چگونه کودک سرباز شدم؟
در پی اکران مستند کودکان کمپ اشرف، زینب (ژینا) حسین نژاد از کودکی و فرایند کودک سرباز شدن خود در تشکیلات مجاهدین خلق نوشت. ژینا از کودک سربازان پیشین مجاهدین خلق، فرزند مادری است که در عملیات فروغ جاویدان کشته شد و پدری که پیش از او از تشکیلات مجاهدین خلق در عراق جدا شد. ژینا پس از انتقال مجاهدین خلق به آلبانی، این سازمان فرقهای را ترک کرد. او اکنون در فرانسه زندگی میکند.
ژینا حسین نژاد در سالهای اخیر بارها با بیان خاطراتش در حسابهای کاربریاش در شبکههای اجتماعی از نقض حقوق بشر در فرقه مسعود رجوی نوشته است. او از کودک سربازانی بود که با ارائه شواهد به دادگاه هامبورگ از گزارش مجله دسایت درباره زندگی امین گل مریمی در برابر شکایت مجاهدین خلق حمایت کرد. همچنین در مستند کودکان کمپ اشرف تصاویری از امروز و گذشته ژینا به عنوان یکی از کودکان مجاهدین وجود دارد.
در این نوشته ژینا رنج کودکیاش را شرح میدهد که در پی از دست دادن مادر در میان سرپرستهای نالایقی که هوادار مجاهدین بودند دست به دست میشد و نهایتا به عنوان کودک سرباز به عراق باز گردانده شد.
مادر تشکیلاتی
بعد از عملیات فروغ جاویدان در سال 67 که مادرم در آن جان باخت، من بمانند بسیاری از کودکان دیگر، می بایست تحت سرپرستی یک “مادر تشکیلاتی” از مجاهدین قرار می گرفتم، اما بدلایل مختلف سازمانی، من که در آن زمان تنها 9 سال داشتم، بین سه خانواده مجاهد دست به دست شدم که برایم از لحاظ عاطفی طبعا آسیب زا بود. اما نهایتا با اصرار به نزد آن “مادر تشکیلاتی” که بیش از همه از او حس مادری می گرفتم بازگردانده شدم.
او بدلیل ایدئولوژی فدایی مجاهدین که می بایست به “بچه شهید” بیشتر از بچه خویش رسیدگی کند، و هم از لحاظ شخصیتی، مهربان و آغوش مادرانه ای داشت، وی بیش از فرزندانش به من محبت می کرد، او حتی از مادر خونیام که فردی معتقد بود و به من توجه مادرانه خاصی نداشت، بیشتر توجه و مهربانی می کرد.
(البته فقط راجع به خودش صحبت می کنم و نه همسر و بچه هایش، اما او تا حدودی روی خانواده کنترل و از من محافظت می کرد که آسیبی نبینم، اما سالها بعد در آلبانی وقتی برای صحبت با من آمده بود که از مجاهدین نروم، صراحتا اذعان کرد که اگر بروی من هیچ کاری از دستم بر نمیآید و بدین وسیله بار دیگر بیاراده بودن یک زن در ایدئولوژی مجاهدین برایم ثابت شد.)
در زمستان ۱۹۹۰ با آغاز جنگ کویت، در حالیکه بشدت به او عادت کرده بودم، مجدد می بایست از او جدا شده و به اروپا نزد یک خانواده هوادار می رفتم.
فرار از خانه بدسرپرستهای مقیم اروپا
در آنزمان به دلایل عواطفی که در بالا نوشتم، در سن ۱۲ سالگی جدایی مجدد از او برایم بسیار سخت بود. و اکنون می بایست برای بار چهارم به نزد یک سرپرست دیگر می رفتم که نه تنها بدلیل هوادار بودن، ایدئولوژی فداکارانه ندارد بلکه از لحاظ شخصیتی هم نمی دانستم چه طور کسی است.
حقیقتا از همان ابتدا در فرودگاه پاریس برغم استقبال بظاهر گرم، اما حس قلبی و عاطفی از سرپرست جدید نگرفتم، و در سه سالی که به اجبار نزد او بودم، محبت واقعی و در آغوش گرفتن را هرگز تجربه نکردم، تنها سال اول شاید رسیدگیها نسبتا خوب بود، اما سال دوم و سوم همان ها هم کم کم محو شده و اخلاق هم تبدیل به بدرفتاریهای شدید شد.
سال سوم که دیگر شرایط برایم قابل تحمل نبود مجبور به فرار از آن خانه و پناه آوردن به پایگاه مجاهدین در اورسورواز شدم.
(در این سه سال جز یک نامه به پدرم و “مادر تشکیلاتی”ام به یاد ندارم که توانسته باشم با آنها در عراق صحبت کنم و موضوع را با آنها طرح کنم، اما به پایگاه مجاهدین در فرانسه بارها زنگ زده و از دست این خانواده به مسئولین این سازمان شکایت کردم، آنها هم هر بار می گفتند با او صحبت میکنیم، اما او دو روز فقط خنثی میشد بعد رفتارش بدتر از قبل می شد.)
بعدها که بزرگتر شدم، تلاش کردم که او را درک کنم، چون آن زمان بیماری جسمیاش تشدید شده بود، مشکلات خانوادگی نیز پیدا کرده بودند، دیگر اعصاب و توان اداره پنج دختر را در خانه نداشت.
