دکتر مسعود بنی صدر در مقدمه ی کتابِ “فرقه های تروریستی و مخرب نوعی برده داری نوین” چنین ادامه می دهد:
بعد از فرار از سازمان، در آغاز حتی نمی توانستم ایرادی را متوجه مجاهدین خلق یا رهبری آن ها بدانم. شاید می توانستم ایرادهای سیاسی یا رفتاری و روزمره ی آن ها را بشمارم، اما نمی توانستم خطایی ایدئولوژیک یا عقیدتی را متوجه آن ها سازم. اشکالات فردی این یا آن مسئول برایم قابل رؤیت بود، ولی اشکالات جمعی و رهبری فرقه هنوز برایم قابل لمس نبود. حتی به نوعی از خودم شرمنده بودم که شخصیت ضعیفی داشته و نتوانسته ام آنگونه که آن ها می خواستند راهشان را ادامه دهم و خود را بیش از آنچه تغییر داده بودم، عوض کرده و موجودی شوم که آن ها می خواستند. حتی برای اشکالاتی که در سازمان می دیدم خود را سرزنش می کردم که چرا نتوانسته ام در مقابل آن اشکالات ایستاده و آن ها را تصحیح نمایم. خوشبختانه در این نقطه درد کمر، بی حسی های موجود در پاها که ناشی از عمل کمرم بود، عدم توانایی در راه رفتن درست، و مهم تر از همه، فکر آینده، این که چگونه می خواهم در دنیای بیرون ادامه حیات دهم، چگونه می خواهم کار و ممر درآمدی پیدا کنم، مرا وادار می کرد که به گذشته فکر نکنم و به این نیندیشم که چرا و چگونه به دام آن ها افتادم. شاید من هم مانند بعضی حاضر بودم به عنوان “اوپره” (عامل در خارج از تشکیلات) برای آن ها کار کنم.
خوشبختانه به طور اتفاقی متوجه شدم که آن ها می خواهند به گونه ای حتی با توسل به زور، شاید به شکل آدم ربایی در یکی از خیابان های شلوغ لندن، مرا به سازمان برگردانند. من خیلی خوش شانس بودم که توانستم از دام آن ها فرار کنم. این یک زنگ بیداری یا هوشیاری برای من بود، چند هفته بعد وقتی که تماسی تلفنی از مسعود رجوی داشتم حتی بیش از گذشته هوشیار و بیدار شدم. او به من پیشنهاد کرد که برای آن ها نه به عنوان یک عضو سازمان بلکه به عنوان عضو و نماینده شورای ملی مقاومت کار کنم. او از من می پرسید که از او چه می خواهم که به من بدهد. او مسئولین سازمان را سرزنش می کرد که مرتکب خطاهایی در حق من شده اند و از من می پرسید که چرا او باید به خاطر خطاهای آنان مجازات گردد؟ رجوی از من پرسید که به دیگران چه بگوید وقتی آن ها می پرسند که من کجا هستم و چرا جدا شده ام؟ و وقتی هیچ کدام از این صحبت ها نتوانست مرا راضی کند که برگردم، تیر آخر خود را رها کرد و گفت که نگرانی او این است که نمی خواهد من “خسرالدنیا و الآخره” بشوم. این دیگر خیلی بیش از تحمل من بود. آنتن تلفن را گرفتم و تظاهر به این کردم که خط دارد از دست می رود و تلفن را قطع کردم.
این پایان نقطه ی شرمندگی، بدهکاری و تردید من نسبت به جدایی از آنان بود، از آن پس حرکتم به سوی آینده آغاز گردید، این که چیز جدیدی یاد بگیرم، شغلی پیدا کنم و با مسائل مادی و جسمی خودم رو به رو شده و آن ها را حل کنم. در آن زمان توضیح من درباره ی پیوستن به مجاهدین خلق این بود که آن پیوستن انتخابی درست و آبرومندانه بوده است. می گفتم: “وقتی من به آن ها پیوستم، انتخاب من از یک طرف بین وجدان خود، به عنوان یک انسان، عشقم برای مردمم و آرزویم برای محقق شدن دمکراسی و برقراری آزادی در ایران بود و از سوی دیگر این که به فکر خود و خانواده ام و نیازها و خواسته های مادی خود و آن ها باشم. در این انتخاب من اولی را انتخاب کردم.” در نتیجه در این انتخاب این من نبودم که دچار خطا شده بودم، بلکه رهبری بود که مجاهدین خلق را از شکل یک سازمان سیاسی و انقلابی خارج کرده و به شکل دیگری درآورده بود.
به طور خلاصه سازمان خوب و انتخاب من انتخابی اخلاقی بود و بعد سازمان بد شد. هنوز یک عنصر سرزنش خود در این بیان وجود داشت. هنوز من فکر می کردم که این من بوده ام که انتخاب کرده، به آن ها پیوسته، نزد آن ها مانده، خانواده و دوستان خود را ترک کرده، انزوای روانی از جامعه را پذیرا شده، تنش های روانی روزانه و بلکه لحظه مرهّ ی بودن با سازمان را به جان خریده، “شهادت” و دردهای فیزیکی و روانی را قبول کرده، از همسر محبوبم و فرزندانم جدا شده، خود را در مقابل همگان تحقیر کرده و نهایتاً تغییر کامل خود را از انسانی که بودم، به موجودی دیگر با آغوش باز پذیرا شدم.
آری، هنوز فکر می کردم که این من بوده ام که به اختیار خود و با اراده ی آزاد، تمام این ها را انتخاب کرده و این راه را پیموده ام. در آن زمان من خود را “ساده”، “احمق” یا حتی فردی که انتخاب غلط کرده نمی دانستم. در آن زمان به عقیده ی من هر خطای انجام شده، خطای رهبری سازمان بود که راه سیاسی غلطی را انتخاب کرد و در نتیجه ناگزیر شد سازمان را قدم به قدم تغییر دهد تا بتواند با تنش های بزرگ روزمره رو به رو گردد. هنوز تفکر سیاسی و حتی ایدئولوژیک من همانی بود که با خود از سازمان به همراه آورده بودم. به طور شگفت انگیزی حتی شاید شخصیت و حتی اعتماد به نفس من به طور عمده “شخصیت جمعی” و “اعتماد به نفس جمعی” آن ها بود. در خلوتِ خود، هنوز من کسی نبودم و در جمع، عمدتاً جمع دوستانِ عضو و هوادار جدا شده از مجاهدین خلق، من همانی بودم که در گذشته بودم: یک “مجاهد خلق”. شگفتا که حتی در آن جمع، هنوز سیستم رده بندی و احترام به رده بالاتر برقرار بود، نه تنها برای من بلکه برای همگان، درست مثل جمع ارتشیان بازنشسته که یکدیگر را تیمسار و جناب سرهنگ خطاب می کنند.
بعد از این مرحله دوران تنهایی و انزوای اختیاری فرا رسید، دورانی که عمدتاً تنها بوده و غرق در افکار خودم بودم؛ آیا من آقای “هیچ کس” بودم یا برای خودم کسی بودم؟ اگر کسی بودم، چه کسی؟ مسعود بنی صدر “مجاهد خلق”؟ یا مسعود بنی صدر قبل از پیوستن به مجاهدین خلق؟ و شاید هم یک فرد کاملاً” جدید؟ اما به هر صورت من چه کسی بودم؟ در این مرحله من با مسائل جدیدی رو به رو شدم، من کی هستم؟ چه چیزی را می دانم و چه چیزی را نمی دانم؟ اعتقادات من چیست؟ چه چیزی را دوست دارم و از چه چیزی بدم می آید؟ می خواهم به کجا رفته و چه دستاوردی در زندگی داشته باشم؟ از نظر من درست چیست و غلط کدام است؟ حتی این که چه رنگ و شکلی از لباس را دوست دارم یا مناسب شرایط جدید من است؟ این ها همه برایم مسأله بزرگی شده بود.
ناگهان خود را در تارهای تنیده شده از ابهام، شک و سؤال گرفتار دیدم. شک ها و سؤالاتی که همه چیز را در مورد من به زیر علامت سؤال کشانده بود، دانش و فهمم، احساسات و عواطفم، افکار و اعتقاداتم، آرزوها و خواسته هایم، شخصیتم، همه و همه تبدیل به یک علامت سؤال بزرگ شده بودند. متأسفانه هیچ کس با پاسخی نسبی حتی کنار من نبود که کمکم کند. خیلی ساده، هیچ دیوار محکمی برای من وجود نداشت که بتوانم به آن تکیه داده، تعادل نسبی خود را به دست آورده و به سوی آینده حرکت کنم.
من دیگر یک “مجاهد خلق” نبودم و نمی توانستم بپذیرم که سازمان و رهبری اش انتخاب درستی برای من یا ایران آینده هستند. برای مدتی سعی کردم به هویت و شخصیت قبل از مجاهدین خلق خود بازگردم. سعی کردم تمام موزیک ها، فیلم ها و هر آنچه قبل از مجاهدین خلق دوست داشتم را دوباره یافته و از آن ها لذت ببرم و به نوعی دل خود را شاد کنم. سعی کردم عکس های دوستان و خانواده را دوباره از اینجا و آنجا یافته و آن دوران را به یاد آورم و از ديدن عزيزان گذشته، دلخوش گردم. خوراکی ها و شیرینی هایی را که در آن دوران دوست داشتم پخته و از مزه ی آن ها دوباره لذت ببرم. حتی در انتخاب پوشش به سمت انتخاب بر اساس سلیقه آن دوران، زمانی در دهه ی بیست زندگی ام، حرکت کردم.
اما روز به روز بر اساس اتفاقات مختلف، بیماری ها، ضعف های مختلف جسمانی که داشتم، ظاهر شدن تارهای سپید مو و علایم فزونی سن، می توانستم ببینم، تشخیص بدهم و بپذیرم که دیگر من در دوران بیست سالگی خود نیستم. گویی در حالی که جسمم مسیر طبیعی خود را پیموده و سن واقعی خود را داشت، شخصیتم مثل بعضی از داستان های تخیلی، در دوران بیست سالگی منجمد شده و ناگهان بر اثر حادثه ای یخ هایش آب شده و دوباره حیات را آغاز کرده بود. می بایست با این واقعیت رو به رو می شدم که من نه آن کسی ام که بودم و نه یک “مجاهد خلق” هستم. درست است من می بایست قبول می کردم که “آقای هیچ کس” هستم. علم و آگاهی من مربوط به دوران قبل از مجاهدین خلق بود و به زودی متوجه شدم که کاملاً به درد نخور و بی مصرف شده است. خیلی مسخره بود وقتی فهمیدم که دانش من از کامپیوتر و برنامه نویسی برای کامپیوتر نیز که روزی برای من تخصص محسوب می شد چقدر عقب افتاده و به درد نخور هستند. فهم عمومی من از سیاست و دنیا، درک روابط روزمره با مردم و همچنین چیزهایی که در دوران بودن با مجاهدین خلق کسب کرده بودم نیز در سطح علم کامپیوترم و بلکه عقب افتاده تر و به درد نخورتر بودند. نه تنها بی مورد و بی مصرف بودند، بلکه به زودی دریافتم که تا چه حد غلط و حتی مخالف واقعیت و حقیقت هستند. آن ها چیزهایی بودند که سازمان برای مصرف داخلی و نیازهای لحظه ای رجوی به ما آموخته بود و در دنیای بیرون اکثراً بی معنی، بی مصرف و در نقطه ی مقابل واقعیت و حقیقت قرار داشتند.
انتخاب و تنظیم از عاطفه نادعلیان