سلام دخترم
خبر داری این چندمین نامه ای است که برای شما ارسال می کنم؟ در مقابل هیچ جوابی از تو نگرفتم! آیا حق من این است ؟ من پدرت هستم. من از اوضاع و احوالت خبری ندارم. ولی جهت اطلاع می گویم من دیگر پیر شده ام و مریض هستم. همیشه یک پایم در دکتر است. آرزو می کردم در کنارم باشی عصای دستم باشی. من فکر می کردم از عراق رفتی اوضاع بهتر می شود. برای شما خیلی بدتر شد! این دیگه چه جور زندگی کردنه؟! تا کی می خواهی خودت را بدست یک سری آدمهای خدا نشناس بسپاری؟ به چه دلیل خودت را داری از بین می بری؟ کمی با خودت فکر کن. زندگی آزاد و سالم حق توست. من و مادرت نگران تو هستیم. چشم انتظار شما هستیم که هر چه زودتر به آغوش خانواده برگردی . نمی دانم آن روز محقق می شود یا خیر. انشاالله که آن روز را من و مادرت به عینه ببینیم .
شکوه دخترم سعی کن با من تماس بگیری و مرا از نگرانی در بیاوری. من منتظر تماست هستم و امیدوارم هر چه زود فکری به حال خودت بکنی به امید آن روز …
پدرت محمد قاسمی