محمد حنیف نژاد به عنوان یکی از بنیانگذاران سازمان مجاهدین خلق همواره بیش از دو تن دیگر یعنی علی اصغر بدیع زادگان و سعید محسن مورد توجه بوده است و اعضا و هواداران تشکیلات به نوعی او را نفر اول سازمان میدانستهاند. از این رو بسیاری از هواداران و اعضای مجاهدین خلق نام فرزندان پسر خود را که در سالهای دهه پنجاه و شصت شمسی به دنیا آمدند، حنیف نهادند. اینکه حنیف نژاد تا چه اندازه سزاوار چنین ارزشگذاری و احترامی بود موضوع بحث این مقاله نیست. مسئله اصلی این است که این کودکانی که با نام این الگو و رهبری کاریزماتیک یا آنچه مهدی ابریشمچی درباره او میگوید: «یک رهبر عقیدتی که به نیاز ایدئولوژیک و مبارزاتی فرد انقلابی پاسخ داده»، مزین شدند، به چه سرنوشتهایی دچار شدند.
درباره محمد حنیف نژاد ذکر همین نکته کافی است که محسن زال در کتاب «چریک مجاهد خلق، انسان شناسی سازمان مجاهدین خلق ایران، دوره پیش از انقلاب 1357» درباره او مینویسد: « با کشته شدن وی سازمان از او بتی میسازد و به پرستشش مشغول میشود.» او در بخشی از کتاب با عنوان «اسطوره ها» و همچنین در کلیت روند تحقیقی و تحلیلی کتاب به این نتیجه میرسد که حنیف نژاد انسانی عادی بود که نه در فعالیتهای تشکیلاتیاش و نه در مواجهه با ساواک و دفاعیات پس از دستگیریاش به مثابه یک «قهرمان» و «قدیس» ظاهر نمیشود و حتی بر اساس اسناد ارائه شده در کتاب، «حنیف نژاد در زمان بازجویی جزئیاتی را میگوید که هیچ توجیهی برای آن نیست».
در اینجا به بررسی سرنوشت چند تن از حنیف نامهایی که از والدینی مجاهد خلق زاده شدند، میپردازیم. بسیاری از این حنیف ها یک دوره از زندگی را به عنوان نیروی میلیشیا در عراق در هنگی به نام «حنیف» تحت آموزش ایدئولوژیک و نظامی بودند.
حنیف بالی: متولد 1366 در کرمانشاه از پدر و مادری مجاهد که او را در سه سالگی به سران تشکیلات مجاهدین خلق سپردند تا او را به همراه صدها کودک دیگر به اروپا قاچاق کنند. از ۳ سالگی که وارد سوئد شد، در میان ۸ خانواده مختلف جا به جا شد تا به سن ۱۸ سالگی رسید. خود در خاطراتش میگوید که چندین پدر و مادر را تجربه کرده است. این حنیف خوش اقبال بود که موفق شد در برابر اصرارهای تشکیلات به بازگشتن به کمپ اشرف در عراق مقابله کند، در سوئد بماند و از سال 2010 نماینده پارلمان سوئد شود. او همواره در خاطراتش به این اشاره میکند که در میان آن همه پدر و مادر، والدین بیولوژیکش جایگاه خاصی ندارند چون مهری از آنها ندیده است.
حنیف کفایی: متولد 1361 در تهران از پدر و مادری مجاهد. پدر او دو ماه پیش از به دنیا آمدن حنیف اعدام شده بود. به نوشته رسانههای مجاهدین حنیف سایه مادر را نیز نداشت و توسط اقوامش نگهداری شد. او از چهار سالگی به مقرهای مجاهدین در عراق منتقل شد و در 1369 همانند دیگر کودکان اشرف به اروپا قاچاق شد. کودکی و نوجوانی را در سوئد نزد خانوادههای گوناگون سپری کرد تا 21 سالگی که به تشویق سازمان به خونخواهی پدرش به عراق بازگردانده شد. در کمپ اشرف تحت آموزشهای ایدئولوژیک قرار گرفت تا در سحرگاه نوزده فروردین 1390 تحت القائات سران مجاهدین چنانکه رسانههای سازمان خود اعتراف میکنند حنیف بی سلاح خود را به زیر خودروهای زرهی ارتش عراق انداخت و جان خود را فدای رسانههای تبلیغاتی مسعود رجوی کرد تا از او با عنوان «قهرمان مجاهد خلق، شهید حنیف کفایی» محتواهای اسطورهای بسازند؛ مادرش را در تلویزیونشان نشان بدهند که با خونسردی از قربانی شدن فرزندش در راه کیش رجوی سخن میراند.
حنیف عزیزی: متولد 1360 در خانوادهای مجاهد است. چندان که در شش سالگی در کمپ اشرف کلاشینکوف به دست میگرفت. پدرش در یکی از عملیاتهای تروریستی مجاهدین کشته شد. او در 9 سالگی درحالی که دست برادر کوچکش را در دست داشت به سوئد قاچاق شد. او در سالهای نخست زندگی در سوئد، نزد خانوادهای که هوادار مجاهدین بودند مورد آزار و خشونت قرار گرفت تا اینکه با پیگیری مسئولین مدرسه او به خانوادهای سوئدی سپرده شد که امکانات یک زندگی مطلوب را برای وی فراهم کردند. با این وجود تحت القائات دفتر مجاهدین در سوئد در 18 سالگی به عراق منتقل شد تا تحت آموزشهای ایدئولوژیک و نظامی قرار بگیرد. چندی بعد او برای آوردن برادرش به عراق دوباره راهی سوئد شد و در این سفر سرنوشت ساز دریافت که در قرارگاه مجاهدین تحت شستشوی مغزی قرار گرفته بوده است. دنیای آزاد به او فرصت تجدید نظر درباره زندگیاش داد. در سوئد ماند، ادامه تحصیل داد و افسر پلیس شد. حنیف امروز در چهل سالگی هرچند که از آن تصمیم سرنوشت سازش خرسند است اما همیشه فقدان مادری که با او هیچ تماسی نمیگیرد را حس میکند.
حنیف گل مریمی: پسر بزرگ پدر و مادری مجاهد که در اوایل دهه پنجاه به دنیا آمد و حنیف نام گرفت. در سنین کودکی پدر و مادر او و دو برادرش علیرضا و امین نوزاد را به عراق بردند و برای مبارزه با کشور خودشان ساکن کمپ اشرف شدند. پدر در یکی از عملیاتها کشته شد. حنیف و بردارانش در 1369 به آلمان قاچاق شدند. در غربت او حامی برادران کوچکترش بود تا زمانی که در سن 18 سالگی چنان که امین برادر کوچکتر به یک روزنامه آلمانی میگوید، حنیف غیب شد. سران مجاهدین خلق او را به بهانه دیدار با مادر و چنان که خود حنیف میگوید «در آغوش کشیدن مادر» به عراق برده بودند. کاری که بعد ها با برادرانش نیز کردند. حنیف مجبور به زندگی تحت ایدئولوژی مسعود رجوی شد تا سال 1393 که مجاهدین خلق از عراق اخراج و به آلبانی منتقل شدند. پس از رسیدن به اروپا حنیف و برادرانش دیگر حاضر به ماندن در کیش شخصیتی مسعود نبودند. در فروردین 1394 درخواست پناهندگی حنیف و علیرضا به آمریکا پذیرفته شد و امین به آلمان رفت. این سه از دیدار دوباره مادر محروم هستند. میدانند که او در کمپ مجاهدین در آلبانی تحت شستشوی مغزی است. حنیف اکنون در کانادا زندگی میکند.
حنیف ناظم زمردیان: او در دهه پنجاه در خانوادهای مجاهد به دنیا آمد. پدرش در بخش امنیتی مجاهدین فعال بود و در سال 60 دستگیر و اعدام شد. رسانههای سازمان مدعی هستند که حنیف به هنگام دستگیری پدر همراه او بود. در پی گریختن سران سازمان به خارج از ایران و پناهنده شدن به کشور در حال جنگ با ایران، حنیف به همراه مادر و خواهر و برادرش به عراق و قرارگاه اشرف رفتند. چهره حنیف بیش از هر چهره نمایشی دیگری در رسانههای مجاهدین مشهور شد. او با نام مستعار محسن واقف، نقش اول کلیپهای طنز و تمسخر سران حکومت ایران را ایفا میکرد تا تابستان 1400 که شایع شد او درخواست خروج از تشکیلات را داده است. در حال حاضر از سرنوشت او اطلاعات دقیقی در دسترس نیست.
حنیف امامی: متولد 1359 در گرگان، در حالی که دو سال بیشتر نداشت پدر و مادر مجاهدش او را به عراق و کمپ اشرف بردند. در 1369 به همراه دیگر کودکان مجاهد به اروپا قاچاق شد. مدتی را در سوئد نزد خانواده های مجاهد گذراند تا در اواخر دهه هفتاد به همراه 250 نوجوان دیگر به عراق بازگردانده شد. در کمپ اشرف در حصارهای ایدئولوژیک و ساز و کار شستشوی مغزی مجاهدین خلق ماند تا در حمله ارتش عراق در ششم و هفتم مرداد 1388 به کمپ اشرف، بدون سلاح در مقابل سربازان عراقی سینه سپر کند و جان خود را بر سر آنچه دفاع از اشرف میخواندند، بدهد. عاصفه امامی خواهر حنیف جنازه او را در آغوش گرفته، اشک میریزد و فریاد میزند که «تک تک ملت ایران نام مجاهدین را فریاد میزنند». عاصفه روی دیگری از ذهنیت افرادی چون حنیف است. ذهن او در حصارهای سازمان مسعود چنان منزوی و گرفتار است که نمیداند در میان افکار عمومی ملت ایران نامی از مجاهدین نیست. او احتمالا از جشن نوروز پیشینش که اجازه یافته بود برادرش را ببیند دیگر او را ندیده است تا همین لحظه مرگ که دوربینهای تبلیغاتی مجاهدین تصویر او را ضبط میکنند، همچون پدرشان که تا آن روز فرزندان خود را نفی کرده است و بر سر جنازه در مقابل دوربین حاضر میشود.
لازم به ذکر است که حنیف نامها در تشکیلات مجاهدین خلق بسیار بوده اند. حنیف شاهسوندی، حنیف گرمابی، حنیف عباسی، حنیف سخایی، حنیف باقرزاده، حنیف درودیان هم از جمله پسرانی هستند که در اواخر دهه 70 از اروپا به عراق بازگردانده شدند. از سرنوشت آنها اطلاع دقیقی در دسترس نیست. امید است که آن ها نیز پس از انتقال به آلبانی از تشکیلات جدا شده باشند یا اگر هنوز پشت حصارهای کمپ اشرف سه در مانزا هستند، به زودی برای پیوستن به دنیای آزاد و زندگی عادی عزمشان را جزم کنند.
شاید جالب باشد که بدانید لیلا نرگسی از اعضای مجاهدین خلق که در سن جوانی بدون اطلاع به خانوادهاش شهر زادگاهش در شمال ایران را ترک گفت، به واسطه دوستی عاشقانه با پسر همسایه که حنیف نام داشت به عراق و کمپ اشرف برده شد. سارا نرگسی خواهر لیلا نرگسی که 25 سال است از او بی خبر است میگوید: « خواهرم بیچاره که اسیر یک عشق ساده شده بود اکنون در یک کشور غریب بدون انکه هیچ گونه حمایتی داشته باشد اسیر هوسبازی سرکرده جانی فرقه رجوی شده و من و خانوادهام دیگر شاید نتوانیم او را ببینیم و این نهایت خیانت این فرقه ضد بشری است که در حق مادرم انجام داده و خانوادهام را اینگونه نگران و ناراحت کرده است.» نام خانوادگی این حنیف بر ما معلوم نیست.
به هر روی، پرونده حنیفهای مجاهد رو به بسته شدن است چندان که نسل آخر مجاهدین خلق رو به میان سالی است و شوربختانه رو به از دست دادن امیدها برای بازگشت به دنیای آزاد. محسن زال در کتاب خود در بخش «اسطوره ها، محمد حنیف نژاد» تاکید میکند که پس از حنیفنژاد مجاهدین بتواره ای دیگر برای پرستیدن نیاز داشتند و این بتواره مسعود رجوی بود که کسانی چون عباس داوری و محمد سیدی کاشانی با ساختن روایتهایی سعی داشتند او را مورد تایید و علاقه حنیف نژاد تعریف کنند. اما محسن زال با ارائه اسنادی مینویسد: «هیچ گواهی این دیدگاه حنیف نسبت به مسعود را نه تنها تایید نمیکند، که شواهدی خلاف آن نیز موجود است.»
بدین ترتیب به نظر میرسد که اگر در سالهای پایانی دهه شخصت و در پی انقلاب ایدئولوژیک، در فرقهای که مسعود رجوی ساخته بود، طلاق اجباری نشده بود و ازدواج و فرزند آوری ممنوع نشده بود، قطعا کودکانی در سال های بعد از 1369 ، زاده میشدند و در نتیجه احتمالا امروز با خیل عظیمی از پسران مجاهد خلق مواجه بودیم که نام آن ها مسعود بود – البته به شرط آن که مسعود و مریم رجوی دستور ممنوعیت این یکی را نیز صادر نمیکردند. جای شکر باقی است که کودکان نسلهای بعد گرفتار حصارهای مخرب فرقه رجوی نمیشوند.
مزدا پارسی