطر فروپاشی مواجه شود. محفل های درونی پر بود از غرزدن ها و ایرادگیری از وضعیت، که این ها خوشایند مسعود رجوی نبود و گزارش های آن مدام به وی می رسید. در چنین شرایطی نام مجاهدین هم در لیست تروریستی آمریکا قرار گرفته بود که بر شدت نگرانی ها می افزود. البته این ترس و نگرانی ها همگانی نبود اما روز افزونی آن برای رجوی یک هشدار بود.
پاییز با سرمای خود از راه رسیده بود، کشاورزی کلان در اشرف جز زیان به همراه نداشت چون هزینه هایی که صرف «کود-بذر-سموم نباتی-آب-کارگر عراقی» می شد، عملاً با محصول بدست آمده همخوانی نداشت. بخشی از آن بخاطر بی تجربگی و بخشی بخاطر کلاهی بود که بر سر مجاهدین می رفت. برای نمونه بجای بذر هویج، بذری خریداری شده بود که برای علوفه جانوران استفاده می شد. و یا سیب زمینی هایی بعنوان بذر استفاده شده بود که بسیار درشت و بدرد مصرف غذایی می خورد و عملاً محصول آن بسیار کمتر از بذر بکاررفته شده بود. همچنین زمین لوبیا بطور کامل شته زده بود و سمپاشی هم پاسخگوی آن نبود. بذر پیاز و کلم نیز بسیار کم محصول بود. به همین خاطر کشاورزی کلان عمر چندانی نداشت و فقط در درون مراکز نظامی، کشت سبزی و صیفی جات در حد خورد و خوراک روزانه ادامه یافت که پاسخگوی هر بخش کوچک بود. در این زمان کمیته نیز خاصیت خود را از دست می داد.
در همین روزها زهرا توکلی دومین برخورد را با من داشت، اما اینبار مرا به پایگاه جلالزاده در کنار خانه مسعود رجوی برد. محلی که برای نشست در نظر گرفته شده بود یک اتاق متروکه کوچک در این پایگاه بود که کمی مرا نگران کرد که شاید می خواهند بلایی سر من بیاورند. اولین بار بود که چنین احساسی به من دست می داد. در آنجا زهرا به همراه عباس فیلی و فیروزه حضور داشتند. زهرا ابتدا با زبان نرم و مهربان با من صحبت کرد و گفت من می دانم که اینجا به لحاظ تشکیلاتی توی فشار هستی و به همین خاطر «می خواهیم تو را به عنوان یک هوادار ساده به اروپا بفرستیم»، به آنجا برو و برای سازمان فعالیت کن و… در این موقع عباس فیلی کمی جا خورد و به جای من پاسخ منفی داد. من که با دقت به چشم ها و حالت های آنان نگاه می کردم، دچار تردید شدم. بخصوص که مرا بدون اطلاع به این نقطه پرت آورده بودند و سخن از «هوادار ساده» بود. به همین خاطر صراحتاً به وی جواب رد دادم و گفتم من به انقلاب خواهر مریم ایمان دارم و هرگز به او پشت نمی کنم… (البته دروغ هم نمی گفتم و در آن زمان مریم را کاملاً دوست، و به انقلاب او ایمان داشتم). پس از مقداری گفتگو، بناگاه زهرا چهره اش تغییر کرد و با حالتی که تلاش می کرد عصبانیت در آن دیده شود گفت: ببین حامد، من به تو اخطار می دهم که دست از این کارهایت برداری وگرنه تو را از سازمان مجاهدین اخراج می کنم!. بعد از این نشست، با عباس فیلی به اشرف بازگشتیم. متقابلاً گزارشی به زهرا توکلی نوشتم که در آن وی را بخاطر چنین برخوردی مورد نقد قرار دادم. این کار بیشتر با هدف پیشدستی انجام دادم اما در عین حال موجب ناراحتی وی شده بود و اینرا بعدها معترف شدند که به جای انتقاد از خودم چرا مجدداً آنان را زیر ضرب برده ام. به هرحال، حوادثی که مدتی بعد در قرارگاه اشرف رخ داد، نشان داد که حدس من دور از واقعیت نبوده و نقشه دیگری در سر داشتند که خوشبختانه به ذهنم رسید و توانستم از آن عبور کنم. حوادثی که در مراحل بعدی شرح خواهم داد.
ادامه دارد….
حامد صرافپور