شاید این جمله مصداق حال کسانی باشد که در چنبره ای از پلیدی در قرارگاه اشرف بسته شده اند. کلام بر این روایت زیاد رفته و سخن بسیار شنیده شده است. اما این چه کابوسی است که پایان آن درگرو شکستن طلسمی است که شیطانی به نام رجوی که دستمالی قرمز بر گردن خویش دارد مانع از آن میشود. چرا باز شدن درهای قرارگاه اشرف به مثابه پایان عمر دژخیمی است که از سالها پیش بر جوانان این مرز و بوم چنبره زده و آنها را مورد ظلم خود قرار میدهد. یادم می آید همین رهبر فاسد و جنایتکار میگفت «ما بر آنیم تا طرحی نو در اندازیم. جامعه ای عاری از طبقات، ظلم، جهل و ستم و…»
شاید شما نیز این جملات را بسیار شنیده و از شنیدن مجدد و تکرار آن حالتان بهم بخورد و ناراحت شوید. اما هیمن بشر به ظاهر بشر، اما در دل شیطان در همان به اصطلاح خودش نمونه اولیه جامعه موردنظرش یعنی اشرف، چه چیزی را ساخته و چه ارمغانی برای نسل بشریت داشته است؟
ما که 18 سال در آنجا بودیم جامعه ای که طرح آن نو باشد، نبود. سراسر طبقه بندی و پر از ظلم و جهل و ستم! پس این آقا که مدعی برچیدن اینهاست چرا برای همین چند نفر حتی نتوانسته چنین بهشتی! بسازد؟
راستی یادم می آید یکی از بچه ها به نام سیاوش که بعدها فرمانده یگان من هم شد، (سیاوش یوسفی)، او چون سایز پایش بزرگ بود کفش برای سایز او گیر نمی آمد. یکبار فقط بیش از 6 ماه منتظر بود تا او را برای خریدن کفش به بغداد بفرستند، آنهم با اسکورت مسلح! و تازه نفرستادند. بعد در نشستی که گذاشته بودند مسئول نشست، خواهر وجیهه کربلائی پرسید که: «سیاوش تو چرا اینهمه از ما طلبکار هستی! مگر مجاهد بایستی دنبال کفشش باشد یا به دنبال رهبری اش بدود!»
تا اینرا گفت سیاوش نیز جوش آورد و گفت: «آخر مگر کفش من چه قیمتی دارد که 6 ماه است من کفش ندارم و هر روز آنرا وصله میزنم و این در صورتی است که خودتان مرتب لب تاب هایتان را عوض میکند و بهترش را میگیرید، کیف هایتان را هر هفته عوض میکنید و زنجیرهای طلا گردنتان می اندازید.» اینرا گفت و از نشست زد بیرون!
در این چند جمله کوتاه و پرمعنای آن بیچاره عیان است که موضوع درون سازمان و بیرون سازمان چگونه طبقه بندی میشود!
حال مثالی دیگر: ظهر روز… شنبه برنامه غذائی طبق روال خورشت بادمجان بود. شب هم کوکو سیب زمینی و فردایش هم عدس پلو و شب بعد نیز آش و تخم مرغ و فردایش نیز استامبولی پلو بدون گوشت و… تا روز جمعه ای که به مناسبت عید قربان چلو کباب داشتیم. در طول هفته هر روز ما به میز خواهران شورای رهبری نگاه می کردیم. از آمدن آنها خبری نشد. اما روز عید میزشان پر از نفرات فرمانده و مسئول دفتر و… پر شده بود. یکی از بچه ها گفت بیچاره خواهرها طول هفته اصلاً غذا نمیخورند! دیگری گفت آره پس چطوری زنده اند! با هوا؟ پس از مدتی معلوم شد که آنها در ستاد یا محل کارشان مواد غذائی مخصوص به خودشان را دارند و خودشان پخت و پز میکنند. فکر نکنید که کدو میخورند.
موضوع را پیگیر شدیم. یک روز مرا برای کاری به اتاق فرمانده مرکز خواهر! مهناز شهنازی (زن کریم گرگان) صدا زدند. ناهار او تمام شده بود و مستخدم (ببخشید خواهر شورای رهبری) او داشت ظروف او را میبرد. چند تکه مرغ بود و… این در حالی است که ما همان روز عدس پلو داشتیم البته با خرما که بسیار هم خوشمزه بود!
خب این از بی طبقه بودن سازمان. همه چیز به طور متساوی یا مساوی بین شورای رهبری و اما نه ما ها تقسیم میشد. البته آنها در بین خودشان نیز حسادتهای زنانه شان گل میکرد. مثلاً حتماً بایستی هرکدام یک رسیور و تلویزیون میداشتند وگرنه دعوا میشد! مگر میتوانستند زیر هژمونی و تحت مسئولیت یکدیگر جا گرفته و فرمان ایدئولوژیکی هم جنسان خود را بخوانند؟
خب اما از ظلم و ستم و جهل و نادانی
سال 73 که بیش از 700 نفر به اتهام واهی نفوذی به زیر هشت رفتند و شکنجه شدند و حق نداشتند بپرسند چرا و چند تن نیز که مظلومانه زیر شکنجه کشته شدند. بله مسائل اجتماعی راه به مسائل سیاسی میبرد. کاشف به عمل آمد که تمام آنهائی که مخالف انقلاب ایدئولوژیک سازمان و خط رهبری بودند در طی این مراحل کسب تکلیف شده اند. زیرا آخر آدمی که ده سال است از خانواده خود خبر ندارد و راه ارتباطی تلفنی و نامه ای او قطع است چگونه آنهم با ایران تماس گرفته است! و آمده تا 10 سال بماند و بعد اطلاعات خود را جمع کرده به CIA بدهد! و یا به اطلاعات ایران! و هر روز در آن ولایت با این فشارها به امید چه زندگی کند. نهایت اینکه تمامی این افراد از دم تیغ گذرانیده شدند و در طی محاکمه ای فرمایشی و ساختگی به اعدام محکوم شدند تا به جرم خود اعتراف کنند وگرنه اکثراً چون مثل هر آدمی جان خود را دوست داشتند با نوشتن اعتراف! دروغی جان خود را رهانیدند. جز اندکی که به زندان ابوغریب تبعید شده و یا در بیابانهای اطراف قرارگاه دفن گردیدند.
اینهم از ظلم.
خب میماند نوبت جهل
بزرگترین جهل زمانه یعنی انقلاب ایدئولوژیک خواهر مریم! که مستحضر هستید. پس این چه انقلابی است که پایه آن بر جهل و استغفراله همسان کردن مریم رجوی (عضدانلو) با مریم عذرا و زینب کبری و فاطمه زهرا به عمل می آید و چون در خارجه این اسامی را نمیشناسند از او به عنوان ژاندارک نام میبرند.
خب پس تمامی این ادعا ها مشخص شد اما کو کسی که جواب دهد.
با تشکر. اصغر فرزین