کودک سربازان اجباری در مجاهدین، با سپر مقوایی جلو اسلحه عراقی

کودک سربازان سابق از آموزش نظامی اجباری در زیر سن قانونی در پایگاه های مجاهدین خلق میگویند. این جوانان که به تازگی زبان به سخن گشوده‌اند، با ارائه شواهد دقیق از زندگی نظامی در پایگاه‌های مجاهدین خلق در عراق، برگ‌های تازه‌ای از جنایات سران مجاهدین خلق علیه اعضای خود به ویژه کودکان و نوجوانان – فرزندان اعضا – رو کردند.

آغاز شستشوی مغزی نوجوانان در پایگاه های مجاهدین در اروپا و آمریکا

هرچند که بیشتر این نوجوانان در سنین 14 تا 19 سالگی به اجبار به عراق برده نشدند اما از اظهارات آن‌ها در فایل صوتی مشهور کلاب هاوس می‌توان دریافت که سران فرقه رجوی در یک فرایند پیچیده شستشوی مغزی و فریب این نوجوانان را مجاب به رفتن به عراق کردند. پیش از رفتن به آنها فرم عضویت در ارتش به اصطلاح آزادی بخش را دادند تا امضا کنند و به محض پا گذاشتن به کمپ مجاهدین در عراق لباس نظامی بر تن آن‌ها کردند و سلاح به دستشان دادند.

امیر وفا یغمایی درباره چگونگی فرایند مغزشویی نوجوانان در پایگاه‌های مجاهدین در اروپا و آمریکا می‌گوید: «من آن زمان را خوب یادم است. نوار ویدئویی هنگ حنیف (هنگی که پسران کودک سرباز را پس از ورود به عراق در آن سازمان‌دهی می‌کردند) بچه‌هایی را که زودتر از ما رفته بودند و در سال 96 به ارتش آزادی بخش و سازمان مجاهدین خلق در عراق پیوسته بودند، نشان می‌داد که توی تانک بودند و آموزش رزم انفرادی و کلاش و نظام جمع، با یوینفرم می‌دیدند. این نوار آن زمان دست به دست بین افراد سازمان می‌چرخید. در اوور (اوور سوردواز پایگاه مجاهدین در حومه پاریس) به طور باز نمایش داده می‌شد. من حتی یادم است که در تلویزیون های سالن غذاخوری آن جا هم این نوار را می‌گذاشتند و هرکسی که دوست داشت می‌توانست این نوار را ببرد و نگاه کند و این جزئی از ابزاری بود که به واسطه آن سایر بچه‌ها را تحت تاثیر قرار می‌دادند که به این جریان بپیوندند.»

بدین ترتیب، بر خلاف آن که امروز رسانه‌های تبلیغات موضوع کودک سربازان را وقیحانه انکار می‌کنند، کودک سربازی نه تنها در مجاهدین خلق رواج داشت بلکه سران تشکیلات آن را از افتخارات خود به حساب می‌آوردند و فیلم‌های رزم و آموزش نظامی کودک سربازان آشکارا در پایگاه‌های تشکیلات جهت تبلیغات پخش میکرده‌اند. کودک سربازان سابق از دو فرد به نام‌های حبیب رضایی و صدیقه حسینی نام می‌برند که در مجاب کردن نوجوانان برای رفتن به عراق بسیار فعال بودند.

امیر یغمائی

آموزش نظامی واقعی برای کودک سربازان مجاهد در عراق

امیر وفا یغمایی توضیح میدهد که این حقیقت غیر قابل انکار چگونه در پایگاه مجاهدین خلق در فرانسه در جریان بود: «آن چیزی که برای من خیلی جالب است این است که این آدم هایی که همه در اوور بودند، چه شورایی و چه هواداران نزدیک سازمان که می‌آمدند و می‌رفتند، امروز هیچ کدام از این داستان‌ها را نمی‌خواهند که به یاد بیاورند. انگار که این اتفاقات نیفتاده. انگار نه انگار که این همه بچه که دور و بر خود اینها بودند و در دست و بال اینها بودند رفتند و به آن سرنوشت دچار شدند. انگار که با انکار آن که “نه بابا قطب نما بوده و شما بهتون آموزش قطب نما دادن و آن را می‌گویید آموزش نظامی”، میتوانند این واقعیت را کتمان کنند و شرایط و سرگذشتی که ما داشتیم را این طوری بپوشانند. ولی نه! هرگز این واقعیت را نمی‌توانند بپوشانند و دروغ‌های خود را به کرسی بنشانند چون که تعداد ما واقعا زیاد است. تعداد افرادی که آنجا بودیم زیاد است و الان آمده‌اند بیرون و آرام آرام همه لب به سخن باز می‌کنند.»

در جلسه کلاب هاوس، بسیاری از کودک سربازان سابق صحبت‌های امیر را تایید می‌کنند. برای نمونه ناصر موسوی که از 17 سالگی در سال 1998 به کمپ مجاهدین در عراق برده شد و در سال 2015 از آن جدا شد، می‌گوید: «خیلی از چیزهایی که در این اتاق گفته شد من دیدم و شاهد بودم. من آموزش نظامی دیدم. آموزش رسمی کلاشینکوف را در پذیرش مجاهدین دیدم… هیچ چیز بالاتر از حقیقت نیست و هیچ کس نمی‌تواند حقیقت را انکار کند.»

کودک سربازان قربانی نظامی‌گری‌های مجاهدین در عراق

اما تلخ ترین حقیقت در این میان، این است که شرایط کودک سربازی در چندین مورد منجر به مرگ کودک سربازان شد. این شاهدان عینی بارها به سرنوشت آلان محمدی، یاسر اکبری و صبا برادران به عنوان نمونه‌هایی از نوجوانان قربانی شده در کمپ اشرف اشاره می‌کنند. در یکی از همین روزهای فاجعه بار در عراق که یکی از کودک سربازان کشته می‌شود، امیر یغمایی در می‌یابد که دیگر نمی‌خواهد در تشکیلات بماند.

او روایت خود را از خاطره ای تلخ در سنین حساس و پرتلاطم نوجوانی در جمع هم رزمان سابقش چنین تعریف می‌کند: « من و سعید در 16 سالگی خمپاره زدیم. من و سعید شانزده ساله با خمپاره 120 میرویم میکاریم و شلیک می‌کنیم به سمت مرز، پاسدارها. جالبه قشنگ ما خودمون سن 16 سالگی خمپاره زدیم. خوشبختانه هیچکدام از خمپاره هامون نخورد به پاسدارا. انقده داغون بودیم (با خنده)…»

اما این خاطره به واقع خنده دار نبود. امیر در ادامه از تاثیر رنج‌‎های آن روز برای گرفتن بزرگترین تصمیم زندگی اش می‌گوید: «ولی آن خاطره خیلی من را به عنوان فرد تکان داد. آن اولین بار بود که من با خودم گفتم من دیگر نمی‌خواهم اینجا بمانم. چون روز قبلش با شهرام جوینده دعوام شده بود و شهرام می‌خواست با من صلح بکند. آدامس از فروشگاه خریده بود و می‎خواست بگذارد در جیبم. من دستش را زدم کنار و گفتم شهرام نکن. و بعد روز بعدش شهرام رفت و کشته شد و من وقتی بدنش را آوردند در اشرف خاک کردند. دیدید در مراسم مذهبی‌شان کفن را باز می‌کنند. او صورتش زرد شده بود و آیه قرآن می‌خواندند و بدنش را تکان می‌دادند. من آنجا توی آیفا که داشتیم میرفتیم برای خاکسپاری به یکی از بچه‌های مارکسیست به نام محمود گفتم محمود من نمیخواهم اینجا باشم دیگر. محمود گفت ببین. تو راهی نداری. تو باید اینجا باشی. گفتم من نمیخواهم. خیلی اعصابم خرد شده بود. میخواستم کلاشم را پرت کنم. لگدش کنم و رویش تف کنم. من این خاطره‌ام را خیلی دقیق نوشته‌ام چون من را به عنوان یک شخص کاملا تغییر داد. این یک ترومای بزرگ بود برای من. این حرف که سازمان می‌گوید بچه‌های زیر سن نبودند! بابا ما رفتیم خمپاره زدیم!»

ناصر که همه خانواده‌اش هنوز در سازمان هستند، معتقد است که امین گل مریمی تنها دو درصد از حقایق تلخ زندگی کودک سربازان را در مصاحبه با نشریه آلمانی گفته است. او می‌گوید: «بچه ها خیلی ملاحظه می‌کنند. مسائل خیلی دردناک‌تر است. بیش از هشتصد بچه به سرنوشت‌های گوناگون دچارشدند… سازمان مجاهدین با دروغ ها و شارلاتان بازی‌ها ما را می‌کشاند آن جا برای جنگ…بچه ها پیش از آنکه به عراق فرستاده بشوند در آلمان در پانسیون بودند. سازمان پول سوسیال بچه ها را که دولت آلمان برای مدرسه بچه‌ها می‌داد را می‌فرستاد عراق برای خرید سلاح. حساب کنید چند صد بچه! سازمان وقتی پولش را سازمان می‌فرستد عراق برای توپ و تانک و سلاح بخرند. حساب کنید به این بچه‌ها چه میگذرد. خود من هم خیلی سال های بدی داشتم. توی اشرف 19 فروردین دیگر اوجش بود که من دیگر واقعا سیستمم بهم ریخت. دیدم که فرمانده های این سازمان چطور از میدان در می‌روند و بچه‌های جوان مثل ما را با مقوا برای سپر جلوی گلوله عراقی‌ها می‌فرستند. واقعا صحنه‌ها خیلی دردناک است.»

امیر که در زمان حمله عراقی‌ها به کمپ اشرف دیگر در سازمان نبود از مرگ قابل پیشگیری دوستان کودکی خود بر اثر آموزش‌های فرقه‌ای می‌گوید:« زمان حمله عراقی‌ها من برگشته بودم سوئد و در سازمان نبودم ولی از کشته شدن بچه ها واقعا داغون شدم. مثلا از کشته شدن حنیف امامی که دوست خودم بود و او را هم زیر سن از سوئد فرستادند آنجا و گلوله خورد توی قلبش و بعد سازمان با چه رذالتی آمد… همه دوربین‌ها همه برنامه‌ها آماده بود که فقط از جسد حنیف فیلم برداری کنند؛ بیندازدش روی تختی و بعد به نمایش بگذارند. پدرش بالای جسد بیاید بگوید آی من به تو افتخار میکنم حنیف…نیم ساعت صحبت کند. بعد مادرش بیاید و بعد خواهرش. ببین. اینها از جسد افراد برای تبلیغات خودشان استفاده کردند. من حنیف امامی را واقعا خیلی دوست داشتم. ما در یک تانک بودیم او راننده من بود و من توپ چی او…»

روایت‌های کودک سربازان از آموزش‌های نظامی واقعی، جنگ‌های واقعی وکشته شدن های واقعی در سال‌های حضورشان در تشکیلات مجاهدین خلق حقایقی غیر قابل انکار است. حنیف حیدر نژاد عضو جدا شده و منتقد مجاهدین در جلسه کلاب هاوس به درستی این جمله را خطاب به کودک سربازان سابق گفت: «انکار شما امکان پذیر نیست.»

مزدا پارسی

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا