در قسمت قبل توضیح دادم که مادرم ، پدرم و برادرم بعد از مشقت های بسیار فراوان، بعد از گذر از مرز با قاچاقچی ، بعد از عبور از میدان های مین ایران و عراق ، بطور معجزه آسایی توانسته بودند خود را به درب اسارتگاه اشرف برسانند و با نشان دادن عکس من به نگهبانان دم درب اشرف ، به آنها گفته شده بود که بله صاحب این عکس را می شناسیم ، او محمدرضا است و در همین اشرف الان حضور دارد، آنها را بعد از ساعت ها معطلی از صبح، آورده بودند داخل محلی در درب اشرف…
***
خانواده ام از 10 صبح جلو درب اسارتگاه اشرف بودند و مسئولین هم با سلسله مراتب چک می کردند که وضعیت تشکیلاتی من چگونه است؟ آیا صلاح است که من را از حضور خانواده ام مطلع نمایند؟ آیا مصلحت است که من را به دیدار خانواده ببرند؟ و …
بعد از ساعتها معطلی خانواده ام دم درب اشرف، بالاخره من را ساعت 5 عصر مطلع کردند! این اطلاع رسانی هم بسیار عجیب بود، ابتدا مینا خیابانی که مسئولم بود، به اطاق هنری آمد و من از اینکه او تنها آمده است، بسیار متعجب شدم، چرا که زنان حق نداشتند بصورت تکی به اتاق برادران تردد کنند! مینا گفت: اف قرارگاه با تو کار دارد، همین الان با من بیا! (اف جی قرارگاه به فرماندهی نظامی و تشکیلاتی هر مقر می گفتند)، گفتم تا چند دقیقه دیگر می آیم، اما مینا گفت همین الان با من بیا و رفتیم. پشت درب اف جی که منتظر بودم، فرماندهان دسته ها داخل جلسه داشتند و محسن صدیقی که مسئول مستقیم من بود موقع بیرون آمدن دستش را به شانه ی من زد و گفت محمدرضا زود برو داخل با تو کار دارند! داخل که نشستم، جمیله فیض فرمانده ی مقر گفت: محمدرضا لحظه ات چیست که من تو را صدا زدم؟
در سازمان این رسم بود که همیشه و همه جا وقتی می خواستی صحبت کنی باید اول لحظه ات را می گفتی، این بزبان عادی خودمان ، یعنی باید احساست را از اینکه صدایت زدند می گفتی! آنچه که در درونت می گذشت را باید بیان می کردی!
راستش را بگویم ، لحظه ی من این بود که حتما الان یک مارک کم کاری و مفت خوری به من می زنند و بعد هم من را به زندان انفرادی می برند تا ادب شوم! لحظه ی من لحظه ی ترس و زندان بود! اما به جمیله فیض گفتم شاید مرا برای یک کار هنری یا ابلاغ یک مسئولیت صدا زدید… می دانستم اگر توی سازمان زیاد صداقت بخرج بدهی ، برایت گران تمام می شود! قبلا همین صداقت های من باعث شده بود که 6 ماه در زندان انفرادی ، زندانی بشوم. وقتی با صداقت تمام در سال 1376 به نوع گزینش خودم اعتراض کردم که چرا بچه های سازمان که از خارج آوردید را فورا از پذیرش به مقرها بردید، اما من را نگه داشتید؟ این اعتراض من به تبعیض های موجود و سیاه و سفید کردن های مریم باغبان و سلسله مراتب پذیرش، منجر به این شد که بگویند این محمدرضا هنوز انقلاب نکرده است و به همه چیز معترض است. من 6 ماه به زندان انفرادی در زندان اسکان انداخته شدم و سخت ترین روزهای عمرم را در این شش ماه تجربه کردم، بعد از این شکنجه های 6 ماهه ی جسمی و روحی، دیگر من آن آدم صادق سابق نبودم! یاد گرفتم که همیشه در این سازمان باید ناصادق بود و حرف راست نزد.
