رویای آزادی برای من، بعد از 17 سال محقق شد – قسمت اول
بنابراین من بدنبال فرصتی مناسب برای فرارمی گشتم که متاسفانه 19 فروردین 90 درگیری بین ارتش عراق وسازمان پیش آمد که بنظر من مسئولین سازمان خود ایجاد کننده این تنش بودند . بهرحال برحسب اتفاق من در آن درگیری از ناحیه پا مجروح شدم و تا مدتها بستری و بعد هم باید با عصا راه می رفتم.
این مسئله کار مرا برای فرار به تعویق انداخت و حتی منصرف شدم چون نمی توانستم راه بروم. مسئولین سازمان هم اصلا مرا برای مداوا به بغداد نفرستادند تا شاید حداقل ازآنجا بتوانم فرار کنم . گذشت تا اینکه اواخر سال 90 جابجایی و رفتن افراد به لیبرتی شروع شد و من خرداد 91 جزء چهارمین سری نفراتی بودم که به لیبرتی فرستاده شدم.
بهمن ماه 91 ، مدتی بود که عصا را کنار گذاشته بودم و شروع به ورزش و پیاده روی برای تقویت پایم کردم تا اگرموقعیت فرار پیش آمد مشکلی نداشته باشم. کمپ لیبرتی محدوده کوچکی بود و نگهبانان عراقی هم در نزدیکی دیوار آن مستقر بودند. یک روز من به بهانه پیاده روی تا نزدیک دیوارهای حفاظتی رفتم تا راه مناسبی برای فرار پیدا کنم.
درقسمتی از دیوار بتنی حفاظتی شکافی بود که عرض آن حدود 10 و روی جاده ای بود که به محل نگهبانان عراقی منتهی می شد که در 20 متری ما بودند. هنوز مسئولین سازمان شکاف را با سیم خاردار نبسته بودند. فقط دو نفر نگهبان را آنجا مستقر کرده بودند. نقطه مناسبی بود. اما مشکل حضور نگهبانان سازمان بود. بهرحال دقیقا یادم هست که در روز 23 بهمن ساعت 3 ظهر برای نشست به اصطلاح عملیات جاری رفتیم. کانکس ما برای عملیات جاری در انتهای لیبرتی و در کنار گروهان عراقی بود. وقتی ازکانکس بیرون آمدم دفتر عملیات جاری را به محمد رضا سیگارودی که هم اتاقم بود داده و گفتم با خودت ببر میخواهم برای پیاده روی بروم . دوتا کاغذ تو دستم بود که محمد رضا گفت اینها را هم بده گفتم نه لازم دارم چون در مسیرم میخواهم پیش دکتر بروم و باید به او نشان بدهم اما در اصل برگه ها بهانه عادی سازی بود.
آرام آرام با برجسته کردن کاغذها که گویی برای دکتر میروم ، حرکت میکردم و در عین حال چک میکردم که این دهنه هنوز باز باشد. من برنامه فرار را برای شب گذاشته بودم .اما کار خدا را ببینید !!! وقتی روبروی نگهبانان مجاهدین رسیدم دیدم یکی از آنها ظاهرا برای دستشویی رفته و دیگری هم درحال چرت زدن است. من هم نگاهی به سمت نگهبان عراقی انداخته و یه لحظه با خودم گفتم یا علی الان وقتشه چرا فرار را برای شب بگذارم ؟ یک لحظه تصمیم گرفتم واز فرصت استفاده کرده و با همان پای شکسته با قدمهای کوتاه از کنار نگهبان مجاهدین به سمت نگهبان عراقی حرکت کردم. این فاصله بیست متری انگار شده بود 20 کیلومتر! از شانش بد وقتی بین نگهبان مجاهدین وعراقی قرارگرفتم نگهبان خواب آلود مجاهدین بیدار شد و نفر دوم هم از دستشویی بیرون آمد . نگهبان عراقی هم که باید کمک کار من باشد سرباز جدید بود و در جریان نبوده که باید به افرادی که فرارمی کنند کمک کند و خلاصه این دو نگهبان مجاهدین به سمت من دویدند و داد می زدند برگرد .
من که برگه ها را به نشانه اعتراض به آنها نشان دادم. آنها فکر کردند برگه ها خیلی مهم هستند و من میخواهم آن را تحویل عراقی ها بدهم با سرعت به سمتم آمده تا آن را ازدستم گرفته ومانع فرارم شوند من هم کمی با وجود اینکه درد داشتم سرعتم را زیادتر کرده و به نزدیک نگهبان عراقی رسیده و از محدوده مجاهدین خارج شدم. اما نفرات مجاهدین به من رسیدند و خواستند برگه ها را از من بگیرند که دیدند سفید است.
بهرحال بکش بکش و داد و فریاد شروع شد و صحنه از هر دو طرف شلوغ شد . سربازان عراقی جمع شدند ولی کمک نمیکردند . نفرات دیگری از مجاهدین هم جمع شدند ولی چون در محدوده آنها نبودم نمیدونستند جریان چیه ؟ مات و مبهوت فقط نگاه میکردند و دعوا بین من و دو نگهبان شروع شد .
آنها دو نفره من را میکشیدند و به سربازان عراقی می گفتند این برادر ماست و می خواهیم او را با خودمون ببریم من هم به خاطر وضعیت پایم نمیتوانستم زور بزنم ، فقط با زبان عربی داد میزدم دروغ میگویند میخواهند من را بکشند. کمکم کنید . مقداری من را به عقب کشیدند تا اینکه خودم را روی خاک انداخته و داد و فریاد می کردم کمک! نفرات مجاهدین میگفتند تو برادر مایی بیا برگرد . من هم میگفتم برادر شما نیستم ولم کنید.
خلاصه درحال جر و بحث بودیم که یک افسر عراقی رسید و صحنه را متوقف کرد و آمد بالای سرم ایستاد و گفت چی شده ؟ که من به او گفتم نمیخواهم در اینجا بمانم و به زور میخواهند من را بگیرند اگر میتونی کمکم کن . افسره رو به سمت نفرات مجاهدین کرد و چون به محدوده گروهان عراقی هم تجاوز کرده بودند ، به زبان عربی بر سر آنها داد کشید وگفت یلا .. یلا از اینجا برید بیرون بعدش هم دستم را گرفت و بلندم کرد وبه کانکس خودش برد وبعد ازپذیرایی گفت تو نجات پیدا کردی واز الان مهمان ما هستی .
ولی هنوز نگران بودم که نکند مسئولین مجاهدین مراجعه و با بهانه ای افسرعراقی را برای بازگرداندن من فریب دهند تا اینکه ساعتی بعد افسر عراقی مرا با یک خودرو به بغداد و جای امنی فرستاد. اینجا بود که احساس کردم کابوس برگشتن به لیبرتی برایم تمام شده و واقعا نجات پیدا کردم .
خوشبختانه بعد ازطی پروسه ای به کمک صلیب سرخ توانستم به ایران و به آغوش خانواده ام برگردم خوشبختانه قبلا هم دولت به امثال من عفو داده بود اما متاسفانه براثر القائات ذهنی رجوی هنوز تا مدتها نگران بودم که ممکن است هر لحظه مرا دستگیر و زندانی کنند که خبری نشد وکسی با من کاری نداشت.
بعد از مدتی هم به کمک خانواده توانستم زندگی جدیدی را برای خودم شروع کنم . گاهی اوقات حسرت ازدست دادن 17 سال از بهترین سالهای عمرم را می خوردم که بخاطر فریبکاری رهبران مجاهدین هدردادم که شاید اگر دلداریهای خانواده ام نبود نمی توانستم از لحاظ روحی دوام بیآورم. مادر وخانواده ام به من می گفتند همین که الان در کنار خانواده ودر وطن خودت آزادانه زندگی می کنی خدا رو شکر کن .
آری من براثر یک تصمیم اشتباه به امید نجات، از اسارت به اسارتی دیگر افتادم. رجوی شیاد عمروجوانی صدها نفر مثل من را به تباهی کشاند.
عواطف واحساسات را سرکوب کرد. آنها را در جعل و ناآگاهی قرار داد و از ارتباط با دنیای بیرون محروم کرد ، دایره اختناق را هر روز تنگ تر و معترضین را بشدت سرکوب و یا سربه نیست می کرد ، تا توانست یکطرفه افکار وعقاید مزخرف خود را درمغز اعضا کرد وهرگز برای حفظ جان وسلامتی آنها ارزشی قائل نبود.
رجوی تمام این کارها را کرد تا از خودش بتی بسازد و اهداف فرقه گرایانه اش را پیش ببرد . متاسفانه آنهایی که به امید های واهی ماندن درفرقه را ترجیح دادند شاید الان بشدت پشیمانند آنها در حال حاضر دروضعیت اسفناک و دچار انواع بیماریهایی هستند که متاسفانه هرروز خبرفوت یکی ازآنها به ما می رسد .
اما فرقه رجوی بداند که سرنوشتی به غیر ازرفتن به زباله دان تاریخ ندارد. بنظر من می بایست خانواده های تمامی اعضا با همت وجدیت بیشتر به فکر نجات عزیزانشان از دام اسارت بار فرقه باشند تا بتوانند آنها را به زندگی جدیدی رهنمون سازند .
امیدوارم درآینده نزدیک شاهد رهایی تمامی اعضای دربند فرقه رجوی باشیم .
رستم آلبوغبیش