سازمان مجاهدین بعد از رفتن به عراق، تشکیل به اصطلاح ارتش آزادیبخش ملی و شورای ملی مقاومت و دولت سایه، رویای اشغال ایران و جایگزینی حکومت را در سر می پروراند و حتی کمیسیونهای شورای ملی مقاومت قرار بود در آینده بعد از سرنگونی، مسئولیت وزارتخانه ها را به عهده بگیرند.
این ادعای سازمان بدین مفهوم بود که خود را در حد و قواره یک حاکمیت جامع و تمام عیار میداند و از عهده اداره امور مملکت ایران آنهم با عرض و طول، گستردگی جغرافیایی، فرهنگی، اقوام و ملیت ها و مذاهب … بر می آید. حال با عنایت به ادعای خودشان در این مطلب به بخش کوچکی از مسئولیت ها و تعهدات سازمان در قبال کودکانی که فرزندان خودشان بودند و پدران و مادرانشان از اعضای حرفه ای تشکیلات بودند میپردازیم.
همچنانکه شخص مسعود رجوی بارها تکرار میکرد: اینجا یعنی پادگان اشرف نمونه کوچکی از ایران فرداست. یعنی با همان الگو و روشی که قرار است در ایران به اصطلاح آزاد فردا با مردم ایران و مشکلات و مسائل سیاسی، اقتصادی و اجتماعی برخورد شود در اشرف عمل میکنیم. حال ببینیم سران و مسئولین تشکیلات به دستور مسعود رجوی چه بر سر کودکان خویش آوردند و به چه سرنوشتی گرفتار شدند.
در دوران قبل از انقلاب ایدئولوژیک، طلاق اجباری و تلاشی خانواده، نیروهای مجاهدین همه در داخل پایگاهها و قرارگاههای سازمان و البته اکثرا و عمده آنها در قرارگاه اشرف بودند. از این نیروها بخشی با خانواده، همسر و فرزند به تشکیلات ملحق شده بودند و بخشی نیز در داخل تشکیلات با همان سبک و سیاق ازدواج تشکیلاتی متاهل شده بودند و بعضا دارای فرزند هم شده بودند. از آنجاییکه نیروها یا همان پدران و مادران به صورت حرفه ای از صبح تا شب در حال کار و تلاش و فعالیت در ارتش بودند، ناگزیر فرزندان را در پانسیون های داخل پادگان اشرف نگهداری میکردند و مهد کودک و مدارسی نیز در خور همان پادگان برایشان دایر کرده بودند.
روزهای پنج شنبه و جمعه افراد متاهل که سوئیت ها و منازل کوچکی در داخل قرارگاه داشتند به خانه هایشان میرفتند و دو روز پایان هفته را در کنار خانواده و فرزندانشان میگذراندند که خود این موضوع و این تبعیض و نابرابری بین متاهل ها و مجردها که می بایست پنجشنبه و جمعه را نیز در فضای نظامی قرارگاه و بیشتر با تحمل و تقبل نگهبانی ها حتی بجای متاهل ها، می گذشت خود مشکلی لاینحل بود که همواره موضوع تنش آفرین بین رده های مختلف تشکیلاتی بود.
انقلاب ایدئولوژیک و طلاق اجباری یا همان تلاشی خانواده
در این مبحث قصد پرداختن به موضوع انقلاب ایدئولوژیک را نداریم و بیشتر به تبعات و تاثیرات آن بر روی فرزندان و کودکان خردسال و روش های برخورد سازمان با این موضوع می پردازیم . کودکانی که تا کنون از اول هفته تا آخر هفته را با امید دیدار پدران و مادرانشان بصورت رسمی و علنی در کنار یکدیگر تحمل میکردند حال با جدایی پدر و مادر از همدیگر و قطع روابط این امید نیز به یاس مبدل شده بود و خود بچه ها نیز به معضلات تشکیلات و موجودات دست و پاگیر و اضافه بدل شده بودند. سازمانی که ادعای جایگزینی با نظام حاکم بر ایران را دارد ببینیم چگونه به حل این موضوع میپردازد ؟!