برای همین هم آن لحظه در دیدار با جمیله فیض، سعی کردم سرش را شیره بمالم، اما مطمئن بودم که او خودش هم با بالادستی های خود صداقت ندارد و همیشه دروغ می گوید، و سرش شیره مالیده نخواهد شد ، اما این روال بود که هیچ کس به روی خودش نمی آورد که در سازمان چه خبر است؟ او هم می دانست که این سازمان چه لجن گاهی است. شاید اگر چاره ای داشت این ننگ سکوت در مقابل اجبارات برده ساز و بنده ساز را نمی پذیرفت، چرا که خروجی متصور نبود، دربها همیشه بسته بود! همه مثل هم بودیم با تفاوت های اندک. مسعود رجوی سالها بود که بساط دیکتاتوری خود را بدجوری برای ما پهن کرده بود.
جمیله ی فیض، با آرامش کامل دهان باز کرد و گفت: محمدرضا خانواده ات برای دیدار با تو به درب اشرف آمدند.
اصلا انتظار این یکی را نداشتم، چرا که سالها بود که امید در من کشته شده بود، من دیگر از دنیای بیرون قطع کامل شده بودم، من به یک عضو پاسیو و کاملا گوش به فرمان تبدیل شده بودم که فقط مرگ را انتظار می کشیدم تا از این زندان لعنتی آزاد شوم.
با شنیدن این خبر، درونم کاملا بهم ریخت! انفجاری از شادی، از ترس، از احساسات مختلف درونم شکل گرفت، در چشم بهم زدنی طوفانی از سونامی هم بدتر در درونم شکل گرفت. می خواستم از شادی فریاد بزنم، اما نمی توانستم. می خواستم بلند شده و به هوا بپرم، اما نمی توانستم. می خواستم هر چیز دم دستم است را بزنم بشکنم، اما دستانم بسته بود، می خواستم گریه ی شادی بکنم اما نمی شد…
خیلی سخت خودم را کنترل کردم ، چرا که می دانستم، اگر زیاد احساساتی شوم و شادی کنم، جمیله ریل انتقاد و اینکه انقلاب ات ضعیف است و باید و باید …. را مطرح خواهد کرد، حوصله ی نصیحت و پند و اندرز تشکیلاتی را نداشتم، این بود که بسختی خودم را کنترل کردم و خیلی عادی گفتم : خوب ، دیگه چه خبر؟ و او خنده ای از رضایت بر لبانش نشست.
سعی کردم به دروغ، خودم را یک مجاهد انقلاب کرده نشان بدهم و اینکه برای من دیگر خانواده ای وجود ندارد. خانواده ی من همین مجاهد های لعنتی هستند.
لحظه ام این بود که من دیگر کیستم؟ من چیستم؟ چرا من اینطوری شدم؟ چرا من خودم نیستم؟ چرا من شخصیت دوگانه و حتی چندگانه دارم؟ چرا من باید خودم را بی احساس نشان بدهم؟ چرا من از عاطفه و عشق باید خودم را تهی نشان بدهم؟
جمیله خودش هم از گفتن دیگه چه خبر من ، کف کرده بود و اینکه عجب مارمولکی است این محمدرضا!
جمیله ادامه داد: پدرت آمده است، من در درونم گفتم خدایا شکرت، پس پدرم زنده است (چرا که تشکیلات طی سالیان فقط تبلیغ می کرد که بیرون همه از گشنگی و مشکلات دق کردند و همه مردند)، بعد گفت مادرت هم آمده است، باز در درونم خدا را هزاران مرتبه شکر کردم که واقعا در حق من احسان کرده است و مادرم را زنده نگه داشته است، ادامه داد یک نفر دیگر هم آمده است که من نمی دانم کیست؟
اصلا برایم در آن لحظه مهم نبود که نفر سوم کیست؟ مهم برای من در درجه ی اول زنده بودن پدر و مادرم بود، دنیای من پدر و مادرم بودند و بعد بقیه ی فامیل.
در مواجهه با این خبرها، باز هم انطباق کار کردم و به روی خودم نیاوردم که در درونم چه خبر است؟
جمیله هم زیاد اذیتم نکرد و گفت پس برو حاضر باش، با هوشنگ و جواد برای دیدار خواهی رفت. هوشنگ دودکانی و جواد کاشانی ، بالاترین فرماندهان مسئول قرارگاه بودند، این ترکیب زیاد جالب نبود، چرا که بخوبی می دانستم که این دو از شکنجه گران کور و کر رجوی هستند و ممکن است در ادامه هر بلائی سر من بیاورند.
همچنین این احتمال را می دادم که شاید قصد دارند مرا به زندان ببرند و همه ی این کارها یک بازی است که من داد و فریاد نزنم و بتوانند مرا خیلی راحت و بی سر وصدا از قرارگاه خارج کرده و به زندان منتقل کنند، این اصلی ترین لحظه ی من بود. با انبوهی از تناقضات مختلف ذهنی به آسایشگاه رفته و لباس های سبزم را پوشیدم که مرتب تر بود و البته به من گفته شد که لباس سبز باید بپوشم، همه چیز خیلی مشکوک بود، نوزده مهر 1376 هم ، مرا همینطور به زندان انفرادی شش ماهه برده بودند. دو برادر مسئول! آنروز هم به من گفتند که تو چند سئوال داشتی و تو را می بریم تا به سئوالاتت پاسخ بدهند. این جوابگوئی به سئوالات من شش ماه طول کشید و من را نابود کرد. می ترسیدم این بار هم مرا به خلوت برده و مثل دفعه ی قبل، حسابی از من پذیرائی کنند.
این بود که چند سیگار پشت سر هم کشیدم، تا خودم را کمی ساکت کنم و به خودم دلداری بدهم که انشاا… اینطوری نخواهد بود و واقعا خانواده ام آمدند.
در محوطه که منتظر آمدن این دو نفر شکنجه گر بودم، با عرض معذرت از خوانندگان، سیگار را با سیگار روشن می کردم، ( البته الان ترک کردم و خدا را شکر سیگاری نیستم) خیلی استرس داشتم، با هر نفسم، نصف سیگار را پک می زدم، هوشنگ و جواد هم هیچ عجله ای برای آمدن و بردن من نداشتند و خیلی خونسرد بودند، این خونسردی و آرامش آنها مرا بیشتر اذیت می کرد و کم کم یقین پیدا می کردم که ملاقات و خانواده دروغ است و من دارم برای زندان برده می شوم.
بالاخره هوشنگ و جواد آمدند و مثل سال 76 مرا در وسط راننده و سرنشین دوم، وسط یک جیپ خاکی لندکروز نشاندند، بچه های دیگر به من مثل یک بدبخت نگاه می کردند که سرنوشت شومی در انتظارش است، چرا که چنین خروجی از مقر، خیلی مشکوک بود، بچه های دیگر هم تجارب زندان و شکنجه داشتند و از چشمان برخی می دیدم که به من مثل یک فرد مفلوک درمانده و دست بسته نگاه می کردند که راهی سرنوشت سیاه تر و مخوف تری است. این هم به استرس های من می افزود و ضربان قلبم را تندتر می کرد. هوا دیگر کم کم تاریک شده بود، این جور زندان بازی ها را هم همیشه در تاریکی هوا انجام می دادند که زیاد جلب توجه نکند. خلاصه ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کار بودند که من را به زندان ببرند.
لندکروز از مقر خارج شد و بجای دم درب اشرف ، به سمت زندان اسکان پیچید، همه جا تاریک بود، هر چقدر جلوتر می رفتیم، به زندان اسکان نزدیک تر می شدیم، صد متر مانده به سه راهی آخر که به زندان می پیچید، می خواستم از ماشین بیرون بپرم ،اما دو طرف نفر نشسته بود، با خود می گفتم، بهتر است گریه کنم و التماس کنم که مرا دوباره به آن خراب شده نبرید، حاضر بودم هر کاری بکنم ،اما دوباره به آن سکوت سیاه و تنهائی وحشتناک زندان های انفرادی رجوی نروم. هر چقدر به آن سه راهی آخر نزدیک و نزدیک تر می شدیم، ضربان قلب من تندتر و تندتر می زد، قلبم کم مانده بود از دهانم بیرون بزند، نمی دانم این تجربه ی وحشتناک را چه کسانی در زندگی داشته اند، اما خدا این لحظات را نصیب گرگ بیابان هم نکند . . .
ادامه دارد . . .
محمدرضا مبین، عضو نجات یافته از فرقه ی مخوف رجوی