تبارشناسی انقلاب ایدئولوژیک درونی سازمان مجاهدین
بهار ایرانی، سایت مجاهدین دبلیو اس، هفدهم سپتامبر 2007
بدهکاری به رهبری یکی واژه های کلیدی برای فهم انقلاب ایدئولوژیک درونی مجاهدین خلق است. فلسفه وجودی این اصل بر نفی تمامی صلاحیت ها و توانایی های شخصی از یک سو و پذیرش این ضرورت است که هر ارزشی مشروط به مشروعیت آن از سوی رهبری است. به بیانی دیگر هر عمل صالحی از سوی فرد به جیب رهبری ریخته می شود و هر ناصوابی به جیب فردیت آدم ها. در این دستگاه موضوعیت و موجودیت آدم ها یکسره در وابستگی تمام و کمال آنها به رهبری مفهوم می یابد. بر اساس این التزام هیچ عضو و هواداری و با هر میزان تاثیر کمی و کیفیی در مناسبات تشکیلاتی چه در پراتیک و چه تئوریک نمی تواند تعیین صلاحیت تشکیلاتی و یا داعیه رده، تمجید و تشویق و یا مطالباتی خارج از خواست و اراده رهبری داشته باشد. به بیان دیگر افراد در هر موقعیت و منزلت تشکیلاتی و با هر میزان کارآیی الزاما باید توفیق و احساس رضایت درونی خود را مدیون رهبری و تعبد بی چون و چرا به او باشند. برای رسیدن به چنین فعلیتی فرد ناگزیر به تعیین تکلیف با گذشته خود است. پذیرش گذشته ای که بی حضور این رهبری سرتاسر آلوده به اسارت و گناه و فردیت و انواع شرک های طبقاتی و خصلتی بوده است. نقطه گذر از این دوران کهنه به دوران جدید بی گذر از حس ندامت از گذشته و ذوب شدن تمام و کمال در آموزه های دنیای تازه امکان پذیر نیست. مریم رجوی در تبیین این دور گذر که او از تاریکی قبر به سوی روشنایی و نور تعبیر می کند، می گوید:
هر کس در طول زندگی خود، خصلت ها و بد آموزی های فردی طبقاتی به دور خود تنیده، که مانع از کسب فیض از رهبر خارج از خود می باشد. هر کس خود را پیشوا و رهبر خود بداند، در قبر اندیشه های خود است. باید این سنگ قبر را بردارید و خود را به نقطه ای در خارج از خود وصل کنید. دو شاخه خود را به پریز رهبری وصل کنید و از او انرژی بگیرید. (1)
با چنین تلقی الزاما فرد باید همواره خود را بدهکار کسی بداند که او را از گذشته ای اینچنین تاریک رها ساخته است و به قاعده همیشه بدهکار او باشد. در واقع آن گذشته بی حضور رهبری فی النسفه گذشته تاریک و گناه آلودی است. هر چه در انبان این گذشته باشد، چه یکسره گناه و آلودگی اخلاقی و چه مبارزه و از جان گذشتگی و… در دنیای تازه محلی از اعراب ندارند. این مبنای ارزش گذاری یکی از سنگ بناهای انقلاب ایدئولوژیک مجاهدین است. و بالطبع همه معیارهای گذشته برای تعیین صلاحیت و از جمله پرسش هایی از این دست که از کجا و با چه انگیزه و هدفی آمده ای و از راه طی شده چه توشه ای همراه داری و همچنین تناسب این توشه با وضع موجود شما چیست؟ پرسش های بیهوده ای است. از این پس همه شروط منتفی و صلاحیت مشروط به پذیرش اصل رهبری و میزان بدهکاری به او و در نهایت عمق احساس گناهکاری فرد در قبال گذشته ای است که به رهبری متصل نبوده است. بیژن نیابتی در کتاب موسوم به انقلاب ایدئولوژیک درونی مجاهدین خلق درباره این تحول کیفی می نویسد:
او (مستحیل در انقلاب) هیچکسی است که هیچ ارزش فردی را نمایندگی نمی کند. اعتبارش را نه از زندانهای شاه و شیخ آورده و نه از میدانهای خون و آتش در داخل کشور. نه سخنور قهاری است و نه یک دوجین عنوان و مدارک تحصیلی در خورجین دارد. او حتی مرد هم نیست! در یک کلام هیچکدام از ارزشهای گذشته را بر جبین ندارد. یعنی بعضا همان ارزشهایی که مجاهدین به دنبال انقلاب ضد سلطنتی به درستی خمینی و همراهان او را به دلیل فقدان آنها غاصبان رهبری انقلاب و خود را بدلیل برخورداری از آن ارزشها شایسته رهبری می دانستند. (2)