تا مدتها به صورت کج دار و مریز کودکان در همان پانسیون و مهد کودکها نگهداری شدند اما همین که پنج شنبه و جمعه فرا میرسید این کودکان به داخل یگانها می آمدند و احساس و عاطفه همه افراد را تحریک میکردند. بچه در دست مادر میچرخید و نگاه پدر نیز بدنبال او میرفت تا چشم در چشمان همسر قرار گیرد و انقلاب ایدئولوژیک مریم را بقول خودشان سوراخ کند! انقلابی که بر مبنای زور و اجبار و اکراه تحمیل شده بود، با ورود یک بچه که محصول یک زندگی مشترک بین زن و شوهر بود، در کسری از ثانیه فرو می ریخت. حال هر روز و هر ثانیه وجود کودکان و تحمل آنها برای تشکیلات رجوی به یک معضل لاینحل بدل گشته بود و سازمان ناگزیر برای به بند کشیدن نیروها و قبضه کردن جسم و جان و روح و روان نیروهایش میرود تا یک تصمیم ضد بشری دیگر بگیرد.
عراق زیر بمباران هواپیماهای آمریکایی به خاطر حمله عراق به کویت بود. اگر چه در این دوران هیچ حمله ای به قرارگاه اشرف نشده بود اما بهانه ای بود برای توجیه تصمیم ضد بشری مجاهدین! بخاطر ترس از بمباران پادگان اشرف و آسیب دیدن بچه ها، ناگزیر هستیم بچه ها را از عراق خارج کنیم. البته این ظاهر و توجیه داستان بود.
اما اصل قضیه: بخاطر اینکه این فرزندان خود عامل وصل ارتباط عاطفی بین زن و شوهر هستند و کانون خانواده را استحکام می بخشند و همه نیروها با دیدن این کودکان همواره در وصل ارتباط عاطفی باقی میمانند و انقلاب اجباری ایدئولوژیک را نقض میکنند باید کودکان را قربانی کرد و از عراق به ناکجا آباد فرستاد. در این شرایط به علت اینکه آسمانها نا امن بود، پروازی وجود نداشت. لذا این نقل و انتقال از طریق مرزهای زمینی اردن و با اتوبوس صورت گرفت. صحنه های دلخراش، ثانیه های قتل عاطفه ها، له کردن تمام احساس و عاطفه مادران و پدران!
بله این جنایات توسط رجوی صورت گرفت که ابعاد و چند و چون آن فقط برای پدران و مادران این کودکان قابل درک و فهم است.
اتوبوس ها آمدند و ردیف ایستادند، کودکان را سوار کرده بودند و در لحظات پایانی برای انتقال از مرز اردن به نقاط نامعلوم که جز تصمیم گیرندگان، کسی دیگر حتی پدران و مادران از آینده و سرنوشت آنان بی اطلاع بودند. برخی پدران و مادران در کنار اتوبوس ها ایستاده بودند تا در آخرین لحظه بغض های ترکیده جگرگوشه های خویش را ببینند.
در این حین چهره نیما کوچولو با تمام زیبایی معصومانه اش توجهم را جلب کرده بود. روی صندلی اتوبوس نشسته بود و بیقراری و دلواپسی در چهره اش موج میزد. من که هیچ نسبتی با او نداشتم داشتم دیوانه میشدم و استرس و اضطراب سراسر وجودم را گرفته بود. نگاهم را دقیق به مردمک چشمان نیما دوخته بودم، دیدم چشمانش را نوبتی به چپ و راست شیشه اتوبوس میچرخاند و بیرون را نگاه میکند . بیرون در نزدیکی های خودم نگاه کردم و دیدم شهین مادرش در یک گوشه و ابراهیم پدرش در گوشه دیگر ایستاده اند و هر کدام دزدکی اشکهای خود را پاک می کنند و با چشمان هراس آلودشان عمق فاجعه ای که زندگی و خانواده شان را در نوردیده عیان میکنند. از اینکه به همدیگر نگاه کنند بشدت میترسیدند، اما هر دو نگاه مشترکشان به همان صندلی اتوبوس بود که نیما نشسته بود. همه بچه ها در چنین حالتی از قلیان احساسات و بعضا نمیدانستند کجا میروند و حتی نمیدانستند این ممکن است آخرین دیدارشان با پدر و مادرشان باشد.
