روایت زندان مخوف ابوغریب زخم وخیانت دیگر رجوی بر پیکر اعضا- قسمت هفتم

در قسمت قبل داستان زندگی رضا، جوانی 19 ساله و اهل روستایی در نزدیکی ارومیه را برایتان تعریف کردم. او در ترکیه و به بهانه کاریابی فریب عوامل مجاهدین خلق را خورده بود و چنین سرنوشت تلخی برایش رقم خورده بود تا آنجا که کارش به ابوغریب بکشد. و اما ادامه:

صحبت های رضا ادامه داشت. گفت فردا صبح نزد آرش رفتم او بعد از احوالپرسی به من گفت باید سریع برویم عکاسی برای گرفتن چند قطعه عکس و دیگر کارهای رفتن به عراق. وی حتی نگذاشت من به محل استراحت قبلی ام برگردم ومرا به محل خودشان برد که دیدم دونفر دیگر هم آنجا هستند. آرش ما را در مورد نحوه رفتن به عراق توجیه کرد وگفت بعد از رسیدن به بغداد نفراتی منتظر شما هستند که شما را نزد مجاهدین می برند من به آرش گفتم می خواهم با خانواده ام تماس بگیرم تا به آنها بگویم می خواهم بروم عراق برای کار ، آرش گفت الان نمی شود بگذار برای بعد وقتی رسیدی عراق با خانواده ات تماس بگیر.
فردای آن روزکه اوایل تیر ماه 79 بود ما را به مرز برد و سوار یک خودروی ون کرد و به سمت عراق حرکت کردیم. جالب بود که وقتی در طول مسیربا نفری هم که همراه من بود صحبت می کردم متوجه شدم که آرش به او هم موضوع کار در یک کشور اروپایی پیشنهاد داده بود.

به ترمینال بغداد که رسیدیم دونفر کت وشلواری منتظر ما ایستاده بودند انگار که ما را می شناختند. وقتی پیاده شدیم به سمت ما آمده واحوالپرسی گرمی کردند و بلافاصله ما را سوار یک خودروی دیگری کردند. ساعتی بعد به ساختمانی در بغداد رسیدیم. درآنجا بعد از رسیدگی های اولیه سریع گفتند می رویم کمپ اشرف.

تا اینجا من هنوزگیچ بودم که کجا می رویم بطوریکه حتی نتوانستم سئوالی از آنها بپرسم. به مقری رسیدیم که گفتند اینجا کمپ اشرف است. در ورودی آن دیدم تعدادی با لباس نظامی وسلاح بدست ایستاده اند. خودرو ایستاد وآنها آمدند با ما احوالپرسی گرمی کرده وخوش آمدگویی گفتند. دقایقی بعد ما را به محلی که درانتهای این مقر بود بردند. درآنجا زنی به همراه دو نفرمرد به استقبال ما آمده وخوش آمدگویی گفتند. یکی از مردها که به او برادر اسدلله می گفتند ما را برد تا محل استراحت، سالن غذا خوری و دیگر محل ها را به ما نشان دهد. قرار شد بعد از ناهار برای توجیه به اتاق کار او برویم . بعد ازاین به اتاق اسدالله رفتیم موقع توجیه به ما گفت به ارتش آزادیبخش خوش آمدید ، همه ما اینجا جمع شدیم تا برعلیه رژیم ایران مبارزه کنیم ! درادامه وی درباره ضوابط کمپ اشرف ومقرپذیرش و موضوع کلاس ها توضیحاتی داد وهمچنین گفت بعد از شام ،نشستی بعنوان عملیات جاری برگزار می شود که بعد از چند بار حضور دراین نشست متوجه می شوید که شما هم چکار باید بکنید. اینجا بود که انگار تازه ازخواب بیدارشده باشم گفتم برادراسدالله به ما گفتند شما می روید عراق نزد مجاهدین یکسری آموزش ها را می بیینید وبعد از مدتی آنها شما را به سیمای خودشان در لندن می فرستند.

برادراسدالله خنده معنی داری کرد وگفت کی این مزخرفات را به شما گفته ؟ گفتم یکی بنام آرش در ترکیه این را به ما گفت. اسدالله از وجود آرش اظهار بی اطلاعی کرد وگفت آرش کدوم خریه ! شما انتخاب کردید تا برای جنگیدن برعلیه رژیم ایران به ارتش آزادیبخش بپیوندید! درضمن ممکن است دراین راه شهید هم بشوید! بعد ازاین گفت فعلا امروز را بروید استراحت چون از فردا آموزش های شما شروع می شود وبه من هم گفت تو هم برو دیگر ازاین حرف ها جایی عنوان نکن . با صحبت های او احساس کردم سقف برسرم خراب شد چون متوجه شدم سرم کلاه رفته اما نمی دانستم چکار کنم شب به ما یکدست لباس نظامی داده وگفتند از فردا مسئول شما فلانی است (الان اسمش یاد نمیست ) . فردای آن ما را به خط کردند وبرنامه آموزش وکاری را اعلام کردند بعد از اعلام برنامه به سالن غذاخوری رفتیم و نوار نشست های رجوی را برایمان گذاشتند. راستش من نه رجوی را می شناختم ونه متوجه می شدم او چه می گوید. بعد از ظهرتا شب هم آموزش نظامی گذاشتند. بعد از شام هم رفتیم نشست عملیات جاری که دیدم همه به هم می پرند وحشت کردم که این چه برنامه ایی است مسئول نشست درآخر به من وچند نفردیگر که جدید بودیم گفت شما فردا شب مثل این بچه ها باید بیآئید از خودتان انتقاد کنید. اصلا من نمی دانستم انتقاد چیه!! واقعا از درون داغون شدم که کجا من گرفتار شدم . روز به روزشرایط سخت تر می شد. می دیدم اصلا خبری از رفتن به اروپا ویا همان لندن نیست. این بود که وقتی سه ماه گذشت به مسئولم گفتم مرا برگردانید ترکیه ، خواهری که مسئول مقر ما بود با عصبانیت برسرم فریاد زد وگفت احمق می خواهی به سازمان خیانت کنی. ما کسی را به جایی نمی فرستیم هرکس نخواست نزد ما بماند اورا تحویل عراق می دهیم ، من که کلافه شده بودم مدتی بعد به مسئولم گفتم یا مرا برمی گردانید ترکیه یا خودکشی می کنم . همان شب نشستی با حضور تعدادی از نفرات برای من گذاشتند که درآن نفرات را مجبور کردند تا علیه من موضع بگیرند ، چند نفری مرا کتک زدند ، فحشم دادند و به من گفتند خائن. خودم هم نمی دانستم چرا می گویند خائن آنها سر من کلاه گذاشتند آنوقت مرا به عنوان خائن معرفی می کردند!. بعد ازاین که من روی حرفم ایستادم چند روزی مرا در اتاقی حبس کردند تا اینکه در همین ماه مرا به مقامات عراقی تحویل داده وآنها هم مرا به این زندان آوردند واین بود سرگذشت من.

من که غرق درصحبت های رضا شده بودم کمی با عصبانیت به وی گفتم آخر آدم حسابی یک لحظه هم پیش خودت فکر نکردی که مگرآدم با سواد وبی سواد تو لندن قحطی آمده بود که تو را از ترکیه به آنجا بفرستند ؟ چرا با همان دوستت که در ترکیه بود بیشتر ننشستی صحبت کنی رضا که با حالت تعجب به من نگاه می کرد گفت راست می گویی اما آنقدربی پولی در ترکیه به من فشار آورده بود که درآن لحظه مغزم کار نمی کرد که این را سئوال بپرسم خیر سرم خواستم با پول بیشتر نزد خانواده ام برگردم.ای کاش با خانواده ام مشورت می کردم. واقعا مجاهدین سر من وامثال من کلاه گذاشتند و زندگی ما را نابود کردند. واقعا من مجاهدین را نمی شناختم اما همان مدت کوتاهی که نزد آنها بودم متوجه شدم این گروه چه موجود کثیفی است تازه اینجا وقتی بچه های دیگر که درارتباط با مجاهدین بودند می بینم بیشتربه پلیدی مجاهدین پی می برم حالا نمی دانم چون رفتم تو مجاهدین اگر برگردم ایران تازه معلوم نیست مرا آزاد کنند یا نه .فقط من الان در فکر پدر ومادرم هستم که از بابت دوری وبی خبری از من چه رنجی می کشند.بعد ازصحبت های رضا وقتی احساس کردم او از لحاظ روحی به هم ریخته و ناراحت است به او گفتم ببخشید کمی با عصبانیت گفتم چرا مشورت نگرفتی راستش به تو این حرف را زدم اما من هم مثل تو بودم من اوایل انقلاب چشم بسته واز روی احساسات هوادارمجاهدین شدم و درادامه بدون مشورت گرفتن ازبقیه وبخصوص خانواده وبرای هدفی پوچ در سال 66 به عراق آمدم والان هم داریم تاوان تصمیم اشتباه خود را می دهیم هرچند حق نبود که رجوی به ما خیانت کند وبه زندان ابوغریب بفرستد ،متاسفانه سرگذشت و سرنوشت ما اینطور رقم خورده وحالا دراین زندان هم اسیر شدیم اما قطعا روزی ازاین زندان رهایی خواهیم یافت وروسیاهی برای رجوی باقی می ماند رضا هم آهی کشید وگفت درست است شما خودتان از اول هوادار مجاهدین بودید اما من نه حالا بیهوده مهرمنافق بودن برپیشانی من خورده درحالیکه مرا به بهانه کارکردن فریب دادند وهیچ شناختی به مجاهدین نداشتم .صحبت با رضا تمام شد واو رفت تا به تنهایی قدم بزند چون او معمولا باکسی دوست نمی شد ،من واشرف تا قبل ازبسته شدن درب بند ها با هم قدم زدیم وطبق معمول با هم خاطرات را مرورمی کردیم …….ادامه دارد

حمید دهدار حسنی

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا