روایت زندان مخوف ابوغریب زخم و خیانت دیگر رجوی بر پیکر اعضا – قسمت پانزدهم

همانطور که گفتم وقتی مدیر زندان درآخرین لحظه به ما گفت حالا فعلا بروید قسمت عزل (قرنطینه ) تا مسئله تبادل شما پیگیری شود، حتما از اول وقت او خبر داشته که برنامه رفتن ما چند روز به تاخیرافتاده اما به عمد با این حرفش خواست یک ضربه روحی به ما بزند. ولی باز همین که گفتند بروید عزل ومنتظر باشید کمی امیدوارشدیم. قطعا شرایط انتظار که روز و ساعت پایان آن برای یک زندانی به ناحق زندانی شده، معلوم نیست بدترین نوع شکنجه است اما چون به وجود آمدن چنین شرایطی دست ما نبود لاجرم می بایست خودمان را با آن تنظیم می کردیم تا دچار بحران روحی بدتر از شرایط قبل نشویم. در مورد قسمت عزل (قرنطینه) زندان ابوغریب ذکر این توضیح لازم است که بگویم قسمت عزل آن بخش کوچکی اززندان و جدا از دیگر بند ها بود وراه ارتباطی با دیگر زندانیان نداشت. فقط درقسمتی از حیات زندان، دیوار بلندی داشت که سوراخ هایی به اندازه عرض یک آجرداشت. به هرحال برخی از زندانیان خاص تازه وارد را برای مدتی دراین بخش نگاه می داشتند.

بنابراین با ورود به بخش عزل حالت انتظارهمراه با اضطراب برای ما شروع شد. روزهای اول ودوم را سپری کردیم اما به روز سوم وچهارم که رسید داشتیم عصبی می شدیم که نکند عراق تبادل ما را کنسل کند و چرا خبری ازآزادی ما نشد. به هرحال گاهی اوقات هر 10 نفر دورهم می نشستیم و با صحبت و تجزیه و تحلیل سعی می کردیم تا فشارهای روحی درون خودمان را تخلیه کنیم و بعضا هم هرکس در گوشه ای تنها می نشست وغرق در افکارش می شد و نگران سرنوشت نامعلوم پیش روی خود می شد. خلاصه همه نگران بودیم. به روز ششم که رسیدیم یکی از زندانیان قدیمی به نام ابوفلاح که اهل سوریه بود برای کاری به قسمت عزل آمد. لازم به توضیح است که ابوفلاح جرم سیاسی داشت و تا آن زمان چندین سال از زندانی شدن او در ابوغریب می گذشت و به دلیل سابقه اش و هم اینکه تحصیل کرده بود از طرف مدیر زندان از او درانجام برخی کارهای اداری زندان استفاده می کردند. یکی از بچه ها به نام علی هم استانی خودم از قبل با او دوست بود که وقتی ابوفلاح به عزل آمد از وی خواست تا به طریقی چک کند که ما آزاد می شویم یا نه، او هم قول داد و گفت فردا خبر دقیق برایتان می آورم. اتقاقا فردای آن روز ابوفلاح مجددا آمد و به علی گفت من خودم نامه صدام را دیدم که دستورآزادی شما را صادرکرده بنابراین چون او نامه را امضا کرده قطعا شما آزاد می شوید فقط باید چند روز صبر کنید. این خبر ما را بسیار خوشحال و امیدوارکرد و کمی روحیه گرفتیم واز آن روز برای آزادی لحظه شماری می کردیم.
بالاخره عصر روز نهم ساعت حدود 7 عصر ابوسیف رابط اطلاعات عراق با فرقه نزد ما آمد و گفت فردا 5 صبح آماده رفتن باشید و برای اینکه کمی ما را هیجانی کند گفت اول شما را برای زیارت به کربلا و نجف می برند و ازآنجا راهی مرز می شوید. درضمن لب مرز نماینده صلیب سرخ هست هرکس نخواست برگردد ایران می تواند با وی صحبت کند. مصطفی و محمود از ابوسیف خواستند تا آنها را نزد فرقه برگردانند که وی جواب داد مثل سابق نیست مدتهاست دستوردادند کسی را نزد مجاهدین نفرستیم، بنابراین بهتر است در مرز با نماینده صلیب صحبت کنید. وقتی ابوسیف رفت ما خوشحال بودیم وخودمان را آماده می کردیم. شب شام را با هم خوردیم. تا صبح کسی نخوابید و مشغول صحبت با هم شدیم. واقعا هم این ده روز انتظار در بخش عزل (قرنطینه) به اندازه 10 سال برما گذشت.

صبح روز دهم قبل ازآزادی از زندان موضوعی پیش آمد که حال همه ما را گرفت. ابوسیف به اشرف گفت فعلا تو در لیست تبادل نیستی وبرگرد بند واشرف هم ناراحت و پریشان شد قبل از برگشتن به بند او دقایقی با من صحبت کرد و درحالی که اشک از گوشه چشمش جاری بود گفت حمید من شانس ندارم شما بروید به سلامت و به بند برگشت.

به هرحال ساعت 5 صبح سوار بر اتوبوس شدیم واز زندان ابوغریب خارج شدیم. واقعا آن لحظه شیرین رهایی از زندانی که به ناحق درآن زندانی شده بودیم را هیچوقت فراموش نمی کنم. هرچند باز دلهره داشتیم که نکند دوباره ما را برگردانند چون عراقی ها قبلا با دیگر زندانیان چنین کاری کرده بودند. به هرحال درداخل اتوبوس معادل هرنفراز ما 2 سرباز مسلح گذاشته بودند به طوریکه انگارداشتند زندانیان خطرناک را جابجا می کردند. تا ساعتی و قبل از خروج از شهر بغداد دراتوبوس همه در سکوت بودیم و دلهره داشتیم. اما وقتی اتوبوس از شهر بغداد خارج شد کمی خیالمان راحت شد که برگشتی در کار نیست. به همین خاطر یکی از بچه ها شروع به ترانه خواندن کرد و بقیه با او دست زدند. یکی از بچه ها که درته اتوبوس به تنهایی وساکت نشسته بود با حالتی عصبی به ما گفت برای چی دست می زنید؟ درحالی که معلوم نیست درایران چه بلایی سرمان بیآورند! همه برگشتند و با تعجب به وی نگاه کردند. من که دیدم او به هم ریخته است رفتم کناش نشسته و به وی گفتم متاسفانه انتخاب با ما نیست وبه شوخی گفتم ما که کلا زندگی را باختیم حالا درایران هراتفاقی هم برای ما بیافتد مهم نیست لااقل بهتراز این است که در عراق ودرزندان ابوغریب بپوسیم ومردار شویم. بنابراین به خدا توکل کن در خاک وطن هرچه پیش آید خوش آید. فعلا باید خوشحال باشیم که از زندان ابوغریب نجات پیدا کردیم.

بچه ها به ترانه خوانی ادامه دادند. در همین حین یکی از بچه ها گفت راستی اتوبوس مسیر کربلا نرفت چرا؟ همه ساکت وبه فرمانده عراقی در اتوبوس گفتیم بنا به صحبت ابوسیف قرار بود اول ما را برای زیارت به کربلا ببرید پس چی شد؟ فرمانده عراقی نگاهی به ما کرد و با خنده معنی داری گفت کربلا ؟! وقت نداریم ما باید تا قبل از ظهر مرز باشیم که در اینجا فهمیدیم ابوسیف به ما دروغ گفته بود.

یکی از بچه گفت ای بابا ما زودتر برسیم ایران بعدا می توانیم خودمان آزادانه برای زیارت بیاییم. اتوبوس به مسیر خود ادامه داد و ما گاهی در سکوت و گاهی هم با هم شعر وترانه می خواندیم. از شهر بعقوبه و مقدادیه رد شد برخی از بچه ها از فرط خستگی خوابیدند وبرخی هم درخواب و بیداری غرق در افکارخود شدند. من خودم با اینکه خیلی خسته بودم اما خوابم نمی برد و با نگاه به بیرون از اتوبوس غرق درافکار خودم شدم. ذهن و ضمیرم پریشان بود با اینکه سعی می کردم به دیگر نفرات روحیه بدهم اما دراصل نگران آینده ام واینکه چه سرنوشتی پیدا می کنم بودم و بیشتراین فکر بر من غالب بود که می گفتم چون ما در فرقه رجوی بودیم صد درصد اگراعدام نشویم قطعا حکم زندان را می گیریم.
ساعتی بعد اتوبوس به شهر خانقین که رسید یکی از بچه ها با صدای بلند گفت نگاه کنید رسیدیم به خانقین چیزی نمانده تا به مرز برسیم و برویم ایران.

اینجا بود که حقیقتا همه ضمن اینکه خوشحال بودیم اما اضطراب و دل شوره هم داشتیم. این که در ایران چه برسر ما خواهد آمد و از این لحظه به بعد نه کسی ترانه خواند و نه دستی زدند. حتی با کناردستی خودمان هم حرف نمی زدیم.

دقایقی من خوابم برد تا اینکه با صدای بغل دستی ام که گفت بلند شو اتوبوس ایستاد، نگاهی به بیرون انداختیم. دیدم جلوی رستوران مرزی مربوط به عراق که حدودا در فاصله 500 متری مرز بود هستیم. چند لحظه بعد مامورین عراقی به ما گفتند همه از اتوبوس پیاده شوید و به داخل رستوران بروید. ما فکر کردیم حالا می خواهند به ما ناهار بدهند که یکی از نفرات گفت بابا برویم ایران ناهاراینها رو نخواستیم. درحین پیاده شدن از اتوبوس با اینکه خواب آلود بودیم بوی خوش آشنای خاک وطن خواب را از سر ما ربود و هوشیار شدیم. یک لحظه یکی از بچه ها با خوشحالی فریاد زد بچه ها نگاه کنید کوه های ایران پیداست آنجا درب ورودی مرزی است وما همه ایستادیم وفقط به آن طرف میله های مرزی به خاک وطن نگاه می کردیم و با اینکه هنوز اضطراب داشتیم اما گفتیم خدایا شکر بعد از سالها دوری بالاخره خاک وطن را دیدیم. در همین حال و هوا بودیم که مسئول عراقی فریاد زد گفت بروید داخل و ما وارد رستوران شدیم. خودش هم به سمت درب مرزی رفت، در سالن رستوران هرکس پشت پنجره ایی ایستاد تا آن طرف درب مرزی خاک وطن را نگاه کند. نفس ها در سینه حبس شده بود و برای ورود به ایران لحظه شماری می کردیم .حدودا یک ساعت ما در آن سالن معطل شدیم تا اینکه مسئول عراقی آمد و به صاحب رستوران گفت به هرنفر یک نوشابه بده ما هم فقط به خاطر رفع تشنگی مقداری از نوشابه را خوردیم. لحظه ایی بعد بدون اینکه غذایی به ما بدهند گفتند سوار اتوبوس شوید. مصطفی ومحمود به مسئول عراقی گفتند شما به ما گفته بودید نماینده صلیب در مرزاست ومی توانید با او صحبت کنید. کجاست نماینده صلیب؟ مسئول عراقی گفت سوار شوید جلوی درب مرزی ایستاده به هرحال سوار براتوبوس شدیم وبه سمت درب مرزی رفتیم. دقایقی بعد اتوبوس جلوی درب مرزی خسروی ایستاد و گفتند پیاده و ستونی به خط شوید. سربازان مسلح عراق هم با حالت آماده دور تا دور ما ایستادند همه مات و مبهوت ازاین رفتار عراقی ها شدیم. مصطفی و محمود دوباره سئوال کردند پس نماینده صلیب کجاست اما کسی به آنها جواب نداد.

دقایقی بعد دیدم 6الی 7 نفر کت و شلواری ایرانی سن و سال دار از آن طرف درب مرزی با کاغذ هایی در دست آمدند که وقتی آنها را دیدیم حقیقتا رنگ از رخسار ما پرید. فکر می کردیم الان آنها ما را با شلاق وکتک به داخل می برند اما درنهایت تعجب آنها با خوشرویی احوالپرسی گرمی با ما کرده و خوش آمد گویی گفتند.

یکی از آنها محترمانه گفت اسم هر کس را که خواندم دستش را بالا ببرد. تک تک اسامی را خواند وقتی اسم اشرف را هم صدا زد جوابی نشنیدند. از مسئول عراقی سئوال کرد چرا اشرف نیست؟ که مسئول عراقی جواب داد پایش شکسته بود نتوانست بیآید! که ما گفتیم او دروغ می گوید اشرف سالم بود و مشکلی نداشت تا آخرین لحظه هم با ما بود اما قبل از خروج از زندان به او گفتند به بند برگردد. مصطفی ومحمود هم که متوجه شدند از نماینده صلیب خبری نیست و هرآنچه عراقی ها گفتند دروغ بوده سکوت کرده و تسلیم شرایط شدند. به هرحال خواندن اسامی که تمام شد مسئولین ایرانی یکبار دیگر ضمن خوش آمدگویی از ما خواستند سوار خودروی ونی که درآن طرف درب مرزی ایستاده بود بشویم. برای ورود می بایست از درب کوچکی که در کنار درب بزرگ مرزی بود وارد می شدیم. من به بچه ها گفتم سریعتر بروید داخل تا نظر عراقی ها عوض نشده و بگویند تبادل منتفی شده و کسی برنگردد خاک عراق را هم نگاه کند. درحالیکه واقعا نمی دانستیم ازآن لحظه به بعد چه اتفاقاتی قراراست برای ما رقم بخورد. ما با ورود به وطن خاک آن را بوسیدیم وخدای خود را شکر کردیم که دوباره چشممان به دیدن خاک وطن روشن شده ، خدا را شکر کردیم که بعد از سالها رنج ومشقت توانستیم از دام اسارت بار فرقه منحوس رجوی واز زندان ابوغریب نجات پیدا کنیم. اما لرزان لرزان به سمت خودروی ون رفته و سوار بر آن شدیم و خودرو به سمت مقصدی که نمی دانستیم کجاست حرکت کرد.

حمید دهدار حسنی

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا