عبارت “عشق ممنوع!” را پیشتر در عنوان کتابی به قلم مرحوم نادره افشاری دیده بودیم و امروز همین عبارت عنوان یکی از فصول خاطرات حیدر بابایی است. نادره افشاری و حیدر بابایی هر دو از اعضای پیشین سازمان مجاهدین خلق هستند که در برهههای مختلف زمانی اما هر دو در اوایل دهه 70 شمسی از تشکیلات جدا شدند. بیش از دو دهه پیش نادره افشاری در کتاب خاطراتش، مصادیق فراوان ممنوعیت عشق و عاطفه در فرقه مسعود رجوی را شرح میدهد. او که تا پیش از خروج از تشکیلات سمت مربی کودکان مجاهدین خلق را داشت، خاطرات تلخی از ساختار سرکوبگر عشق در فرقه رجوی را به رشته تحریر درآورد.
پس از افشاری، جدا شدههای دیگری نیز به نوشتن خاطرات خود از زمان حضور در حصارهای مجاهدین خلق پرداختند. حیدر بابایی یکی از اعضای پیشین مجاهدین خلق است که به تازگی خاطرات خود را در بخشهای متوالی در حساب کاربری فیس بوک خود منتشر کرده است. با وجود آن که بابایی هنوز از مخالفان سرسخت حکومت ایران و معتقد به مبارزه با این نظام است، مسعود رجوی و ساختار حکمرانیاش بر مجاهدین خلق را از تیغ تند نقد خویش میگذراند و در خاطراتی که با ذکر جزئیات دقیق بیان میکند، از ظلمی که در فرقه مخرب رجوی بر او، خانوادهاش و بسیاری دیگر از اعضای مجاهدین خلق و خانوادههایشان رفته است مینویسد. او در بخش هفتم و هشتم خاطراتش از روزهای پس از عملیات فروغ جاویدان، ازدواجهای اجباری، انقلاب متناقض ایدئولوژیک و پیامد وحشتناک آن یعنی طلاقهای اجباری مینویسد.
بابایی که سه فرزندنش در سنین خردسالی در کوران ارتباط با مجاهدین خلق آسیبهای فراوان دیدند، داستان جدایی اجباریاش از عشق زندگیاش و مادر پسرانش یعنی نسرین خود به تنهایی داستانی است پر آب چشم. او فصل “عشق ممنوع” را، که روایت جدایی اجباری از نسرین است، با مقدمهای آغاز میکند که حاوی داستان عشق نافرجام دیگری است که پایان تلخش را مجاهدین خلق رقم زدند. عشق پسر و دختری دلباخته که بابایی روایت آنها را با نام مستعار شیرین و فرهاد بازگو میکند:
عشق ممنوعه و داستان یک عشق نافرجام!
در مناسبات تشکیلاتی مجاهدین کسی اجازه نداشت عاشق شود و اگر کسی به کسی دل می باخت، دیگر جای او در مناسبات نبود، ابتدا سعی می کردند که زوج عاشق را با نصیحت، موعظه از هم جدا کنند، اگر این شیوه کارساز نبود تلاش می شد که دو دلداده را با تشر و تنبیه از یک رابطه مشترک منصرف و پشیمان کنند. اگر این شیوه هم کارساز نبود، آنها را از نظر جغرافیائی از هم دور می کردند، مثلا یکی از آن دو عاشق را به یک پایگاه دیگر تبعید می کردند تا دیگر بین آن دو دلداده امکان تماس و دیدار نباشد. در نهایت با تمسک به کلک و دروغ عشق ”دو زوج عاشق” را نابود می کردند، كباب قناری، بر آتش سوسن و ياس، روزگار غريبي ست، نازنين، ابليسِ پيروز مست، سورِ عزاي ما را بر سفره نشسته است!
در مورد عشق خودم، عشقی که اسباب فرار من از مرگ را فراهم کرد و به پاس آن الان نفس می کشم، در ادامه خاطرات مفصل خواهم نوشت، اما الان می خواهم داستان یک عشق نافرجام را، که توسط مسئولین مجاهدین به نابودی کشیده شد، بنویسم، این یک تراژدی است، یک داستان واقعی، سخن از پرپر شدن عاطفه هاست . این زوج عاشق را من، بدلیل احترام به حریم شخصی این عزیزان، شیرین و فرهاد می نامم . سال ۱۳۶۶ شیرین و فرهاد قصه ما از ایران با سختی و مشقت خارج شده و به قرارگاه اشرف آمده بودند. هر دو نفر تازه از زندان آزاد شده بودند، آنها دل باخته و عاشق همدیگر بودند، زوج عاشق قبل از آمدن به منطقه در ایران با هم نامزد می کنند و با هم پیمان یک زندگی مشترک را می بندند، ولی عهد می کنند، مراسم عقد و ازدواج خود را در قرارگاه اشرف برگزار کنند. شیرین و فرهاد در بدو ورود خود به مناسبات مجاهدین در قرارگاه اشرف، درخواست ازدواج خودشان را با مسئولین مجاهدین در میان می گذارند. در خواست آنها در یک کلام، عملی شدن آرزوی مشترک شان بود، ازدواج و شروع یک زندگی مشترک در مناسبات مجاهدین. مسئولین مجاهدین بعد از شنیدن این درخواست به آنها می گویند: باشه ما در این مورد تصمیم می گیریم و به شما جواب می دهیم! اولین اقدامی که مجاهدین در این رابطه انجام می دهند. جدا کردن آن دو دلداده عاشق از همدیگر بود، تا دیگر امکان دیدار بین آن دو نفر وجود نداشته باشد. بدین ترتیب شیرین را به یکی از تیپ هایی که در قرارگاه اشرف مستقر بود و فرهاد را هم به قرار گاه سردار در نزدیکی کرکوک می فرستند. مدتی می گذرد و خبری از جواب مجاهدین نیست، فرهاد از یک طرف دلواپس است و شیرین از طرف دیگر، آنها مدتی است که از همدیگر خبر ندارند، نکند اتفاق بدی افتاده باشد؟ فرهاد با نگرانی و اضطراب، آغشته به شرم، که از فرهنگ پاک لری او سرچشمه دارد، نزد مسئول خودش در قرارگاه سردار می رود و نگرانی خود را با او در میان می گذارد. مسئول مربوطه قول پیگیری می دهد، بعد از مدت کوتاهی فرهاد را صدا می زنند و به او می گویند که با شیرین تماس گرفتند ، شیرین پیام داده که دیگر قصد ازدواج با او را ندارد و میخواهد تمام انرژی و وقت خودش را صرف مبارزه با رژیم خمینی بکند! فرهاد از شنیدن این خبر غمگین می شود و افسرده، از یک طرف نمی خواهد باور کند که شیرین دیگر او را دوست ندارد و پیمان عشق شان را می خواهد بشکند، از طرف دیگر هم به صداقت و پاکی مناسبات مجاهدین هنوز باور دارد و به ذهنش خطور نمی کند که شاید مجاهدین به او دروغ می گویند! فکر کردن به شیرین یک لحظه از ذهن فرهاد دور نمی شود. به او حتی امکان تماس نمی دهند که از شیرین سوال کند: چرا و به چه دلیل از ازدواج منصرف شده ای؟
بعد از چندماه فرهاد به قرارگاه اشرف بر میگردد، او در شام جمعی با شیرین روبرو می شود، آنها با تعجب به هم نگاه می کنند، فرهاد متوجه می شود که یک حلق ازدواج دست شیرین است. او با تعجب از شیرین سوال می کند، اون حلقه چیه؟ ازدواج کردی؟ شیرین در جواب میگه : بله، یک چند ماهی هست که من ازدواج کردم ، فرهاد سوال می کند: مگه تو به من پیام ندادی که دیگه قصد ازدواج نداری و میخواهی انرژی خودت را صرف مبارزه با رژیم بکنی؟ شیرین به فرهاد میگه : کی، من؟ تو خودت پیام دادی که دیگه قصد ازدواج با من رو نداری! ، سپس آنها چند لحظه به فکر فرو می روند ، ساکت می شوند و به هم نگاه می کنند ، مگه میشه، سازمان برای بهم زدن ازدواج ما دروغ گفته باشه؟ شیرین و فرهاد تازه متوجه شدند که مجاهدین چه کلاه گشادی سرشون گذاشته و به چه شیوه کثیف و ضد انسانی، عشق شون رو به نابودی کشانده است، چقدر این سرنوشت شبیهه داستان عشق شیرین و فرهاد در منظومه خسرو و شیرین نظامی گنجوی است! در این منظومه هم خسرو با تمسک به دروغ موجب نرسیدن شیرین به فرهاد شد. خسرو که از عشق و علاقه شیرین به فرهاد آگاه بود از بزرگان دربار کمک خواست، آنان گفتند باید شخصی را به کوه بفرستی تا به فرهاد خبر مرگ شیرین را بدهد. “چنین گفتند پیران خردمند، که گر خواهی که آسان گردد این مجد، فرو کن قاصدی را کز سر راه، بدو گوید که شیرین مرد ناگاه.”
وقتی خبر (دروغ) مرگ شیرین به فرهاد داده شد، فرهاد غمگین شد و در دم جان باخت. داستان خسرو و شیرین نظامی، روایت عشق خسرو پرویز، پادشاه خودکامه ساسانی، با شیرین، شاهزاده ارمنی، است. فرهاد و شیرین ما هم نمی خواهند باور کنند که چه اتفاقی افتاده و چگونه عشق شون توسط مجاهدین به نابودی کشیده شده است. فرهاد در سال ۱۳۷۰ از مناسبات مجاهدین جدا شد و به رمادی رفت. از رمادی هم به ترکیه و بعدش هم به کانادا رفت. شیرین هم شنیدم که بعد از این ازدواج تشکیلاتی و فریبنده افسرده و بیمار شده بود، از بچه های هم لشکرش شنیدم که او در جریان انقلاب ایدیولوژیک، که به طلاق های اجباری منجر شد، از همسر تشکیلاتی ش طلاق گرفت و به آلمان فرستاده شد . از سرنوشت این زوج عاشق من دیگر خبری نشنیدم ! اگر آنها بر حسب اتفاق این خاطرات مرا بخوانند، حتما متوجه خواهند شد که من در این قسمت از خاطرات در مورد عشق نافرجام آنها نوشتم!