هفت سال تجربه، برای سالها زندگی – قسمت پنجم

دو نفر دیگر از بستگانم را نیز به عراق کشاندند

در قسمت چهارم توضیح دادم که بصورت مرتب و البته با شیوه های غیرانسانی در پذیرش زیر ضرب بودم و بد رفتاری های وحشیانه کما فی السابق با من ادامه داشت و در یک کلام حرف این بود که ربات وار و چشم وگوش بسته فرامین را اجرا کرده و حرف نزنم، اما ادامه :

هنوز به بهانه شیوه ورود من به عراق زیر ضرب بودم و ادعا می کردند که هنوز ظن امنیتی روی تو وجود دارد و با این شیوه مرا می ترساندند که در تشکیلات باید مطیع تر و فرمان پذیرتر باشم. اما من در نهایت با بچه های ترک زبان و همشهری هایم روابط را حفظ کرده و ادامه می دادم، چرا که معتقد بودم من کار غلطی انجام نمی دهم.

قرار بود ما به مدت شش ماه در پذیرش دوره های مقدماتی و نظامی را بگذرانیم و وارد قرارگاههای ارتش شویم، اما می گفتند هنوز وقتش نشده است و بدلیل آماده نبودن قرارگاهها آماده پذیرش شما نیست. بهانه آنها این بود که دوره سرنگونی است و ارتش شدیدا مشغول آماده سازی برای حمله به ایران می باشد! ما بچه ها اما حرف آنها را قبول نداشتیم و به مسخره می گرفتیم، چون با آشنایی نسبی که از قدرت سازمان در عراق پیدا کرده بودیم، که وابستگی کامل به رژیم عراق داشتند، بیشتر این ژست های مضحک را زیر سئوال می برد. از همه چیز معلوم بود که در صورت حتی حمله ما به سمت مرز ایران نیز محکوم به شکست کامل هستیم. تنها امید ما حمله آمریکا به عراق بود تا روزنه ای باز شود و ما بتوانیم خود را از چنگال این اهریمنان رها کنیم.

منطقه اشرف به شدت تحت کنترل بود و من چون برای هدف دیگری وارد سازمان شده بودم و اکنون مدت یکسال سپری شده بود و هنوز هیچ موفقیتی کسب نکرده بودم و کیس خودم را بدست نیاورده بودم، یکروز در سازمان برای من یکسال می گذشت.

من فقط دنبال راهی بودم که از این شرایط دگم و اجبار خارج شده و خلاصی یابم. اما با دستگیری یکی از بچه ها به نام سجاد و برگرداندن او به اشرف و قدرت نمایی های مزدوران رجوی، امید من به فرار از این مهلکه بکلی از دست رفته بود و منتظر یک محرک بیرونی بودم تا نجات پیدا کنم. مخصوصا شنیدم دفتر سازمان ملل متحد در بغداد شدیدا تحت کنترل نیروهای بعثی می باشد و من حتی در صورت موفقیت در فرار، نمی توانستم خودم را به دفتر کمیساریا برسانم تا خود را پناهنده معرفی کرده و نهایتا بتوانم از عراق خارج شوم.

روزها و شب ها در بی خبری مطلق از دنیای بیرون می گذشت، اما از لابلای اخبار قطره چکانی فرقه، فهمیده بودم که ارتش آمریکا در حال گسیل کردن نیرو به منطقه است و حتی پذیرش بازرسین آژانس بین المللی انرژی هسته ای توسط صدام حسین نیز موفق نشد تا به این ریل خاتمه بدهد.

بالاخره در زمستان 1381 ما به سالن اجتماعات و برای سوگند یاد کردن مقابل مسعود رجوی برده شدیم، تا با امضای تعهدنامه جلوی مسعود رسما وارد ارتش کذایی رجوی بشویم. بعد از اتمام این خیمه شب بازی ما را دوباره به پذیرش برگرداندند تا مقدمات انتقال ما به قرارگاههای مختلف انجام گردد. لازم به ذکر است که در کنار تمام این وقایع من از مسئولین پذیرش بارها تقاضای یک تماس تلفنی با خانواده ام را داشتم تا آنها را از وضعیت خودم مطلع نمایم و به نحوی از آنها بپرسم که تکلیف همسرم چه شده است و هم به آنها به نوعی خبر سلامت بدهم، اما مسئولین همیشه از این موضوع طفره می رفتند.

در اواخر حضورم در پذیرش تعدادی زن سراغم آمدند و گفتند که اگر نیرو سراغ داری از آنها دعوت کن تا به سازمان ملحق بشوند. من هم بی خبر از همه جا و ترفند هایی که هواداران سازمان در ترکیه برای ربودن ایرانی ها انجام می دهند ، به آنها جواب مثبت دادم به این امید که لااقل بتوانم وضعیت خودم را به خانواده گزارش کنم.اما تصمیم جدی برای جذب آنها نداشتم، در تماس اول فقط آنها را باید به ترکیه دعوت می کردم ونباید هیچ چیز اضافی به خانواده می گفتم چون در این موقع تماس من قطع می شد، من از دو نفر دعوت کردم که به ترکیه بیایند، ا.ر برادر زنم و ح.ر پسرعموی زنم.

بعد از مدتی آنها به ترکیه آمدند و به من دستور داده شد که برای تماس بعدی با آنها همکاری کنم. من حین تماس به آنها حقیقت امر را گفتم ولی دو زن که اسم یکی از آنها مهناز بود تماس را قطع کرد و گفت: صحبت فقط باید در راستای انتقال نفرات به عراق باشد. من قبول نکردم و گفتم باید یکسری مطالب را به آنها بگویم. او گفت خیلی خلاصه و نه خارج از موضوع!

من در تماس دوباره به آنها گفتم و تاکید کردم متن نامه هایی را که می خواهید امضاء بکنید را دقیقا بخوانید و اگر نخواستید نیایید که تماس مجددا قطع شد و من با جر و بحث از ساختمان مربوطه خارج شده و راهی پذیرش شدم. متاسفانه آن مزدور سازمان در ترکیه، با بیان اینکه در عراق شرکت دارد و شما نگران هیچ چیز نباشید، آنها را فریب داده و آنها در اواخر سال 1381 وارد عراق شدند…

ادامه دارد . . .

جواد اسدی

منبع

یک دیدگاه

  1. سلام.سال60که من10ساله بودم وهنوزمنافقین مجاهدین بودند.درسخنرانی کجروی درامجدیه پدربزرگم تابه این قسمت حرفهای کجروی رسید.که می گفت منافقین داوطلبانه دنبال مرگ (شهادت)هستند.پدربزرم گفت: این موجودهمه ی اینهایی که اطرافش جمع شده اند رابه کشتن میدهدتاازخون این بیچارگان برای خودش سفره وسفروکاخ وبرج وبارو.اسلحه ومواهب دنیوی درست کند.حالابعدازچهل ویک41سال دقیق به حرفهای این پیرفرزانه رسیدم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا