روزهای بربادرفته
مسعودجابانی، چهارم ژانویه 2007
از پشت عینک غبارگرفته ام، به قاضی و ژوری دادگاه خیره شده ام. ساعت حدود یازده صبح 14 دسامبر است و من و چندتن از دوستان، شاهد پرسش و پاسخ های خسته کننده قاضی و هیئت ژوری هستیم.
در گوشه سالن، خبرنگار فولکس کرانت پرتیراژترین روزنامه هلند، به مناظره نابرابری بین هیئت منصفه دادگاه و حبیب که تنها جرمش عشق پدری می باشد، گوش فراداده است.
حبیب از شرایط سخت تصمیمگیری در رابطه با فداکردن فرزندش درپای حکم دادگاه، با هیئت منصفه به گفتگو نشسته بود.هرچندگاه یکبار حرفهایش با دستور قاضی ناتمام می ماند.
ساعت چهار بعد ازظهر شده است. وکیل حبیب قصه غصه های حبیب را در زرورق قانون فریاد میکند. حبیب اما آرام گرفته است و ملتمسانه بر چهره های هیئت منصفه خیره شده تا شاید بلوغ احساسی و یا طپش قلبی و یا درک نیازی را از میان آن نگاه ها دریافت کند.
ناخودآگاه بیاد بهادر 10 ساله افتادم که برای مدتی توسط حبیب از کانادا به هلند اورده شده بود.حبیب او را برای یادگرفتن زبان فارسی نزد من که در آن زمان به کودکان ایرانی فارسی درس می دادم ،آورد.
درهمان وهله اول فشار روحی بسیاری را که ازعدم توجه به مسائل حساس کودکان سرچشمه می گرفت احساس کردم.بهادر خیلی سریع با بقیه بچه ها دوست شد وخودش را با محیط جدید تطبیق داد.حبیب از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. هنوز دادگاه تصمیم خودش را در رابطه با سرپرستی بهادر نگرفته بود.سرپرستان کانادائی که هوادارمجاهدین بودند، وظیفه خود می دانستند که چشم و گوش بسته و بدون توجه به نیاز بهادر، دستورات مجاهدین را برای سرپرستی کودک و شکایت علیه پدر ، اجرا کنند.
هرشنبه بهادر خندان سوار بر شانه های پدر وارد مدرسه ایرانی می شد و به کودکان دیگر می پیوست.حبیب با تمام توان می کوشید تا با بیان احساس خود به عنوان پدری مسئول، امنیت و اعتماد بنفس و آرامش به او عطا کند.در نقطه مقابل مجاهدین با تمام توان می کوشیدند تا به یمن اعتقاد و اعتماد دزدیده شده مادر، و وکلای خریداری شده بهادر کوچک را برای اهداف فرقه، آماده قربانی شدن نمایند.
چیزی نگذشت که سرگردانی حبیب به اوج خود رسید و در کشور مهد آزادی و دمکراسی ، زندگی مخفی را انتخاب کرد تا بهادر را از چنگ فرقه ای که تمام اعتماد و اعتقاد او را ربوده بود نجات بخشد.دادگاه نای شنیدن نیازهای پدری زجرکشیده را در هلند نداشت و پذیرش صدای ناهنجار فرقه و وکلای کوچک و بزرگ آنان در هلند و کانادا برایشان بیدردسر تر بود.
.عاقبت حبیب محکوم شد و می بایست ابراهیم وار بهادر را در جلوی پای فرقه و در سراشیبی ورود به پادگان اشرف قربانی کند.
حبیب که برای یکبار تمامی اعتماد و هستی خود را سخاوتمندانه در اختیار فرقه قرار داده بود، اینبار تن به حکم دادگاهی که خواست فرقه را تامین می کرد، نداد و پس از چندماهی سرگردانی بهادر را به میان خانواده بزرگ خرمی در ایران، جائیکه دستها برای به آغوش کشیدنش باز شده بودند، فرستاد.
بهادر دیگر تنها نبود.انبوه مشتاقان او را احاطه کرده بودند. حبیب می بایست در این رابطه بهای سنگینی را می پرداخت. حبیب آگاهانه همه گونه محدودیت مالی ، زندان و فشارهای روحی را پذیرفت و سرانجام پس از هشت بار
حضور ناموفق در دادگاه ، در روز 28 دسامبر پس از شنیدن حکم تبرئه، فریاد شادیش به آسمان بلند شد و اشگ شوق به چشم همه ما جاری کرد.
حبیب و بهادر برای باهم بودن، روزهای زیادی را از دست دادند.روزهای بر باد رفته، هرگز باز نمی گردند ولی در ضمیر بهادر ، احساس نهفته پدر همیشه بیدار می ماند. روزهای برباد رفته از یاد رفته نیستند.