خانم حمائل غنی زاده، مادر سه اسیر(مهری سعادت، ناهید سعادت، محمود سعادت) در فرقه ی رجوی می باشد، شیرزنی که سالها، درد و رنج را تحمل کرده است، به امید اینکه در دوران کهولت، فرزندان عصای دستش باشند، اما رهبر دیکتاتور و سنگدل در سازمان مجاهدین، تاکنون مانع رسیدن این مادر به فرزندانش شده است و هرگز اجازه نداده است، این مادر با فرزندانش، یک دیدار ساده، یا یک تماس تلفنی داشته باشد!
به بهانه ی روز مادر و ارج نهادن به مقام ارجمند و والای مادر، خدمت این مادر دردمند رسیدیم، تا مرحمی بر زخم های دیرینه ی ایشان باشیم!
مادر سعادت، با رویی گشاده به استقبال ما آمد، نامه ای را هم که در دفتر خاطراتش برای فرزندانش نوشته بود به ما داد تا برای جگرگوشه هایش بفرستیم.
امید است تصویر این نامه به دست گمشده هایش برسد و جوابی به او بدهند.در زیر تصویر و متن تایپ شده ی این نامه برای اطلاع عزیزانش، عینا می آید:
” سلام، مهری، ناهید، محمود، دلبندانم سلام. می خواهم شرح حالم را برایتان بازگو کنم، شوهرم خیلی زود فوت کرد، برادرم بعد از غم بزرگ از دست دادن زودهنگام همسرم، پیش ما می ماند، برادرم 19 سال داشت ودر پیش من و بچه هایم می ماند که تنها نباشیم، پدرم هم فوت کرد، فلک چرخ شکسته، بعد از دو ماه و اندی از فوت پدرم، برادرم را نیز ازما گرفت. خدایا چه مصیبتها که پشت سرهم کمر ما را شکست.
از خودمان خانه نداشتیم. بعد از سه سال که از فوت همسرم می گذشت، تصمیم گرفتم زمینی که از او مانده بود را بسازم. با اندک پولی که داشتم ساخت خانه را شروع کردم، به هر دری زدم تا وامی جور کنم ، نشد. با حقوق ناچیزی که داشتم ، کار را شروع کردم، خدایا چه قدرتی به من داده بودی؟ من در عین بی تجربگی در کار ساخت و ساز، خانه را تمام کردم و مورد تحسین نزدیکان قرار گرفتم، همه می گفتند: شاهکار کردی! کاری مردانه انجام دادی!
بعد از دو سال که تصمیم به اسباب کشی گرفتم، دست تقدیر روزگار برایم سرنوشت سیاه دیگری را رقم زد:بچه هایم دستگیر و زندانی شدند! با چشمان گریان سال 1360 اسباب کشی کردم، بعد از دوسال به شکر خدا، عزیزانم آزاد شدند، حدود 3 سال به خوشی و خرمی با فرزندانم زندگی بسیار شادی را از سر گذراندیم، شاد و خرامان بودیم، ولی انگار این خوشی قرار بود، زیاد دوام نیاورد و دوباره بلاها شروع شد، سال 1366 سه عزیزم مثل کبوترانی از دور وبرم پر کشیدند! دیگر دنیا برایم تیره و تار شد! دیگر روی خوش ندیدم! درونم غم بزرگی لانه کرد! اما سعی کردم بایستم و سرپا با زندگی بجنگم! در غم و غصه غوطه ور بودم، اما مقاومت می کردم! واقعا چون کوه ایستادم!
همیشه امید داشتم که روزی فرزندانم بر خواهند گشت و دوباره زندگی مان رنگ جدیدی خواهد گرفت! جز صبر و شکیبائی کاری از دستم بر نمی آمد، درون سینه هزار درد داشتم. قند و فشارخون و کلسترول و خیلی درد های دیگر نیز بدان ها افزوده شد! شب ها فشارخونم بالا می رود! چشمانم سیاهی می رود! توان خودم را ازدست می دهم! به دعا و راز و نیاز می نشینم، من مادر هستم ، خدا شاید حرفهای من را زود مستجاب کند!
از خدا می خواهم مرا تا لحظه ی دیدار بچه هایم زنده نگه دارد، من از بچه هایم سیر نشدم! خدایا اگر بچه های من برنگردند، اگر من آنها را نبینم، به درگاهت جان نخواهم داد . . .”
حمائل غنی زاده – تبریز