به تعبیر ساده تر همه آن فاکتورها و ارزش هایی که موضوعیت خود را از پروسه مبارزه و سمت و سوی اجتماعی فرد کسب می کرده اند، یکسره جای خود را به حالیت افراد می دهند. به میزان بی پرسشی در قبال آنچه اتفاق می افتد و افتاده است، و به میزان رهاشدن از آنچه چرایی پدیده ها و بایدها و نبایدها را جستجو می کند. چنین مکانیزمی هم تعیین صلاحیت می کند و هم ارتقاء می بخشد. مجاهدین در انتقال این معنی بیش از حد تصور صراحت و شفافیت دارند، در تبیین این رابطه می خوانیم:
از آن پس دیگر گرفتن رده و ارتقاء موضع نه بر اساس صلاحیت های سیاسی و تشکیلاتی که از کانال به خاک افکندن خود در مقابل یک زن محقق می گردد. زنی که برای اولین بار در تاریخ شیعه در جایگاه امام قرار می گیرد. (3)
در چنین نگرشی که سبقه افراد کمترین نقش را در تعیین صلاحیت ایفا می کند، و همه چیز مشروط به پذیرش حس گناهکاری در گذشته و احساس رهایی و امنیت از آینده در قبال پذیرش شرط وصل به رهبری می کند، الزاما راه برای هر جماعتی باز است. مرز آن دنیای کهنه و نوین را همین دو فاکتور مشخص می کند. شالوده انقلاب ایدئولوژیک مجاهدین خلق بر درک چنین محتوایی از رابطه فرد با رهبری تاکید دارد. آیا آنگونه که مجاهدین ادعا می کنند کشف این حلقه مفقوده که اصرار دارند آن را در زمره کشف قانونمندی های عام حاکم بر جهان هستی القاء کنند، منحصر به مجاهدین و متدلوژی انقلابی آنها است. مجاهدین اصرار دارند بگویند کشف مقوله رهبری ایدئولوژیک و تنظیم رابطه افراد با او در زمره نشانه های نبوغ و همسویی آنها با قوانین هستی است. در این رابطه به نقل از مهدی ابریشم چی می خوانیم:
ما در هیچ پهنه ای در خارج از ذهنمان نمی توانیم قانون وضع کنیم. ما باید قانون را کشف بکنیم. اگر درست کشف بکنیم موفق می شویم و اگر درست کشف نکنیم، شکست می خوریم. تکامل و پیشرفت اجتماع هم قانونمند است. اگر قوانینش را کشف بکنیم، می توانیم پیش برویم. و گرنه نمی توانیم. (4)
و در اثبات این مقوله که رهبری مجاهدین درک خاص و مشخص تری از این مفاهیم داشته و لاجرم شایسته تر بوده می نویسد:
اما از آنجائی که جامعه بشری جزئی از این جهان است و جهان فراتر از جامعه و دنیای ما انسان ها است، آن کسی می تواند در تغییر جامعه موفق تر باشد که درک واقع بینانه تری از قوانین کلی و عمومی حاکم بر حرکت جهان و حرکت جامعه و حرکت انسان، داشته باشد که در ساده ترین تعریف، اسم این ادراک همان ایدئولوژی است. (5)
آیا آنگونه که مجاهدین خلق ادعا می کنند این همان حلقه مفقوده ای است که تنها مجاهدین موفق به کشف آن شده اند. واقعیت اما این است که کشف مورد ادعای مجاهدین نه تنها پدیده تازه ای نیست که مسبوق به سابقه است. این مولفه ها در واقع مبتنی بر پیش پا افتاده ترین آموزه هایی است که حداقل در سده گذشته مورد تاکید و استفاده رهبران جنبش ها قرار گرفته است. این آموزه ها در واقع برآمده از روانشناسی فردی و جمعی جماعت مریدان است. هوفر در کتاب مریدان راستین ضمن تبیین و کالبدشکافی اجتماعی و روحی مریدان در جنبش های تاریخ معاصر مکانیزم و روش های استحاله این مریدان را در جنبش های مختلف اجتماعی اعم از ارتجاعی و انقلابی که در نهایت به چیزی جز مناسبات فرقه ای و ارتجاعی منتهی نمی شود مورد بررسی قرار می دهد. و جالب اینکه مصداق عینی این نوع تعاملات و روابط را در تحولات عمده سیاسی تاریخ معاصر و اتفاقا در هر دو اردوگاه سرمایه داری و سوسیالیسم و حتی جنبش های فاشیستی و شبه فاشیستی رد یابی و بازخوانی می کند. هوفر در رابطه با رد یابی این مولفه ها در حزب کمونیست شوروی که در جهت تثبیت اتوریته استالین اعمال شده می نویسد:
تسلیم کامل خودِ متشخص پیش شرطی برای رسیدن به وحدت از خودگذشتگی است و احتمالاً راه مستقیم دیگری برای تحقق آن جز القا و ستایشِ عادی به اطاعت کورکورانه وجود ندارد. وقتی استالین دانشمندان، نویسندگان و هنرمندان را وادار می کرد که بر روی شکم خود بخزند و شعور فردی و حس زیباشناختی و اخلاقی خود را انکار کنند، در تمایلات دگرآزاری خود راه افراط نمی پیمود، بلکه به مؤثرترین شکلی فضیلت تمام عیار اطاعت کورکورانه را رسمیت می بخشید. همه جنبش های توده وار اطاعت را در رأس همه فضیل ها قرار می دهند و آن را در ردیف ایمان می گذارند: «وحدت اذهان نه فقط مستلزم توافق کامل در مورد یک کیش مشخص، بلکه تسلیم و اطاعت محض در برابر کلیسا و اسقف اعظم رم، همچنان که در برابر خودِ خدا است».(29) اطاعت نه فقط قانون اول خداست، بلکه نخستین اصل حزب انقلابی و نیز ملی گرایی دو آتشه نیز به شمار می آید. همه جنبش های توده وار عبارت «بدون چون و چرا» را نشانه یک روح بلند و بخشنده می دانند. (6)
آنچه مجاهدین به مثابه احساس بدهکاری و در نهایت ندامت به گذشته روی آن تاکید دارند، به همان کیفیت و محتوای در مناسبات درونی حزب کمونیست شوروی بازخوانی می کند. رابطه آن خویشتن گناهکار با کفاره ای که فرد باید در ازای حس خودآگاهی دیگرانگیخته از سوی رهبران پس بدهد، در واقع اشکال کپی بردارانه ای است که مجاهدین با ادعای کشف بدیع خود روی آن تاکید دارند. در این رابطه باز به نقل از هوفر می خوانیم:
درک این معنا که رهبران تمامیت طلب روزگار ما با بازشناسی این منبع شهامت، مذبوحانه از آن نه فقط برای تسخیر روح پیروان شان، بلکه برای در هم شکستن روحیه دشمنان نیز بهره می گیرد، تا حدی هراس انگیز است. استالین در تصفیه رهبران قدیمی بلشویک، با محروم کردن آنان از هر نوع امکان هم ذات پنداری با توده های روس و حزبی که همه عمر به آن خدمت کرده بودند، موفق شد ایشان را از مردانی مغرور و دلیر به بزدلانی جبون تبدیل کند. آن بلشویک های قدیمی از مدت ها پیش از جامعه بشریِ بیرون از روسیه بریده بودند. آنان نفرت بی حد و مرزی به گذشته و تاریخی داشتند که هنوز قرار بود به دست بشریتِ سرمایه دار رقم خورده شود. آنان خدا را نفی کرده بودند. در نزد آنان گذشته، آینده و خاطره باشکوهی بیرون از مرزهای روسیه [ شوروی ] مقدس و حزب کمونیست وجود نداشت و این ها هر دو نیز در آن زمان به طور برگشت ناپذیری در دستان استالین بود. آنان، به گفته بوخارین، احساس می کردند که « از هر چیزی که با سرشت زندگی پیوند دارد جدا افتاده اند ». بنابراین آنان اعتراف می کردند. آنان با کوچک شمردن خود در برابر جمع مریدان، انزوای خویشتن را درهم می شکستند. آنان با ناسزا گفتن و متهم کردن خود به جنایات وحشتناک و بی نظیر و بی مقدار کردن آن خویشتن در جمع، پیوند خود را با آن کل ابدی تجدید می کردند. (7)
هوفر در بخشی دیگر از کتاب ارزشمند خود موسوم به مریدان راستین همین مولفه ها را در تثبیت اتوریته هیتلر بر حزب نازیسم مورد تاکید قرار می دهد و می نویسد:
همواره از مرید خواسته می شود که حقیقت مطلق را با قلب و نه با مغز خود بجوید. این قلب و نه خرد است که به وجود خداوند آگاه است. رودلف هس هنگام ادای سوگند در مقر حزب نازی، در 1934، شنوندگان خود را چنین اندرز می داد:« آدلف هیتلر را با مغز خود نجویید؛ همه شما می توانید وی را با نیروی قلب خود دریابید ». (8)
هوفر در تبیین رابطه دو سویه حس گناهکاری یا به بیان او کفاره که با وانهادگی یا به تعبیری یگانگی مقدس با روح حیاتی توصیف شده، می نویسد:
روشن است که تا زمانی که حس عمیق و شدید گناهکاری به شخص دست ندهد، دادن کفاره معنایی پیدا نمی کند. در این جا نیز همچون جای دیگر، راه و رسم حرکت جنبش توده وار متوجه آلودن مردم به یک اختلال و سپس ارائه مسلک جنبش به عنوان راه درمان است. جنبش توده وار تأثیرگذار، ایده گناه را پرورش می دهد، خویشتن مستقل را نه فقط بی ثمر و ناتوان که همچنین شرور تصویر می کند. اعتراف و پشیمانی به منزله برکندن تشخص و تمایز فردی است و رستگاری با گم کردن خود در یگانگیِ مقدس جمع به دست می آید.(9)
نقطه کانونی فهم این رابطه دو سویه در درک این معنی است که در تلاقی این دو فاکتور پارادوکسیکل الزاما نقطه رافت و گذشتی وجود دارد که فرد با اتکا به آن هویت تازه را باور می کند. رجوی همواره بر این معنی تاکید دارد که او بار همه گناهان گذشته افراد را به دوش می کشد. نقطه فدای رهبری در این است که همچون یک نیروی قدسی از گذشته شما می گذرد تا به روح حیاتی و رستگاری برسید. هوفر این هسته کانونی را به نقطه رافت تعبیر می کند. رجوی تاکید دارد روح خودتان را به من واگذار کنید تا رستگار شوید. اما پیش از آن الزاما باید پروسه گذرانی بکنید. هوفر در خصوص این نقطه رافت و اهمیت آن برای جلب و جذب شمار مریدان چنین می نویسد:
در نزد مجرم و کسی که با عشق و علاقه دنبال او می افتد، در همه جنبش های توده وار یک نقطه رأفت وجود دارد. سن برنار، روح برانگیزنده جنگ های صلیبی دوم، این گونه به داوطلبان جدید متوسل می شد: «برای هدفی که جز یک مجال بی نظیر و ارزشمند برای نزدیکی صرف به خداوند نیست، آیا این لطفی به شمار نمی آید که قادر متعال به همه کسان، اعم از بی گناه، جنایتکار، متجاوز، آمردباز، دروغگو کسی که به هر گناهی آلوده است، روا می دارد و آنان را به خدمت فرا می خواند؟» روسیه انقلابی نیز نقطه و محل رأفتی برای مجرمان عادی قائل بود، هر چند نسبت به مرتدان- «منحرفان ایدئولوژیک» بی رحم بود. این شاید حقیقت داشته باشد که مجرمی که هدفی مقدس را می پذیرد آمادگی بیشتری دارد که زندگی خود را فدا کند و تا انتهای راه برود، تا کسانی که زندگی و مالکیت را تقدیس می کنند. (10)
بازخوانی این مولفه ها در مقایسه با آموزه های انقلاب درونی مجاهدین خلق حداقل گواه این معنی است که بر خلاف ادعاهای رهبری مجاهدین خلق آنچه مجاهدین به عنوان شاخص های انقلاب ایدئولوژیک کشف کرده تنها در حد یک الگوبرداری تکراری از شیوه های رایج شده است. دلیل این الگوبرداری تا آنجا که حافظه تاریخی نشان می دهد میزان توفیق این شیوه ها در جلب و جذب مریدان تازه است.
منابع
1- ارتجاع مغلوب در رقابت با ارتجاع غالب. نوشته هادی شمس حائری. انتشارات خارج کشور. ص 101
2- نگاهی دیگر به انقلاب درونی مجاهدین خلق، اندکی از برون، اندکی از درون. نوشته بیژن نیابتی. انتشارات خاوران. خارج کشور. ص 115.
3- همان. ص 55.
4- دو سخنرانی مهدی ابریشم چی درباره انقلاب ایدئولوژیک. پیاده شده توسط اتحادیه انجمن های دانشجویان مسلمان اروپا.
5- همان
6- مریدان راستین. نوشته اریک هوفر. ترجمه شهریار خواجیان. انتشارات خاوران. ایران. ص 162
7- همان.
8- همان. ص
9- همان. ص 62.
10- همان.ص 61.