بعد از چند سال اسارت در پادگان های مختلف در عراق و در فرقه ی ضدبشری رجوی، حوالی ظهر یک روز گرم تابستان بود که بعد از سالیان به ما نگون بختان اسیر در سازمان، اجازه انتخاب داده شد! آنهم نه از روی دمکراسی خواهی و مترقی بودن، بلکه حضور آمریکایی ها در اشرف و محاصره تمام قد سازمان. به اصرار آمریکایی ها و فشار نظامی آنها ، مریم رجوی مجبور به انتخاب چنین گزینه ای شده بود. به این خیال که همه انقلاب کرده مریمی هستند و یک ژست سیاسی گرفت که بله ما هم به اعضای خود حق انتخاب می دهیم و همه داوطلبانه در سازمان خواهند ماند! اما این اشتباه او فرصتی بسیار مناسب برای ما اسیران در بند فراهم ساخت. من به چشم بهم زدنی درخواست کتبی خروج دادم، اما هنوز مردد بودم و فکر می کردم همه چیز یک بازی کثیف است و می خواهند ما درخواست دهندگان را جمع کرده و بلایی سرمان بیاورند، یا حداقل همه را به زندان انفرادی روانه کنند.
اما من در کوتاه ترین زمان ممکن و البته بعد از چندین ساعت نشست و بازی های مختلف، خودم را خارج از سازمان دیدم، در تیف آمریکایی ها ( تیف محل موقت نگهداری جداشدگان از سازمان بود که بتازگی توسط آمریکایی ها در حاشیه ضلع شمالی پادگان اشرف تاسیس شده بود) من تنها نبودم. بچه های دیگر اتوبوس، اتوبوس، از طرف مقرهای مختلف اشرف به طرف ضلع شمال و مقر آمریکایی ها در حال حرکت بودند.
سازمان همه مان را لخت کرده بود و با یک شلوار و پیراهن اجازه داده بود که پی سرنوشت خودمان برویم. درست است که هیچ چیز نداشتم، اما خودم را برای اولین بار بعد از چندین سال، خیلی دارا و ثروتمند احساس می کردم. همین که جرات پیدا کرده بودم و تمام حصارهای ذهنی و فیزیکی را کنار زده بودم، در آن لحظه خودم را خیلی غنی و پر، احساس می کردم. احساس می کردم اکنون هویت پیدا کردم، اکنون من را به اسمم می شناختند و نه سازمان لعنتی مجاهدین ضد خلق! من دارای یک هویت مستقل و رسمی شده بودم، بعد از چندین سال خودم برای خودم تصمیم می گرفتم. دیگر آقا بالاسر نداشتم. کسی نبود که بگوید چکار بکنم، چکار نکنم، البته این هم برایم سخت بود.، من سالها عادت کرده بودم که فقط فرامین را اجرا کنم، اما اکنون خودم آقای خودم شده بودم! برای همین هم تمام سعی ام این بود که تمرکز کنم روی رفتارهایم و سعی کنم با تعقل و منطق رفتار کنم.
در شب اول در کمپ آمریکایی ها، هنوز چادر و محل اسکان مناسبی تحویل ما نشده بود و اصولا آنها انتظار نداشتند که در یک روز نزدیک به 600 نفر از اعضای سازمان دست به جدایی بزنند و نزد آنها آورده شوند! حسابی غافلگیر شده بودند، شب را باید روی تختی که به ما اختصاص داده شده بود زیر آسمان آبی اشرف می گذراندیم، همچنین تشتی به ما داده شده بود که وسایل نظافت و شخصی را داخل آن ریخته بودیم. یک دست لباس آبی گوانتانامویی نیز تحویل مان شده بود که باید مثل زندانی ها می پوشیدیم. دور تا دور ما نیز با سیم خاردارهایی پوشانده شده بود که برای ما این پیام را برساند که خروج از این مکان ممنوع است! با همه این محدودیت ها ، اما خیلی خوشحال بودم، از شادی در پوست خودم نمی گنجیدم، شام مختصری به ما داده شد و در قسمتی که مشخص شد مستقر شدیم، بعد از سالیان اولین شبی بود که می توانستیم بدون عملیات جاری و فحش و فحش کاری بخوابیم! همچنین بر خلاف سازمان آزاد بودیم که کی بخوابیم، یا تا دیروقت با هر کسی که دوست داریم صحبت کنیم، دور و بر خودم را که نگاه می کردم، بچه ها در گروههای چند نفری دور هم جمع شده بودند و به قول معروف “محفل” زده بودند، محفل های اینچنینی و دوستانه در سازمان ممنوع بود و به آن “شعبه سپاه پاسداران” می گفتند! اما در کمپ ، آنشب هر چه بود، صفا و صمیمیت و دوستی و رفاقت بود و بس. اکثرا، هم شهری ها دور هم جمع شده بودند، مثلا بلوچ ها در گوشه ای دور هم جمع شده بودند، آذری ها نیز جدا بودند، لرها جدا بودند و … بعضا هم در هم آمیخته بودند و از هر قومیتی کنار هم بودند. تا دیر وقت این جمع های دوستانه برقرار بود.
بعد از چند ساعت روی تختم دراز کشیدم و به ستاره های آسمان خیره شدم، سیگاری آتش زدم و در افکار خودم غوطه ور شدم، اصلی ترین محور افکارم هم خانواده بود و اینکه الان کجا هستند و چکار می کنند؟
باورم نمی شد، من از دست سازمان به همین راحتی خلاص شده بودم، سازمانی که در آن هر شب به گزینه های فرار و خودکشی و … فکر می کردم، من موفق شده بودم برای اولین بار به سازمان ” نه ” بگویم، من سالها پشت این کلمه گیر کرده بودم، اما امروز با یک “نه” گفتن خودم را آزاد کرده بودم، به همین راحتی…
زیبایی ستاره ها را بوضوح حس می کردم، شب به خاطر تاریکی آن خود را اسرارآمیز جلوه می داد، اما با وجود سیاهی و تاریکی ، زیبایی های خاص خود را داشت. زیباترین قسمت هر شب ، آسمان شب است. همین طور که به ستاره های آسمان خیره شده بودم، شهابی فرو افتاد. انگار آن شهاب من بودم که با سرعت تمام از دست رجوی ها فرار می کرد. از دست فرقه ای که روز و شب ما را سیاه کرده بود، این اولین شبی بود که مرغ عشق و خیالات من به پرواز در آمده بود، در آن شب ماه و ستارگان روی دلاویز خویش را برایم آشکار کرده بودند، آسمان شبیه یک تالار عروسی بود که ستارگان مهمانان آن بودند، گشتم و گشتم و ستاره خودم را پیدا کردم، آن وسط ها بود و خیلی می درخشید. آن ستاره بخت من بود که بعد از سالیان غبار از چهره زدوده بود و حسابی می درخشید، آن ستاره ی سهیل من بود که می گویند روشنایی سهیل ده هزار برابر خورشید تخمین زده شده است، آن شب من ستاره سهیل خودم را پیدا کرده بود، من موفق شده بودم آزاد ترین شب زندگی خودم را تجربه کنم. من درحالی شیرین ترین شب زندگی خودم را تجربه می کردم که در نزدیکی ما، فقط چندصدمتر آنطرف تر، دوستان بسیاری در بند و گرفتار بودند و پشت یک کلمه نه گفتن ، سالها بود که گیر کرده بودند. همین طور که خواب چشمانم را می بست ، با نگاه به ستاره های پرنور آن شب ، آرزو کردم که خدایا ، تو را قسم می دهم به عظمت و شکوه و جلالت، به دوستان من کمک کن، خود را از قید و بند های برده ساز رجوی ها برهانند، به امید آنروز .
فرید