قبلا گفته بودم رجوی در سال 1380 نشستی در مقر مخوف باقرزاده راه انداخت، بنام “طعمه”! جدا شدگان خوب یادشان است. یک روز در مقر باقرزاده به من ابلاغ کردند که فلان ساعت در سالن میله ای باش با شما کار دارند. در لحظه ذهنم درگیر شد که با من چکار دارند من هم سر ساعت در سالن میله ای ( سالن شکنجه ) حاضر شدم. در سالن چند نفری نشسته بودند. وقتی روی صندلی نشستم به همدیگر نگاه می کردیم. در لحظه به ذهنم زد با این تعداد نفر در سالن حتما می خواهند همه را زیر ضرب ببرند!
یک ساعتی در سالن نشسته بودم که فردی از کادرهای فرقه که درب سالن ایستاده بود گفت خواهر نسرین دارد می آید. همه خودشان را جمع و جور کردند. نسرین و مهدی ابریشمچی و احمد واقف و عباس داوری وارد سالن شدند. سر جایشان قرار گرفتند و نسرین شروع کرد به سخنرانی!
در ادامه گفت ما شما را به چند گروه تقسیم کردیم. نمی خواستیم همه را جمع کنیم. اگر این کار را می کردیم سوژه از دستمان در می رفت. نام این نشست نشست رها شدن از محفل است و می خواهیم با این کار ریشه محفل را در مناسبات خشک کنیم .
نفر اول را صدا زد و به او گفت گزارشی از محفل هایی که در مناسبات انجام می دادی برای ما و جمع بخوان و آن فرد شروع کرد به خواندن! هنوز خواندن فرد تمام نشده بود که ابریشمچی از روی صندلی خود بلند شد و هر چه بد و بیراه بود به فرد گفت. ابریشمچی که نشست نوبت احمد واقف شد! آنهم بدتر از ابریشمچی و نفر بعدی عباس داوری بود. حدودا یک ساعت و نیم فرد را زیر تیغ بردند و در پایان نسرین به فرد گفت برو یک گزارش مفصل بنویس و دفعه بعد برای من بیار .
نفر بعدی من بودم. نسرین گفت مسئولین تو آنقدر گزارش محفل های تو را به من دادند! همه را با خودم نیاوردم. از روز اول که وارد مناسبات ما شدی چرا درخواست کردی در ارکان باشی و با آموزش های نظامی تقابل داشتی ؟ چرا دنبال دوست جمع کردن بودی؟ مگر نمی دانی دوست داشتن در مناسبات ما ممنوع است! چرا مناسبات ما را شخم می زدی؟ با چه کسانی محفل داشتی و از خراب کاری هایت در مناسبات بگو .
یکی از مسئولین گزارش داده بود که زمانی که خواهران در مقر با برادرها بودند با یک سری از خواهران محفل داشتی! خواهران چه کسانی بودند ؟ جواب بده . وضعیت تشکیلاتی خیلی بدی داری تصمیمی که ما در رابطه با تو گرفتیم این است که تو را بفرستیم خروجی و بعد از خروجی تحویل دولت عراق بدهیم ( منظورش زندان ابوغریب بود ).
در آن لحظه به ابریشمچی و احمد واقف و عباس داوری نگاه کردم مثل سه سگ وحشی به من نگاه می کردند و آماده بودند به من حمله ور شوند . من هم در جواب گفتم شما که می گویید با آموزش های نظامی تقابل داشتم درست است از نظامی گری خوشم نمی آید من با کسی محفل نداشتم اگر من با کسی محفل داشتم آنها را احضار کنید به سالن نشست بیایند. این را که گفتم ابریشمچی و احمد واقف و عباس داوری هر چه بد و بیراه و فحش های رکیک بود به من دادند. نسرین آنها را ساکت کرد و خود نسرین شروع کرد به فحش دادن!
ابریشمچی به نسرین گفت اجازه بدهید من با آن برخورد اساسی بکنم. این چند سال است مناسبات ما را به گند کشیده. حقش اعدام است!
نسرین مجددا ابریشمچی را ساکت کرد و در ادامه گفت برادر ما چند نفر را مامور کرده که با تمام محفلیست ها برخورد کنیم و به ما اختیار تام داده که هر فردی را می توانیم از مناسبات اخراج کنیم . من هم در جواب گفتم محفل نداشتم! حالا اگر می خواهید مرا اخراج کنید، اخراج کنید .
مجددا بد و بیراه شروع شد. من هم از این گوش می گرفتم و از آن گوش می دادم بیرون . در همین حین یک یادداشتی برای نسرین آوردند . نسرین گفت کاری برای ما پیش آمده و ما را خواستند. یک تعهد نامه برای تو می گذارم و برو بنویس از روز اول که وارد مناسبات شدی تا همین لحظه هر چه محفل، خراب کاری و … داشتی. در غیر این صورت من از تو نمی گذرم. حالا حالا ها من با تو کار دارم .
نشست تعطیل شد و من یک نفس راحتی کشیدم . از مناسبات منگُل رجوی خسته شده بودم از بس که در مقر باقرزاده درگیر خودم بودم خوراکم شده بود سیگار و چای! فردی بنام جهانگیر مسئول تشکیلات برادران در مقر ما بود. او را دیدم و به او گفتم من گزارشی ندارم بنویسم! به خواهر نسرین بگو مرا به خروجی بفرستد . او هم در جواب گفت بریده مزدور می دانی چه می گویی خروجی یعنی جدا شدن از سازمان! من هم به او گفتم دیگر کشش ندارم در مناسبات بمانم و رفتم به سمت محل استراحت .
سه روزی گذشت جهانگیر سراغ من آمد و گفت برو سالن میله ای خواهر نسرین با تو کار دارد. من هم رفتم سالن میله ای. این بار احمد واقف همراه نسرین نیامده بود. تا وارد سالن شدم نسرین گفت روی صندلی نشین بیا پشت میکروفن و در ادامه گفت من بهت گفتم برو گزارش بنویس رفتی به جهانگیر گفتی مرا بفرستید خروجی؟! این را که گفت همه ریختن روی سرم یکی می گفت مزدور، یکی می گفت خائن، یکی می گفت کارت رژیم را دارد بازی می کند و ….
نسرین همه را ساکت کرد و گفت تو غلط می کنی که می خواهی بروی خروجی ! خروجی در کار نیست می خواهی بری خروجی و از خروجی زندان ابوغریب؟ می خواهی تشریف ببری؟ از این خبرها نیست . زبان عربی هم که بلدی می خواهی بری ابوغریب با سربازان و افسران عراقی دوست شوی و با آنها محفل بزنی و به آنها بگویی در مناسبات ما چه می گذرد و به تو خوش بگذرد؟ کور خواندی در سازمان دفنت می کنم و شروع کرد به بد و بیراه گفتن! بماند که چی گفت .
ما خبر نداشتیم رجوی می خواست نشست طعمه را تعطیل کند. نسرین گاف را داد و گفت زیاد وقت نداریم نشست یکی دو روز آینده تعطیل می شود و همه بر می گردید به مقرهایتان . از خبری که داد من خوشحال شدم و در ادامه به من گفت من ول کن تو نیستم به خواهر زهره می سپارمت. ( زهره قائمی معدوم در آن زمان مسئول مقر ما بود ) وقتی به مقر برگشتی وقتت را آزاد کند و چندین صفحه گزارش بنویس که از این وضعیت در بیای .
ما به مقر خودمان بر گشتیم . مرا ول نمی کردند که حتما بایستی گزارش بنویسم! من هم شل کن سفت کن در آورده بودم که در آن زمان داد زهره قائمی در آمده بود! در آن زمان آمریکا عراق را تهدید به جنگ می کرد. یک روز به ما ابلاغ کردند وسایل خودتان را جمع کنید در پادگان اشرف مستقر می شویم. در پادگان اشرف مستقر شدیم و جنگ شروع شد و در بیابانهای عراق در سنگرها مستقر شدیم. ارباب رجوی توسط آمریکا سرنگون شد و از بیابانهای عراق مجددا به پادگان اشرف برگشتیم. گزارش دادن من فراموش شده بود. آمریکا در ضلع شمالی پادگان اشرف محلی بنام ( تیف ) را بنا کرد و رجوی با ریزش نیرو مواجه شد. هر فردی از فرقه رجوی جدا می شد خودش را به آمریکائیها معرفی می کرد و در تیف اسکان داده می شد . برای من بهترین فرصت بود که اُردوی رجوی را ترک کنم و این کار را کردم . مهوش سپهری نتوانست کاری کند که نام پدر و مادرم را فراموش کنم . برعکس کاری کرد که نام پدر و مادرم همیشه در دلم زنده باشد .
مرگ بر سران وحشی و شکنجه گر رجوی
زنده باد آزادی
فواد بصری