اما چیزی که هرگز درک نکردم این بود که پس چرا سرپرستی ما را پذیرفته بود، و برغم تماسهای من با پایگاه اقدامی نمیکرد و صادقانه نمیگفت که توان سرپرستی را دیگر ندارد. آیا بخاطر رودربایستی منفعت طلبانه با مجاهدین بود و یا بخاطر پول سوسیال که اروپا می داد؟
کودک آزاری در خانه هواداران مجاهدین
این سوال در رابطه با آن دسته از هواداران مجاهدین که کودکان را آزار و اذیت دادند، صدق میکند. اگر توانش را نداشتید، چرا به عهده گرفتید؟ جنگ های پیاپی ایران و عراق، آمریکا و عراق یک طرف، عملیاتهای مجاهدین و جان باختن و اعدام مادران و پدران ما یک طرف، انقلاب ایدئولوژیک درونی و طلاق والدین زنده و جدایی از آنان یک طرف، حال حق ما این بود که باید شما و رفتارهای بیمار گونهتان را تحمل میکردیم؟
(گاهی فکر می کنم من تنها حدود دو سال در کودکیام محبت واقعی مادرانه را دیدم، آن هم فاصله عملیات فروغ تا جنگ کویت بود که شانس این را داشتم بعنوان “دختر شهید” یک آغوش گرم داشته باشم که با شروع جنگ پایان یافت.)
در تابستان سال 1993 در سن ۱۴ سالگی، پس از فرار و ترک آن خانه، وقتی به پایگاه آمدم، چند کودک دیگر نیز به مانند ما از نزد خانوادههایشان فراری و به پایگاه آمده بودند، و آنجا متوجه شدم برخی از آنها از من شرایط بدتری داشتند، و بعدها هم از چندین تن از بچه ها در عراق فهمیدم که در کشورهای دیگر حتی برخی بچهها شدیدا کتک خورده و حتی مورد آزار جنسی قرار گرفتند که برایم شوک آور بود.
آن زمان یکی دو تا از بچهها را هم دیده بودم که خانوادهها و سرپرستان بسیار خوبی داشتند و خوشحال بودند، لذا در پایان تابستان آن سال از مسئول پایگاه پرسیدم هیچ خانواده دیگری از هواداران و یا اعضای شورای ملی مقاومت، در پاریس نیست که بتواند سرپرستی ما را به عهده بگیرد؟ او گفت خیر، اکثرشون شون بچه دارن و میگویند در توانمان نیست که بچه دیگری بپذیریم.
آن زمان که عقلم نمیرسید، اما اکنون می گویم هر کس که در توانش نبود و صادقانه گفت نمیتوانم، باز بهتر از کسی بود که قبول کرد اما بچه ها را آزار و اذیت داد، اما همینها هم که بخاطر راحت طلبی خویش سرپرستی کودکان را نپذیرفتند، امروز باید صادق باشند و گواهی بدهند، و یا لااقل از خجالت سکوت کنند، و نه اینکه بر علیه ما دروغها و حرفهای ضدانسانی و ناجوانمردانه مجاهدین را تکرار کنند، که هر کس این کار را کرد باید بداند که بر زخم ما شمشیر مجاهدین را تیز و از آن ارتزاق میکند.
سندسازی و مغزشویی در جهت آماده سازی برای کودک سربازی
در هر صورت در ادامه این شد که نهایتا ما کودکان را از اوور به پایگاهی در شهر کونفلان بردند و آنجا در کولژ کنار پایگاه ادامه تحصیل دادم. در پایگاه جدا از فضای تبلیغاتی تلویزیون مجاهدین، سرودهای بلندگو، صبحگاه و نماز جماعت که نوعی مغزشویی در پایگاه بود، یک تیم خاص جذب نیرو هم بود که بطور خیلی عادیسازی روی ما که آسیب دیده از بدسرپرست بودیم کار می کرد.
بطور مثال مستمر خبرها و عکسهای بچه های جوان تری که از ما کمی بزرگتر بودند و در اشرف ماندند را نشان میدادند، که یونیفرم پوشیده و رژه میرفتند و یا بچههایی که از آلمان جذب شده بودند و به عراق رفتند را تندتند با اسامی به ما میگفتند و حتی آنها را قبلش می آورند که با ما صحبت کنند. که ما هم نوعی جوانی و جوزدگی پیدا کرده بودیم.
هم چنین آنها حس انتقام جویی و خونخواهی مادرم را به من میدادند و میگفتند؛ “تو دختر یک شهید قهرمان هستی، شجاع و جنگندهای و باید راهش را ادامه بدی”، این حرفها در آن سن و سال یک حس احساسی و هیجانی توآم با افتخار به من میداد.
حقیقتا در آن زمان متاسفانه هیچ “آغوش گرم” دیگری جز مجاهدین برایم نبود. هیچ کس دیگر هیچ خانواده، هیچ معلمی، هیچ فامیل و کسی در اروپا نبود که مرا با آغوش حقیقی گرمش، حس خوب و انرژی مثبتش به دنیای واقعی ، درس، علم و حقیقت دعوت کند و مرا از رفتن بازدارد.
من آنزمان یک دختر آسیب دیده از بی مادری، و بدسرپرستی بودم که تنها “پناهم” مجاهدین و تنها “حس غرور” کاذب را مجاهدین با قدرت مغزشویی که داشتند به من وارد کردند و دیگر هیچ…
نهایتا نوامبر ۱۹۹۳ هنگامی که در آستانه پانزده سالگی بودم، مسئول پایگاه زائریان در کونفلان به من گفت که امروز میروی و این کاغذ را به مدیر مدرسه میدهی و بیرون میآیی و از این پس کادر کار آزمایشی پایگاه میشوی، تا زمانی که رفتنت به عراق بررسی و پذیرفته شود. روی کاغذ نوشته شده بود؛ “این دختر به نام …. برای ادامه تحصیل به آمریکا می رود”. و چنانکه در عکس ضمیمه می بینید، مدیر مدرسه برگه ترک تحصیلم را امضا کرد و بهم داد.
تنظیم از مزدا پارسی