اتوبوس ها در میان انفجاری از شعله های سرکش از احساسات که جرات و قدرت بروز نداشت، حرکت کردند و این پایان دیدار پدران و مادران با فرزندان خردسالشان بود. همه این کودکان بدون اطلاع والدین و فقط با تصمیم رجوی به اروپا منتقل شدند و هرکدام نزد کسی رفتند، برخی به پانسیونهای کشورهای اروپایی، برخی نزد خانواده های هوادارانشان و برخی جهت نگهداری به ایرانی های مقیم اروپا تحویل داده شدند که البته این اطلاعات بعد از سالها بدست آمد و خانواده ها تا سالها از فرزندانشان بی اطلاع بودند و داستان بازگرداندن آنها پس از 15 تا بیست سال و تبدیل نمودن آنها به میلیشیا، آسیب های روحی و روانی، تاثیرات فرهنگ غربی، انحرافات و اثرات سوء تربیتی و….. که در حوصله این مطلب نیست و در مطالب بعدی به آن میپردازیم .
حال این سازمان مجاهدین است که ادعا دارد میخواهد مسائل و مشکلات یک کشور پهناوری که بنا به ادعای خود یک قاره است، حل و فصل کند و این راه حل مشکل فرزندان خودشان! و این همان مریم رجوی است که برای کودکان کار در ایران یقه چاک می دهد!! شما بفرمایید کودکان نیروهای تحت کنترل خود را به اسارت و آوارگی نفرستید و آنها را از سرخود وا نکنید. کودکان کار در ایران پیش کش .
و البته این موضوع شامل حال محمد پسر مسعود و اشرف دختر مریم و فرزندان مسئولین تشکیلات نمیشود. آنها نورچشمی و از اعیان و اشراف هستند و در هماهنگی بسیار بالا در امنیت و آسایش کامل جابجا و نگهداری میشوند.
با این اوصاف به یاد این ضرب المثل ایرانی می افتیم که میگوید: طرف را به ده راه نمیدادند سراغ خانه کدخدا رو میگرفت .
رجوی از اداره امور خانواده معدودی از افراد خود عاجز است و به وحشیانه ترین حالت و ضد انسانی ترین روش، به جای حل مشکل، صورت مسئله را پاک میکند. چگونه میخواستند مسائل کشور را حل و فصل کنند؟!
موضوع بعدی که بنظرم خیلی هم قابل تامل است، آبشخور رفتار و واکنش های تشکیلات فرقه رجوی در مقابل خانواده ها و تجمع آنها در مقابل پادگان اشرف، کینه شتری رجوی نسبت به مادران، عقده گشایی و مزدور خواندن این خانواده ها مشخص می کند که رجوی از کانون خانواده و حتی کودکان ضربه اساسی خورده است و از اینروست که به هیچ عنوان فعالیت خانواده ها را بر نمی تابد .
وقتی با تلاش های بی وقفه مادران، فرزندان و پدران افراد گرفتار مواجه میشود قطعا ضربات کودکان و خانواده های داخل تشکیلات در ذهنش تداعی میشود که بقول خودش انقلاب مریم را سوراخ کردند .
بنابراین انجمن نجات سراسر کشور، جداشدگان و خانواده ها بدرستی تشخیص داده اند که نقطه شکست رجوی و گسستن بندهای تشکیلات و رهایی فرزندانشان همانا تلاش فراگیر خانواده ها برای احقاق حقوق فرزندانشان میباشد.