زندگی در میان خط قرمزها

دوست عزیزم حمید جان آتابای گزارشی مختصر از پیک نیک رفتن و لذت بردن از دلخوشی های ساده یک زندگی نرمال تهیه کرده بود. در کنار این گزارش آمده بود:

” محدودیت های غیربشری حاکم بر تشکیلات سازمان مجاهدین خلق، آنچنان سخت و طاقت فرسا است و خط قرمزها آنقدر زیاد هستند که افراد جدا شده از این مناسبات، با هر نشانه ای از زندگی عادی احساسی توام از شادی و حسرت را در درون خود تجربه می کنند، حتی اگر این نشانه، تجربه یک پیک نیک رفتن ساده باشد. البته ساده از نظر افرادی که زندگی درون فرقه ها را تجربه نکرده باشند!..”

با آقای حمید آتابای مدت زیادی هم یگان و تن واحد بودیم، او مسئول من بود، چیزهای زیادی از او یاد گرفتم، از جمله تقابل و ایستادن جلوی روی مسئول! بله تعجب نکنید، از وقتی با حمید تن واحد شدم، خیلی راحت بودم، چون اولین مسئولی بود که می دیدم او هم مثل من با همه چیز تقابل دارد و صد روی صد نیست، برای همین هم با او راحت تر بودم.

بگذریم ، حمید در گزارش پیک نیک اشاره کرده بود که خط قرمزها آنقدر زیاد بودند که با کوچکترین خوشی ها، که شاید در جامعه عادی چیز مهمی نباشد، همه شاد می شدیم، بله درست است ، اما بیشتر که فکر میکردم ، ما کلا درون خط قرمزها زندگی می کردیم، همه چیز و همه جا خط قرمز بود، ضوابط بی مورد همه جا را احاطه کرده بود، اصلا مگر لحظه ای بود که ما فارغ از خط قرمزها باشیم؟

حتی خواب ما هم خط قرمز داشت، باید با لباس می خوابیدیم، نباید بدنمان دیده می شد، فقط اجازه داشتیم جوراب نپوشیم، که اگر خجالت نمی کشیدند، حتما می گفتند با پوتین بخوابید. حمام رفتن مان هم ضوابط داشت، باید کوتاه و مختصر بوده و زیاد طول نمی کشید، یک مسئول همیشه ما را کنترل می کرد، همه جا و همیشه.

الان که خوب فکر می کنم، ما در خواب هم خط قرمز داشتیم، نباید خواب خانواده و گذشته را می دیدیم، خواب هایمان را باید گزارش می کردیم و اگر احیانا خواب غیرتشکیلاتی می دیدیم، باید علت آنرا پیدا می کردیم، کجا به رهبری وصل نبودیم که خواب خانواده را دیدیم! آنقدر ضوابط و خط قرمزها زیاد بود، که خوب بخاطر دارم، روزهای اول جدائی که در کمپ آمریکائی ها بودیم، خودم را گم کرده بودم، نمی دانستم باید چکار کنم؟ سالهای سال عادت کرده بودم، یک نفر به من بگوید چکار کنم و چکار نکنم، کجا بروم؟ چه بگویم؟ کی بخوابم؟ کی بیدارشوم؟ کی باید بخودم انتقاد کنم؟ به دیگران انتقاد کنم…

اما به یکباره همه این ضوابط و خط قرمزها فروریخته بود، در ابتدا همه به نوعی سردرگم بودیم، مسئولین سازمان و مسعود رجوی، آنقدر توی ذهن ما ، دنیای بدون سازمان و تشکیلات را سیاه نمائی کرده بودند که فکر می کردیم، بدون سازمان، توان نفس کشیدن را هم نخواهیم داشت.

به جرات می توان ادعا کرد که هر کس نسبت به پروسه ای که در سازمان بوده است، لحظه ای بدون خط قرمزها نبوده است، البته این یک خبر فاجعه آمیز است، نقض فاحش حقوق بشر و حقوق انسانی است، نقطه مهم آن نیز این است که علیرغم این نقض مستمر حقوق بشر، هنوز این سازمان نفس می کشد و مشغول جنایات حقوق بشری خود است و خیلی ها نظاره گر این نقض وحشیانه حقوق بشر هستند.

در زمان ورزش روزانه هم ، ضوابط دست و پا گیر وجود داشت، همه باید در نرمش های اولیه و دو اولیه شرکت می کردند، حتی کسانی که مشکل پزشکی داشتند، باید ته صف قدم می زدند، یا با یک مسئول ورزش دیگر، نرمش های مناسب را انجام می دادند، کسی حق نداشت زمان ورزش در آسایشگاه استراحت کرده و یا سراغ کارهای فردی و نظافت برود، ممنوع بود، ورزش انفرادی هم ممنوع بود، همه باید در ورزش های جمعی شرکت می کردند. اگر در طی روز چند دقیقه ای فرصت می کردی که تنها باشی، به توصیه مسئولین و برای اینکه لحظات زندگی طلبی به سراغت نیاید، باید سرودهای سازمانی را با خودت می خواندی!

ماهها و سالهای اول در تشکیلات ، مسئولم به من می گفت: که اگر خاطرات گذشته و خانواده ، خیلی سراغت می آید، معلوم است که خوب انقلاب نکردی! ( منظورش انقلاب درونی و مغزشوئی مجاهدین و بحث های مزخرف طلاق و ازدواج بود)، من هم می گفتم که بله تمام لحظه های من، لحظات خانوادگی است و پدر و مادر و برادران و خواهرم را نمی توانم فراموش کنم، او می گفت اینها همه لحظات زندگی طلبی و عادی است که در مناسبات ما ضد ارزش است! می پرسیدم مگر پدر و مادر از جنس خلق قهرمان ما نیستند، مگر ما برای آزادی آن پدر و مادرها اینجا جمع نشدیم؟ می گفت : چرا، اما تو نباید فقط به پدر و مادر خودت فکر کنی، باید به مردم ایران فکر کنی که در بدبختی دست و پا می زنند! وقتی هم زیاد گیر می دادم و بحث را ادامه می دادم، کم می آورد و فوری می گفت ، بعضی از بحث های انقلاب با شما شروع نشده است، به مروز زمان همه چیز را خواهی فهمید، ادامه می داد ما مسئولین شما ، الان به نقطه ای رسیدیم که اصلا لحظات زندگی طلبی و خانواده نداریم!( که بعدها دیدیم کشک می گفته و خود مسئولین بیشتر از ما غرق خاطرات گذشته و زندگی بودند).

مسعود رجوی، عالم بی عملی بود که خط قرمز های ظالمانه را فقط برای دیگران وضع می کرد، همه ما جداشدگان تا زمان و لحظه جدائی از سازمان، هنوز فکر می کردیم که مسعود از مسائل جنسی منزه است و بی گناه! او نیز چون ما انقلاب کرده و مجرد است و مریم هم همسر ایدئولوژیک اوست ! هنوز به عمق رذالت و فرومایگی او پی نبرده بودیم، تا اینکه افشاگری های معدود زنان جداشده عضو شورای رهبری را شنیدیم، تا اینکه تجارب و افشاگری های مسئولین بلندپایه سازمان که جداشده بودند را خواندیم و شنیدیم، مسعود رجوی حرمسرائی از زنان را تشکیل داده بود و رحم برخی زنان را نیز درآورده بود، هم بستری های او با برخی زنان شورای رهبری را شنیدیم، آن موقع بود که دیگر همه چیز برای ما تمام شد، غیب شدن مسعود رجوی نیز مزید بر علت شد که او از پاسخگوئی ها فرار کرده است و مخفی شده است، شاید هم مرده است، او بود که هیچ خط قرمزی برایش متصور نبوده است، خط قرمزها فقط برای ما اعضای عادی سازمان بود که با اعتماد کامل به آن سازمان جهنمی پیوسته بودیم. در سازمان هرگز مبارزه ای وجود نداشت، امروز هم ندارد، در سازمان، ما در میان خط قرمزهائی زندگی می کردیم که چون حصاری بلند ، دورتا دور ما را بسته بودند، خود مسعود رجوی هم سمبل زندگی طلبی و هوسرانی بود، که اگر غیر این بود، اگر صداقت در مناسبات سازمان حاکم بود، اگر سرکوب و مغزشوئی نبود، اگر زندان و شکنجه نبود، اگر رقص رهایی و معراج جمعی نبود، اگر مسعود رجوی حق بود و ظلم نمی کرد، امروز بی گمان وضع طور دیگری بود.

امروز دیگر همه چیز تمام شده است و تک تک ما مشغول زندگی عادی و شیرین خود هستیم، اما وجدان ما درگیر کسانی است که هنوز اسیر آن خط قرمزهای موهوم هستند و تا رهائی تک تک آنها، ما از مبارزه با آن خط قرمزها و بانیان آنها، از پا نخواهیم نشست.

محمدرضا مبین، عضو نجات یافته از مناسبات شیطانی رجوی ها

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا